به نظر میرسد بعد از جنگ جهانی دوم و حتی در مقیاسی بسیار بزرگتر، اولین بار است که زیست تمام مردم دنیا، به این شکل، تحت تاثیر یک علت مشترک و واحد قرار میگیرد. کرونا مثل گردبادی سهمگین، جهان را در نوردیده و غرور و قدرت انسانها را به چالش کشیده است.
بیماری و ترس و شوربختانه برای بسیاری خانواده ها، غم فقدان و از دست دادن، نقطهی قوت ندارد. نیمهی پر ندارد، سمت روشن ندارد. اما من معتقدم ما از کرونا بسیار آموختیم، به قیمت گزاف، به قیمت جبران ناشدنی، به قیمت ترس، به قیمت اندوه و دلتنگی…
کرونا به ما آموخت بسنجیم که تا چه اندازه قدرت سازگاری با خود و آرامش خود خواسته در تنهایی، را داریم. هوش هیجانی و روابط عمومی و دایره غنی از دوستان و سرگرمی ها و مشغلههای اجتماعی، تا چه اندازه به کیفیت رابطهی ما با خودمان میافزاید، رابطهای که در نهایت مهمترین چیزی است که ما را در جهت درست یا نادرست هدایت خواهد کرد.
کرونا به ما آموخت قدرت رسانهی واقعی و قابل اعتماد، قدرت شعور جمعی و تصمیم همگانی، قدرت آموزش و عزم دانستن و به کاربستن، تا چه اندازه میتواند بیمرز و شگفت انگیز باشد و ساز و کارغیرمنعطف سیستمهای درمانی و آموزشی و سلامت در ایران، تا چه اندازه اهمیت دارد و چقدر میتواند پاشنه آشیل شکنندهای باشد.
میگویند کاهش عبور و مرور و گردشگری، میزان گازهای گلخانه ای در جهان را به شدت پایین آورده و در ونیز، سکوت و تمیزی کانال ها، دلفین ها را باز گردانده است. از آنسو حیواناتی که همزیستی نزدیکی با انسان داشته اند، بی غذا و سرگردان ماندهاند. رفتارهایی را که سالها نتوانستند در فقدان آموزش صحیح و هدفمند به ما بیاموزند، ترس از ابتلا به کرونا در ما نهادینه کرد. مردم در صفوف عابربانک و داروخانه از هم فاصله میگیرند و به عادتِ تعارف و سنت، با هر ناآشنایی دست نمیدهند.
کرونا به ما صبر آموخت، و بیش از آن قدردانی! تلنگری بود براینکه همیشه شرایط میتواند به مراتب بدتر و غیر قابل باور تر شود و مگر غیر از این است که انسان بودن، مترادف سازگار شدن و تحول مداوم و مداوم است؟ این موجود بیجان، به ما آموخت چنگ انداختن به شادی و پایکوبی، حلقهی عامدانه مفقود مانده جامعهی ایرانی، تا چه اندازه به شکوفاییِ تمرکز و قوای عبور از سختی و بحران، کارساز است.
کرونا آموخت که همه در یک کشتی هستیم. زندگی ما انسانها و چه بسا جانداران دیگر، مثل زنجیری بهم پیوسته است. سلامت و خوشحالی و آرامش ما در گرو خوشحالی و آرامش گروهی است. رفتارها و انتخابهای ما خواسته و ناخواسته بر دیگران تاثیر میگذارد و چه نیکوست این را بدانیم و بپذیریم و در قبالِ این حقیقت، مسئولیت پذیر باشیم.
و در نهایت انتظار. چقدر بیهوده و فرسایشی است. هر جای زندگی که باشیم، بخشی از مسیر زندگی ماست. این نیز بگذرد ولی اینکه ثانیه و دقیقه را شمارش کنیم و در انتظارِ گذارش باشیم، و با بدخلقی و بیهودگی، عرصه را بر خود و دیگران تنگ کنیم، تنها موقعیت ما را سخت تر خواهد کرد. اندوه و بی قراری و از دست دادن و ترس و نگرانی، لحظه شماری و روزشماری ندارد. بخشی از مسیر است. خواهد گذشت.
“چه بخواهیم چه نخواهیم، باید با این وضعیت کنار بیاییم”. این درسی است که ما از روزهای سخت قرنطینه می آموزیم، این سمتِ دیگرِ کروناست. به قول محمود دولت آبادی در طریقِ بِسمل شدن؛ “شب نمیتواند تمام نشود. طبیعت شب آن است که برود رو به صبح. نمیتواند یک جا بماند. مجبور است بگذرد. اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظهها کنی، خودت گذر لحظهها را سنگین و سنگینتر میکنی، بگذار شب هم راه خودش را برود.