مرگ شاید طبیعیترین ماجرا از ماجراهای سفر زندگی آدمیان است که همواره با حضور آن دچار شوک و ناباوری میشویم. در بین انواع مرگهایی که با آن مواجه میشویم، به گمان من راحت ترین، مرگ خود آدمی است.مرگی که به تعبیر پیامبر رحمت، درمقایسه با خواب شبانه به عنوان خوابی بزرگ تلقی شده که دست کم برای من تعبیری بسیارآرامش بخش است. تعبیری که در بین قرائتهای مختلف معنوی و مذهبی، تنها تفسیری است که هر شب تجربه آن را دارم. تجربهای که عموما همراه با آرامش و بیخبری از هر آن چه در دور بر ما میگذرد. مستی که به گفته حضرت حافظ “به مستی کوش، کزغم رسته باشی “.
با تجربه مرگ، هم خود فراموش میکنیم و خاموش میشویم و هم با سرعت زاید الوصفی از یاد دیگران خواهیم رفت. چه فرقی میکند همه مردم شهر برای مرگ ما به سوگ بنشینند و یا آنکه تنها اندکی پیرامون تابوت و گور ما گرد هم بیایند. رفتیم که رفتیم و پا درسفری که بازگشت نیست مرا. پس چه غمی، که مسافر این سفر میشوم.
اما مشکل، در جایی دیگر است. در جایی که عزیزی دوست داشتنی همچون ایلیای جوان، در روزی تابستانی، اما ابری و بارانی، با هزاران رگ و ریشه نسبی و یا سببی از ما دل میکند و پیکرش در خاک تیره جای میگیرد. روزی تابستانی و هوایی ابری و بارانی که تناقض آمیز است. تناقض شور زندگی در ایلیا و مرگ نابهنگام.
اینجاست که درد فراق و رنج جدایی، روان آدمی را میتراشد، مثل خوره، روح آدم را میخورد. نتایج زیانبارش بازماندگان را بیمارمیکند.
حتی درهمین وضعیت، در لحظات آغازین بروز فاجعه، میزان آگاهی ازعمق هستی و رموز زندگی، تا جایی که دریافتنی هست، میتواند به نسبتی ما را به سازگاری و برگشت به زندگی بکشاند. هر چه از راز و رمز زندگی آگاهتر میشویم و با آن خو میگیریم، به رفاقت و کنار آمدن با مرگ، نیزتواناتر. چندانکه این رفیق شفیق را در کنارهمه خرامیدنهای با شکوه زندگی همراهی میکنیم.
این حرفها درست است …. اما در بین همه تجربههای تلخ مرگ عزیزان و بستگان، مرگی است که استثنایی بوده و آثار مخرب ان براحتی قابل چشم پوشی نبوده و نیست. وقتی پدر و مادر خود را از دست میدهیم، نامی به ما میدهند و میگویند یتیم شده است. در مرگ همسر، نام بیوه را میگیریم. ولی درمرگ پیچیده و بهت انگیز فرزند، خصوصا که درعنفوان جوانی، همچون ایلیای نازنینمان باشد، چه نامی میدهند؟
درک پیچ و خم و حس و حالی که دراین وضعیت، برما، عارض میشود و شیار عمیقی که در روان آدمی ایجاد میشود را نمیشود در کلامی و نوشتهای تعبیر و تفسیر کرد.
تجربه تلخی که باورمان نمیشود که شاید با آن مواجه شویم. مرگ همواره برای همسایه نیست. دنبال بهانه میگردد. انواع تصادفهای رانندگی، غرق شدگی، بیماری، قتل و شهادت یا گونههای دیگر. چه فرقی میکند؟
پدر یا مادر که باشی، حال تو همان است که باید باشد.
فرود میآیی، آرزوهایت تمام میشود، پای رفتن را نداری، اسیر میشوی، و شاید حسی را که من در ۱۳ مهر ماه ۱۳۹۰ در یک صبح آفتابی پاییزی داشتم. حس مدفونی و زنده به گوری را به تمام معنی تجربه میکنی.
هیچ واژه دیگری نمیتواند حال ان روز مرا، جز تفسیری بر تدفین خودم واگویه کند.
صبوری میکنی، شیون و زاری را به درون خود فرو میبری. شنونده تسلیت بسیاری میشوی و نگاههای ترحم آمیز بسیاری تو را مشایعت میکند.
اما صم و بکم، نه میتوانی کلامی بشنوی و نه چیزی ببینی، حوصله گفتن حتی یک کلمه را نداری.
هر چند سخت باشد، تلخ و دل آزار، اما میگذرد. بسرعت تمام هم میگذرد. اوضاع عادی میشود و زندگی ادامه دارد. فرزند نازنینت به خوابی خوش و آرام فرو رفته است.
اما تو بیقراری. روزهای بارانی، آفتابی، غروب، صبح، نیمه شب. چه کنارمزارش باشی و چه درهرجای دیگری. حسی که فقط با قطرهای اشک، گاهی هایهای گریه کردن و ضجه، هنگام رانندگی، وسط یک میهمانی، شنیدن یک موسیقی و یا وسط دیدن یک فیلم، گونهات را خیس میکند .
گذر زمان تسکین است و دور شدن از وسط ماجرا، آرامش.اما برای پدر یا مادر، زمان متوقف است. هر لحظه که پیشانی حر را باز میکنی، خون فوران میکند. اگر هزار سال هم گذشته باشد.
پای استدلال و فهمیدن و فهماندن در این وادی لنگ است. تا زمانی که ملحق شویم و در خواب خوشی دیگر فراموشی و مستی رهایمان کند.
امروز، مرگ باهمان ابهت ترسناکی که هر کسی میخواهد از پنجههای نیرومند ان بگریزد، برایت ستودنی میشود. موسیقی رهایی را دارد.
مادرم در کودکی هایم، از کلمه مرگ و فوت و …استفاده نمیکرد.میگفت فلانی رها شده است. انگار در قفس بود و زندان، حس خوش رفتن و سفررا بیاد میآورد. تسکین نهایی است. پایان حسرت از دست دادن، که خود از دست میروی.
لیک تا آن روز، محکوم به زندگی هستی. بیقراری را باید چاره ایاندیشید. باید راهی برای آرامش پیدا کرد. نمیتوانی همه دیگرانی که به تو فکر میکنند و دوستت دارند را با خود اسیر کنی.
راه بسیار است. اما راه تو کدام است؟
من به آن میاندیشم، که بشود نانی به سفرهای برسانی. دردی را درمان شوی، درختی بکاری. چتری شوی برای حراست از باران و آفتاب، از تیغ زخم آگین زمانه برای کسی یا کسانی یا همچون پدر و مادرایلیا غرق در آگاهی بخشی وکتاب و نوشتن شوی تا جان ببخشی؛ جانهای بسیار.
کی شعرتر انگیزد خاطر که حزین باشد – یک نکته بدین معنا گفتیم وهمین باشد.