اشرافیت گیلانی در نمایشنامه‌ی «لبخند باشکوه آقای گیل» اثر اکبر رادی

0 432

عمارتی در زمستان نیاوران. پارک علی‌قلی‌خان گیل. تالاری باشکوه، پلکانی با نرده‌های سفید و  مرمری پنجره‌ی بزرگ مقعّری با شیشه‌های کوچک رنگین که مشرف به باغ بید است.

علی‌قلی‌خان آن ملّاک قدیمی، آنکه همچنان ارباب می‌دانندش، مریض و بیمار شده است و اکنون خانواده‌ی اشرافی گیل را چگونه می‌توان بدون آن مرد افسانه‌ای تصور کرد؟ آن هم در حالی که گیلانتاج همسر او دیوانه شده است و معمولاً به دست دختر ارشد، فروغ‌الزمان که استاد کرسی روانشناسی دانشگاه است، در اتاق زندانی می‌شود.

در کف تالار، فرشی نفیس و در سقف، چلچراغی مجلّل. پیانوی روسی پرابهت و همه‌ی آنچه که رادی در توصیف صحنه نوشته است. توازن‌اشیای بی‌مصرف زینتی به نظر او چنان است که که در پس هاله‌ای از تشخّص و اشراف مسلکی رشتی، نمودار حالتی از غرور و توحش و انزوا نیز هست.

علی‌قلی‌خان آن ملّاک قدیمی، آنکه همچنان ارباب می‌دانندش، مریض و بیمار شده است و اکنون خانواده‌ی اشرافی گیل را چگونه می‌توان بدون آن مرد افسانه‌ای تصور کرد؟ آن هم در حالی که گیلانتاج همسر او دیوانه شده است و معمولاً به دست دختر ارشد، فروغ‌الزمان که استاد کرسی روانشناسی دانشگاه است، در اتاق زندانی می‌شود.

این نمایشنامه را می‌توان مرثیه‌ای برای خاندان‌های اربابی گیلان دانست. پایان عصر شکوه و نخوت. اتفاقی که از لحاظ تاریخی در عصر پهلوی برای گیلانیان رقم می‌خورد. فرزندان علی‌قلی‌خان دیگر ارباب نیستند و در بهترین حالت از آن‌ها به عنوان فرزند ارباب یاد می‌شود. آن‌ها سعی دارند به شهروندانی مدرن تبدیل شوند، اما این تغییر بیمارشان می‌کند. آن‌ها نه می‌توانند اربابی زندگی نکنند و نه می‌توانند دیگر گیل باشند.

به‌نظر نمی‌رسد که فرزندان آن‌ها بتوانند راه او را ادامه دهند. علی‌قلی‌خان این را می‌داند و جایی می‌گوید: «اونا می‌ترسن بعد از این همه سال‌یه “گیل” کوچولوی دیگه از تو مشت من در بیاد، ‌یه “گیل” دورگه با خون اشرافی و چشم‌های درشت و پرجلایی که از سلامت برق می‌زنه. اونا از همین خوف دارن» علی‌قلی‌خان دائماً در جدالی است با “اونا” آن‌هایی که می‌خواهند قدرت و حشمت خاندان او را به زیر بکشند. آن‌هایی که زمین‌ها و جایگاهش را به عنوان یک ارباب از او گرفته‌اند. او اکنون سهام‌دار چند کارخانه‌ی ولایتی است و در قصری باشکوه زندگی می‌کند اما همچنان نتوانسته است آن روز‌هایی را که اربابی گیلانی بود، فراموش کند.

این نمایشنامه را می‌توان مرثیه‌ای برای خاندان‌های اربابی گیلان دانست. پایان عصر شکوه و نخوت. اتفاقی که از لحاظ تاریخی در عصر پهلوی برای گیلانیان رقم می‌خورد. فرزندان علی‌قلی‌خان دیگر ارباب نیستند و در بهترین حالت از آن‌ها به عنوان فرزند ارباب یاد می‌شود. آن‌ها سعی دارند به شهروندانی مدرن تبدیل شوند، اما این تغییر بیمارشان می‌کند. آن‌ها نه می‌توانند اربابی زندگی نکنند و نه می‌توانند دیگر گیل باشند.

در این میان بهشتی وجود دارد. بهشتی به نام “گیلده” که عطر و بوی غذای گیلانی در آن پیچیده است. سرزمینی با مردمانی ساده و بی‌تکلف که در داستان بار‌ها و بار‌ها احضار می‌شود. آنجا میراث علی‌قلی‌خان برای فرزند فلسفه خوانده‌اش، جمشید بود. جمشید ۳۵ ساله که شغل و کاری نداشت و خود را در کتاب، صفحه‌های کلاسیک و شراب سفید فرانسوی غرق کرده است. جمشید دائماً درحال مؤاخذه شدن توسط اعضای خانواده است. اینکه او برای کلفت‌ها و نوکر‌ها دل می‌سوزاند، همه را میرنجاند. از آن بیشتر اینکه او که خود بر این ثروت عظیم خوابیده، کاری نمی‌کند و از بیگاری کشیدن رعایا ناراحت است. جمشید می‌خواهد مثل آدم‌های معمولی زندگی کند، اما در عین حال نمی‌تواند از امکانات رفاهی خود نیز دست بکشد.
جمشید تمایل داشت که روزی مدرسه‌ای در گیلده بسازد و خود را وقف تربیت بچه‌های آنجا کند اما دست‌خطی که از علی‌قلی‌خان به یادگار مانده، او را شوکه می‌سازد. او از ارث خود محروم شده است و گیلده به نفع زارعان این منطقه وقف شده است. فروغ‌الزمان که در جدال با جمشید از همه جدی‌تر بود، پیروزمندانه به تحقیر او می‌پردازد و جدا شدن جمشید را از جایگاه اشرافیت که همزمان، آرزو و مجازات او بود، به یادش می‌آورد و اخراجش می‌کند به “گیلده” نزد همان مردمان ساده و بی‌تکلفش که منتظر او هستند.   تفنگ و خشابی نیز وجود دارد. خشاب راه‌حل دیگری است که فروغ‌الزمان برای جمشید می‌گذارد. اما او نیست که در پایان خودکشی خواهد کرد.
رادی نشانه‌هایی از رفتار‌های معمول دیگر نسل جوانتر آن هنگام گیلان را که از گیلان دور شده بودند و به مرکز مهاجرت کرده بودند، نیز در اثر خود گنجانده است؛ برای نمونه هنگامی که گیلانتاج گیلکی صحبت می‌کند، فرزندانش او را توبیخ می‌کنند که “رشتی” حرف نزن. آن‌ها دیگر گیل نیستند.
از میان فرزندان علی‌قلی‌خان، داود مرده است. جمشید دیگر گیل نیست و از طبقه‌ی اجتماعی خود به پایین کشیده شده است.   مهرانگیز غمین و افسرده را که زبانش، زبان فروغ فرخزاد است، نمی‌توان فردی مناسب برای ادامه‌ی راه خاندان گیل دانست. حال، نورالدین فرزند ارشد و فروغ‌الزمان، اداره‌ی املاک، کارخانه‌ها و باغ را به‌دست گرفته‌اند اما آن‌ها نیز همانند علی‌قلی‌خان نخواهند بود. ارباب دیگر سقوط کرده است و نهایتاً یک قشر سرمایه‌دار جانشین آن شده است.
این نمایشنامه روایتی است از روزگار سقوط خاندان‌های اربابی گیلان. روز‌هایی که دیگر آن لبخند باشکوه در “دیم” آن‌ها وجود نداشت.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.