میدان شهرداری، پارک شهر، سبزهمیدان و چند نقطهی پرتردد رشت دودآلود است. از سرب و مازوت و سوخت غیراستاندارد خودروها گرفته تا انواع مخدر که دست به دست میچرخند و تهماندهی تمام اینها در زرجوب و گوهررود و روح و روان ما رسوب میکند.
و بومیان، مسوولین، مسافران و مهاجران هنوز به پایکوبی و مزاح مشغولند. گیلان دیگر «بهشت سبز» نیست؛ یا دستکم اگر هنوز چنین لقبی را یدک میکشد، بیشتر شبیه یک برچسب تبلیغاتی است تا یک واقعیت زیستپذیر.
آنچه امروز در این استان میگذرد، نه توسعه است و نه حتی رشد طبیعی جمعیت؛ بلکه انباشت بحرانهایی است که نامشان را مهاجرت، ساختوساز، سرمایهگذاری و گردشگری گذاشتهاند، اما در عمل چیزی جز تخریب سیستماتیک محیطزیست و فروپاشی زیرساختها نیست.
مهاجرت؛ بحرانِ تازه
مهاجرت بیرویه به گیلان، بهویژه در دو دهه اخیر، نه حاصل یک سیاست ملی هوشمندانه بوده و نه پاسخگوی ظرفیتهای واقعی این سرزمین. موجی از جمعیت، سرمایههای سرگردان، ویلاسازیهای بیضابطه و سوداگری زمین به استان سرازیر شدهاند، بیآنکه آب، خاک، جنگل، تالاب، راه، فاضلاب، پسماند و حتی ساختار اجتماعی منطقه توان پذیرش آن را داشته باشد. گیلان نه آماده بود، نه آماده شد.
بخش بزرگی از مهاجرت به گیلان، مهاجرت «انتخابی» نیست؛ مهاجرتِ فراری است. فرار از آلودگی هوا، خشکسالی، بیکاری، ناامنی اقتصادی و فروپاشی کیفیت زندگی در کلانشهرها. اما این فرار، مسئله را حل نمیکند؛ فقط آن را جابهجا میکند. بحران از تهران، کرج و اصفهان با خودخواهی تمام به رشت، لاهیجان، انزلی و روستاهای اطراف منتقل میشود.
نتیجه چیست؟ زمینهای کشاورزی قطعهقطعه میشوند، جنگلها آرامآرام میمیرند، روستاها هویت خود را از دست میدهند و شهرها بدون برنامه، متورم میشوند. جمعیتی که میآید، نه الزاما شغل پایدار ایجاد میکند، نه مالیات مؤثر میپردازد، نه خود را متعهد به سرزمین میداند.
مصرف میکند، میسازد، میفروشد و در نهایت، اگر شرایط سخت شد، دوباره کوچ میکند.
مسئله فقط «زیاد شدن جمعیت» نیست؛ نبود زیرساختهای پایهای فاجعه اصلی است. گیلان هنوز با بحران مزمن پسماند دستوپنجه نرم میکند. زبالهها در دل جنگل دفن میشوند، شیرابهها وارد آبهای زیرزمینی میشوند، رودخانهها به کانال فاضلاب تبدیل شدهاند و تالاب انزلی، یکی از مهمترین اکوسیستمهای شمال کشور، در حال خفگی تدریجی است.
شبکه فاضلاب شهری ناقص است، تصفیهخانهها یا وجود ندارند یا ناکارآمدند، راههای ارتباطی متناسب با حجم تردد نیست، و مدیریت بحران از سیل گرفته تا رانش زمین بیشتر شبیه واکنشهای مقطعی است تا برنامهریزی بلندمدت.
سؤال ساده است: چطور استانی که حتی توان مدیریت زباله خود را ندارد، هر سال میزبان دهها هزار مهاجر جدید میشود؟
آنچه امروز بهنام «توسعه» در گیلان تبلیغ میشود، اغلب چیزی جز حراج طبیعت نیست. ویلاسازی در ارتفاعات، تغییر کاربری شالیزارها، ساختوساز در حریم رودخانه و جنگل، و پروژههایی که تنها توجیهشان «جذب سرمایه» است، بدون ارزیابی واقعی محیطزیستی پیش میروند.
در این میان، طبیعت نه شریک توسعه است و نه ذینفع؛ قربانی خاموش است. جنگلهایی که هزاران سال طول کشیده تا شکل بگیرند، در عرض چند ماه نابود میشوند. خاکی که بستر کشاورزی و امنیت غذایی است، زیر بتن دفن میشود. و بعد، با اولین بارندگی شدید، سیل میآید و همه غافلگیر میشوند.
شاید یکی از تلخترین جنبههای این بحران، حاشیهنشینی تدریجی ساکنان بومی باشد. قیمت زمین و مسکن بالا میرود، جوانان محلی توان مااندن ندارند، الگوی معیشت تغییر میکند و فرهنگ بومی به یک «جاذبه توریستی» تقلیل مییابد. گیلان تبدیل میشود به مکانی برای زندگی دیگران، نه زیست مردم خودش.
این یک استعمار خاموش است؛ بدون لشکر، بدون پرچم، اما با قرارداد، سند رسمی و مجوز ساخت.
نه مهاجر بهتنهایی مقصر است، نه سرمایهگذار، نه حتی شهروندی که به دنبال زندگی بهتر است. مسوولیت اصلی با سیاستگذاری غایب، مدیریت ناتوان و فقدان نگاه ملی به توسعه منطقهای است.
وقتی همهچیز به بازار و سود کوتاهمدت سپرده میشود، نتیجه همین است: تخریب تدریجی، بیصدا و برگشتناپذیر.
گیلان نیاز به توقف دارد؛ توقف در صدور مجوزهای بیحساب، توقف در تغییر کاربریها،
توقف در شعارهای توخالی توسعه و بیش از هر چیز نیاز به بازتعریف نسبت انسان با این سرزمین.
اگر امروز فکری نکنیم، فردا دیگر نه گیلانی میماند که مهاجرتپذیر باشد، نه طبیعتی که ارزش نجات داشته باشد. آنوقت همه بازندهاند؛ چه آنها که آمدهاند، چه آنها که ماندهاند.
*منتقد و پرسشگر