شب از نیمه گذشته بود

نقدی بر کتاب شهر با من پرنده باش، اثر مزدک پنجه ای

0 667

ما در شعر در جست و جوی چه هستیم؟ اندیشه ای که ما را به تفکر وادارد و یا تخیلی که ما را به تحرک؟ در این دو راهی کدام یک را برمی گزینیم؟ آیا می توان گفت شعر باید در حفظ تخیل بکوشد و اندیشه را از اطراف خود پس براند؟ قطعا نمی شود با اطمینان این سؤال را پاسخ گفت. چه بسا کسانی منکر تخیل شوند و اندیشه را پاس بدارند و یا بر عکس. بنابراین در حفظ یکی از این دو، دیگری باید فدا شود؟ یا می توانیم از هر دو برای پیشبرد شعر مدد بجوییم؟ شاعر می تواند با اندیشه، اصول و عقیده های خودش را به ما بشناساند و با تخیل، به ما کمک کند که تنها به عنوان یک تحلیلگر صرف عمل نکنیم و تا آنجا که میتوانیم همپای او برای حفظ این تمامیت (که همپوشانی اندیشه و تخیل است) پیش رویم. چه بسا که گاه نتوانیم هر دو را به طور منفرد در شعر دریابیم، چون گاه میبینیم که این دو چنان به هم پیوسته اند که امکان گسستن آنها توسط تحلیلگر وجود ندارد و فقط آنگاه قادر به عمل کردن یکه است که خود شاعر قائل به ایجاد آن فاصله بوده باشد. از همین رو است که فهم چنین اشعاری، با آنکه حد و حدودش مشخص شده، سخت است. پُر بیراه نیست که می گویند شاعر (یا هر انسانی) در شرایط سخت و بحرانی زندگی خودش، انواع و اقسام تجارب، چه انسانی و چه اخلاقی، را در خود ذخیره می کند و از آنها برای خلق آثار بهره می جوید. ما انسانها هم می توانیم از این تجارب برای درک جهان خودمان بهره ببریم. چه بسا این اندوخته ها برای شخص نویسنده ای، یاری رسان آفرینشهایش باشد و برای وکیلی، دستمایه ی خلق ایجاد موقعیتهایی بکر و کاراکترهایی گوناگون. از همین منبع است که ما با چنین شخصیتهای مختلفی در ادبیات روبه رو هستیم. گاه که اینها ابزار کار وکیلی شاعر می شوند، او را وامی دارند که دست به تخیل جهانی نو بزند.
در این مجموعه ای که با هم از نظر می گذرانیم، یعنی «با من پرنده باش»، اثر مزدک پنجه ای که سال ۹۷ در ۷۰ صفحه توسط انتشارات دوات معاصر منتشر شده است، شاعر گاه در بیان فضایی، به اندوخته های کاری اش (وکالت) توسل جسته و دست به ایجاد صحنه هایی بدیع و نو زده. بحث ما در اینجا این است که که آیا او توانسته میان اندیشه و تخیل، این دو تمهید ناگسستنی، توازن برقرار کند و از امر مطلوبی که خود در انداخته فراتر نرود؟ البه چه بسا بعضی اوقات گرایش او به احساساتی گری مشهود است و البته نمی توان بر او خرده گرفت؛ چون آنچه بارز است، مقابل هم قرار دادن چند شخصیت انتزاعی برای انتقال معنایی عینی از طریق قوهی تخیل، شاعر را گاه از ظرفیتهای زبانی شعرش غافل می دارد. بدین طریق، می توان دریافت که برای شاعر، اولویت، درک معنای مورد نظر او است تا ابزاری که آن معانی از طریقش مستفاد می شوند. در یک بازی زبانی، برای انتقال معنی آزادی، چه چیزی بهتر از آنکه ما آن را با اشاره های غیر مستقیم و کلمات کوتاه نشان دهیم تا اینکه خود کلمه ی آزادی را به کار ببریم؟ این مهم به حفظ مقصود ما، که همان تأثیر گذاری است، کمک می کند و ما به واعظی صرف بدل نمی شویم.
از طرف دیگر شاعر از تمهیدی نو سود جسته. در شعر «توبه ی نصوح» شخصیتهایی چون شیطان، آدم و حوا را در نقش افراد دادگاه به ما نمایانده است؛ یا در شعر «بازپرس ویژه ی ترس»، راوی مراحل اعتراف گیری از کسی که چیزی را کشته نشان م یدهد. در این شعر راوی با ایجاد موقعیتی بکر و در عین حال رعب انگیز و تیره که گویی می خواهد ما را به قعر جهنم ببرد، روایت را پیش می برد و مدام با «خطابت می کنم و می پرسم» تعلیقی در روایت پدید می آورد و با مکالمه هایی کوتاه و گاه گسسته از هم، ما را با آن شخصیت مرموز همراه می کند و بازپرس (که گویی خود ما هستیم) مدام از او می خواهد آنچه اتفاق افتاده را به وضوح به یاد بیاورد و بازگو کند؛ اما گویی این بازجویی بیش از آن آنکه در اثبات اتهام بکوشد، موجبات رستاخیزی متهم را به دنبال دارد؛ گویی متهم با روایت آن پیشامد، به رستاخیز روح می رسد و پالایش می شود. چه چیزی چونان روبه رو شدن با صحنه ی جنایت، متهم را از بار گناه خلاص می کند؟ آیا بازپرس ویژه ی ترس، همان وجدان ناخودآگاه ما نیست؟ حال شاعر در انتقال این معانی موفق بوده یا نه؟ بخشی از این شعر را با هم می خوانیم.
خطاب می کنم و می پرسم/ باید بنویسی آنچه را که میدانی! – شب بود/ از نیمه گذشته بود/ در حیاط بودم و در حیات بود/ نفسها روی چرخ، نفس می کشید/ گرگ نبود/ میشی رو به رویم/ پهن شد بر زمین/ همه اش همین!
خطاب می کنم و می پرسم تو را/ شب چه شد؟ – شب بود/ از نیمه گذشته بود/ حیات داشت/ در حیاط صدای چرخ می آمد، بلند/ بلند/ رو به رویم زوزه می کشید/ میش شد/ پهن شد/ او نگفت/ من نپرسیدم!
یا در شعری دیگر، راوی متهمی را به ما نشان می دهد که با تن خود جفا می کرد و حال با قرار دادن او در مقابل «او»ی بزرگ، «او»ی عدالت، در جستجوی دادخواهی هستند. حال این مفهوم انتزاعی چیست که به خود حق قضاوت کردن می دهد؟ بی شک نمی توانیم آن را با خدا یکی بدانیم؛ چون نشانه ها ما را به این نوع اندیشه راهبر نمی شوند. در اینجا هم با نوعی جهانبینی مواجه می شویم که توجهاش بیش از آنکه معطوف به بیرون باشد، به درون معطوف است و زندگی را (حق قضاوت و عدالت و دادخواهی) به یک موجود انتزاعی و فراانسانی تقلیل می دهد، موجودی که کارکردش این جهانی نیست، از اینرو شعر در نظرمان خود بسنده جلوه نمی کند و گویی برای کامل شدن به عنصر دیگری نیاز دارد. عنصری که در جایی پایین به قضاوت بنشیند. بخشی از شعر را با هم می خوانیم.
….مثل روزی که ایستادم رو به روی «او»/ «او»ی بزرگ/ «او»ی قضاوتگر/ «او»ی عدالت/ – آوردند دیوانه ای نحیف جثه را به عقوبتگاه، گفتند به خود ارضا می رساند، وی را در بستر بسته بودند، یکی که محافظت از اجنه می نمود، بانگ برداشت که ای وجدان بیدارِ عالم تاب، او هم اوست که جامه دریده و با خود جفا می کند./ جملگی سکوت بود که از دیوار به گوش می رسید/ جملگی سکوت بود که از تن می آمد…
از طرف دیگر می بینیم که روایت پیش برنده ی شعر به سمت پایان و در نتیجه فرجامی که ایده آل خواننده نیست، این شعر روایی را در نظرمان ممکن می کند. چون می بینیم موقعیتها دلبخواه شاعر نبوده و صرفا ذات حادثه او را به ایجاد چنین لحظه ای واداشته است.
در دیگر اشعار هم شاعر سعی کرده گاه با نگاهی عاشقانه و گاه اعتراضی به مسائل بنگرد. چه آنجا که از غم عشق می گوید و چه آنجا که از روزهای به خاطره پیوسته با دوستانش؛ همگی گویای دلبستگی شاعر به جریان امور اطرافش است. همین موضوع را در شعر آخر کتاب میبینیم؛ آنجا که زنی فرانسوی را در مواجهه با جلیقه زردها مورد خطاب قرار میدهد؛ یا آنجا که تنهایی را به دوش میکشد و از این پله به آن میرود.
از این منظر با اشعاری روبه رو هستیم که شاعری خطر پذیر را نشانمان می دهد؛ چه آنجا که محتوا را در خدمت فرم قرار می دهد و چه آنجا که تخیل را فدای اندیشه می کند.
با تو از جهان م ینویسم/ ببین چگونه پر…پر..پرت شدیم/ گاهی که حواس نمی ماند برای آدمی/ نگفته بودی مگر/ تاوان است و هر تاوان را عقوبتی سخت خواهد بود/ زمین   نام دیگر رنج است/ گرسنگی فقارتی فراموش ناشدنی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.