نگاهی به کتاب «من در تهرانم» اثر ابراهیم رهبر نویسنده‌ی فقید گیلک؛

گمشده در ملال خیابان‌های تهران

0 ۲۶

بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴ بود که خبر درگذشت ابراهیم رهبر، نویسنده‌ی هشتاد و هفت ساله‌‌ی صومعه‌سرایی، در تهران اعلام شد. کانون نویسندگان ایران دو روز بعد در روز هجدهم مه، بیست و هشتم اردبیهشت، طی اطلاعیه‌ای از این «عضو دیرین خود» یاد کرد که هم‌زمان با تشکیل کانون نویسندگان ایران به عضویت آن درآمده و در سال ۱۳۴۹ فعالیت خود را با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود.

 

او که در دانشگاه تهران زمین‌شناسی می‌خواند، هم‌زمان به شغل معلمی نیز می‌پرداخت و در همان دهه‌ی چهل بود که نخستین داستان‌هایش در مجلاتی چون «آرش»، «نگین»، «طرفه» و… منتشر شدند. رهبر نیز همچون اکبر رادی یک تبعیدی گیلانی در تهران بود؛ اتفاقا گویا دوستانی نزدیک به هم نیز بوده‌اند هر دو آزرده از هوای گرم و ملال‌آور آن شهر که چندبار در همین کتاب «من در تهرانم» شرح آن آمده است؛ همچنان‌که گیلان، آن «سرزمین‌های سبز و جنگلی ناشناس» را مدام در داستان‌هایش می‌آورد. دوگانه‌ای که در فضای ذهنی این دو نویسنده دائما احضار می‌شود.

 

این کتاب حاوی یازده قصه‌ی کوتاه است که به ملال زندگی در کوچه‌های تهران و زندگی کارمندی می‌پردازد؛ آشنایانی در گوشه و کنار شهر که عموما درکلاس‌های زبان آن‌ها را دیده بود و در راه بودن و در راه بودن. اتوبوس و خط‌های مختلف آن یکی از عناصر اصلی این داستان‌ها است.

 

به ‌نظر می‌‌رسد برای نویسنده‌ی این کتاب، این‌ موضوع که از اتوبوس جا بمانی و یا این‌که به اشتباه سوار خط دیگری شوی، آن هم تنها با اشتباه کردن عدد ۳۰ با ۳۱ حادثه‌ی بسیار ملال‌آوری است؛ این‌که به ناکجاآبادی برسی آن هم با یک پاکت خیار و یک دفتر تمرین انگلیسی که معمولا هم فرصتی برای تمرین کردنش نداری.

 

گم شدن زیر آفتاب و هاج و واج به کولی‌ها نگاه کردن. این‌که داستانی با این مضامین، نام «من در تهرانم» را بگیرد، خود نشانی از مواجهه با یک سبک زندگی جدید در دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی در تهران دارد. در داستان «درگیری» کلاس پانزده روزه‌ای برای یادگیری کار با ماشین حساب گذاشته شده است و کارمند ساده‌ای از بانک که به این کلاس‌ها رفته است با دو معلم ایرانی و خارجی روبرو می‌شود که البته آموزش اصلی با آن مربی خارجی است.

 

«میس لامبرت»، معلم خارجی جدی و بداخلاقی است که خود را برتر از دیگر حاضران می‌داند. در مقابل، «دختر ایرانی» دلسوز و مهربان و با رفتاری به قول نویسنده «ظریف» که کارمند به او میل پیدا می‌کند. در پایان این داستان هم کارمند «خیابان را تار و آشفته می‌دید. فکر می‌کرد این‌ها که در خیابان دارند راه می‌روند، چطور می‌توانند با اطمینان و دلگرمی با هم حرف بزنند، درحالی‌که دنیا پر از بدی است. انگار خودش هرگز در خیابان با کسی راه نرفته و با او حرف نزده بود».

 

این کتاب حاوی یازده قصه‌ی کوتاه است که به ملال زندگی در کوچه‌های تهران و زندگی کارمندی می‌پردازد؛ آشنایانی در گوشه و کنار شهر که عموما درکلاس‌های زبان آن‌ها را دیده بود و در راه بودن و در راه بودن

به اطلاعیه‌ی کانون نویسندگان بازمی‌گردم؛ آن‌جا اشاره شده است که: «رهبر در سال ۱۳۵۲ به سبب فعالیت‌های سیاسی و در ارتباط با‌اندیشه‌های چپ، دستگیر و زندانی شد و پس از زندان، درخواست استخدام او در وزارت فرهنگ و هنر نیز با رد صلاحیت مواجه شد. ابراهیم رهبر از آن‌پس به انزوا و عزلتی خودخواسته روی آورد و از حضور در مجامع ادبی و فرهنگی امتناع ورزید».

 

سینا جهاندیده منتقد ادبی گیلانی در کانال تلگرامی خود «تبارشناسی کتاب» از رهبر که در مورد تنهایی و انزوای خود می‌گوید، نقل می‌کند: «خودم اینطور خواستم و اصلا پشیمان نیستم». شخصیت‌های داستان‌هایش هم معمولا تنها هستند. اما در این داستان‌ها، گیلان و انسان‌ گیلانی است که فضا را کمی برای نویسنده قابل تحمل می‌کنند و به شخصیت‌های درمانده‌اش در تهران کمی آرامش می‌بخشد.

 

در نخستین داستان کتاب؛ یعنی «کوچه» گفتگویی میان دو کلفت به نام‌های اکرم و زینت برقرار است؛ «خانم» اکرم بسیار به او سخت گرفته و پیوسته تحقیرش می‌کند و به سختی اجازه‌ی گردش و خوش بودن به او می‌دهد. در مقابل، زینت کلفت «خانمی» سخت‌گیر نیست. او گردش‌هایش را در باغ سبزه‌میدان به هنگامی که کار «آقا» در رشت بود، به خوبی به یاد دارد.

 

زینت به اکرم که دیگر امیدی ندارد مردی عاشقش شود، آن هم با صورتی‌که نیمی از آن سوخته، می‌گوید: «گیلکا مثل خوبی دارن؛ میگن آلوچه‌ی ترش هم رو درخت نمی‌مونه». کمی بعدتر فکر دیگری هم به سرش می‌زند که او را برای برادرش در رشت که یک چشمش بسته‌ است، به زنی بگیرد.

 

در داستان «در غربت» هم دو گیلانی در مسافرخانه‌ای با هم روبرو می‌شوند و از لهجه همدیگر را می‌شناسند. جایی دیگر هم در همین کتاب باز از غربت و لهجه داشتن می‌گوید. پسر جوانی که در مسافرخانه کار می‌کند، مردی را شبیه به پدر خود می‌بیند؛ بعدتر متوجه می‌شوند هردویشان برنجکار بوده‌اند؛ هردویشان تنها هم هستند و برای پیدا کردن کار به تهران آمده‌اند و در نهایت دیدار آنان با لبخند تمام می‌شود. بنابراین به ‌نظر می‌رسد فضای گیلان، صداقت و طراوت آن که حاصل همز‌یستی انسان و طبیعت است، حداقل در این کتاب او نقش پررنگی بازی می‌کند.

 

به ‌نظر می‌رسد فضای گیلان، صداقت و طراوت آن که حاصل همز‌یستی انسان و طبیعت است، حداقل در این کتاب او نقش پررنگی بازی می‌کند

 

راقم این سطور می‌پندارد نویسندگان و هنرمندان و به حکمی کلی‌تر شاید هر گیلانی که از گیلان خارج می‌شود، عمدتا هم به مقصد تهران و فلات مرکزی و عموما برای کار، تحصیل و پیشرفت، به ناگهان متوجه گیلان می‌شود. متوجه هوایی که تا دیروز برایش ذره‌ای اهمیت نداشت؛ متوجه بارانی که تا پیش از هجرت، امانش را بریده بود. متوجه زبانی که شاید خیلی هم دوستش نمی‌داشت یا تمایلی به آن نشان نمی‌داد و مهم‌تر از همه متوجه مردمانی که یادشان حالا برای فرد یادآور مهر و خوشی است. در پس این تصور خوشایند از گیلان البته شاید نسیان هم نقش بسیاری داشته باشد.

 

نمی‌دانم رهبر در مورد گیلان چه نظری داشته و بعید می‌دانم که خیلی هم آن را بهشت موعود خود می‌دانسته است، اما آن‌چه در پرتو این داستان‌های ساده و دلنشینش که نثری بی‌پروا و عریان دارند به نظر می‌رسد، تنهایی و ملالت زندگی در تهران جدید است؛ روایت خستگی و ناخوشی زندگی کارمندی شهری از طبقه‌ی متوسط.

 

برای او گیلان در حکم یک آرام‌بخش است، درست به هنگامی‌که تمام درها بسته می‌شود و شاید همین امر بوده که پدیده‌ی «شمال» را خلق کرده است: یک تفرجگاه و پناهگاه برای ایران مرکزی.

 

از ابراهیم رهبر کتاب‌های دیگری چون: «در شهری کوچک»، «نام کسما»، «چاپ آخر زندگی»، «مهربانان و سه‌ نمایشنامه‌ی دیگر»، «شاهد رسمی»، «دود و آه» و… چاپ شده است. می‌گویند او شهرت‌طلب نبوده و احتمالا خیلی حوصله‌ی این حرف‌ها را نداشته است شاید اکنون بعد از مرگش لااقل زمان مناسبی باشد که بیشتر او را بخوانیم. یادش گرامی.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.