شعله‌های مرگ حوالی لیلا کوه

0 234

چله‌نشینی ابرهای اندوه بر فراز لیلا کوه، شاید روزی به انتها برسد اما مویه‌های مادران آن جان‌های عزیز را پایان نیست. جان‌های عزیزی که آوای  گریه‌ناک فاختگان در سپیده‌دمِ دومین آدینه آبان، به وقت لهیب شعله‌های آتش بر پوست و گوشت و استخوانشان پیچید و  تن و جانِ گیلان را لرزاند.  می‌گویند آن‌ها که پشت حصارها در آتش سوختند، آستین زده بودند بالا تا بند شوم اعتیاد را از گرداگرد جان جوان خویش بگسلند؛ آنان خیال داشتند به روشنای زندگی برگردند و چه می‌دانستند که مرگی دلخراش در کمین‌شان نشسته است.

 و اما کسی نیست که نداند، آنان که  صبح روز ۱۲ آبان  سال ۱۴۰۲ زیر سقف  یک کمپ ترک اعتیاد در شهرستان لنگرود با هجوم زبانه‌های آتش، عالم خاک را وداع گفتند،  انسانهایی چون ما بودند. ما که در مسیر زندگی گاه به راه صوابیم و گاه خطا، ما… همه ما که با دنیایی از آرزوها، حسرت‌ها، دلبستگی‌ها، دردها و رویاها زندگی را دوست می‌داریم. ما که در اعماق تیره و تارترین روزهای عمر خویش نیز به امید زنده‌ایم و به فرداهای روشن می‌اندیشیم.

 حالا شمع‌ها روشن می‌شوند، شعله‌های کوچک لرزان در گوش نسیم روایت رنج را زمزمه می‌کنند و شاخه‌های گل بر باقی‌مانده‌ی بنای سوخته آویزان می‌شوند به یاد همه آه و بغض‌هایی که به سنگ و سیمان و آهنِ پناهگایی که آبستن مرگ بود، چنگ انداخته است. پناهگایی که خشت‌خشتش از آنچه در دل اهالی‌اش می‌گذشت آگاه بود. آنجا، میان درزها و شکافها، رد رویای انسانهایی باقی‌ست که یک وقتی، یک جایی با خود گفته بودند، باید برگشت. باید از تاریکی افیون به سوی نور رفت، به سمت نشاندن لبخند بر لب عزیزان خویش. و کسی چه می‌داند چند مجنون به شوق روشنای نگاه  لیلای خویش در صدد گسستن ریسمان  اعتیاد  برآمده بودند؟ می دانم و می دانید که اگر آنها تشنه‌ی زیستن نبودند، رنج  گران رهایی از از بند دیو افیون را به جان نمی‌خریدند. و زیستن اما چقدر دور افتاد از آنها و چه دردناک دفتر زندگی‌هاشان به آخر رسید.

آنها نماندند تا پایان خزان و زمستان را ببینند و بار دیگر عطر شکوفه‌های بهارنارنج را به مهمانی جان و جهان خویش فراخوانند. حالا ما مانده‌ایم و چشم‌های آن‌ها که از قاب عکس‌ها به تماشا نشسته‌اند. ما مانده‌ایم و«چرا»یی که در نی‌نی چشم‌هاشان نقش بسته است؛ پرسشی که حول قدر و قیمت زندگی آدم‌ها چرخ می‌خورد.

ما مانده‌ایم و این خیال که وقتی مرگ در برابرشان می‌رقصید به چه می‌اندیشیدند؟ و اشک آیا فرصت یافت تا بر چهره‌هاشان بلغزد و آیا این امید در آنها بود که  فریادشان از آن سوی  قفل و کلیدها به گوش کسی برسد؟ راستی آتش که شعله می‌کشید، نگاه‌ آنها به کدامین دریچه بود و  کدام  نجات‌بخش را  انتظار می‌کشیدند؟

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.