در سهدههی گذشته، رشت آرامآرام پوست انداخته است؛ عطش بیپایان برای پیشرفت، خانهها را یکی یکی بلعید. بولدوزرها آمدند و ویرانه ساختند. خیابانهایی که زمانی نفس خانههای حیاطدار را در خود داشتند، حالا زیر سایهی مکعبهای بتنی خفه شدهاند.
بساز و بفروشها مثل موجی بیرحم از شمال تا جنوب شهر پیش رفتهاند، خانههای کلنگیِ فروتن یکییکی فرو ریختهاند و جایشان را به آپارتمانهایی دادهاند که در آن بوی خاک و صدای گنجشکِ حیاط دیگر شنیده نمیشود. انگار شهر، در رقابت با زمان و فضا، خودش را از خاطرات پاک کرده و به سازههایی بیروح بدل شده است.
خانههای بزرگ با حیاطهای پر از گلدانهای شمعدانی، رازقی و محبوبه شب که هر کدام فصلی از طبیعت را نشان میداد، سقفهای شیروانی که زیر باران آواز میخواندند، و درهای چوبی رنگی که به روی همسایهها باز بود. آن خانهها، با پنجرههای اُرسی و دیوارهای آجری و درختان نارنج، پرتغال و اَنبه، دیوانه انجیر، انار و … روح رشت بودند. جایی که مادربزرگها در ایوان مینشستند و چای میخوردند، و بچهها در کوچهها بازی میکردند.
اما زمان مثل بارانهای سیلآسای رشت، همه چیز را شُست و برد. در دهههای گذشته، با موج مدرنیزاسیون و ساختوسازهای بیرویه، بسیاری از آن خانههای قدیمی تخریب شدند. جایشان را آپارتمانهای بلند و بیروح گرفت؛ برجهای بتنی که آسمان اَبری رشت را بیشتر تیره میکند. محلههایی مثل ساغریسازان، چلهخانه، خمیران زاهدان، خمیران چهلتن، صندوق عدالت، چمارسرا و … که روزی پُر از خانههای ویلایی با باغچههای کوچک بودند، حالا پُر از بلوکهای مدرن شدهاند. این تغییرات، بخشی از رشد شهر است، اما هویت قدیمی رشت را کمرنگ کرده؛ گویی صفحهای از تاریخ شهر پاک شده است.
در این دگرگونی شتابزده، رشت از شهری شاعرانه به مجموعهای از برجها و آپارتمانهای همشکل بدل شد؛ انگار شهر را بلعیدهاند تا در ازای سودی زودگذر، روحش را بسازند و بفروشند. خانههای کلنگی رفتند، و به جایش دیوارهایی قد علم کردند که دیگر چیزی از خاطره و هویت در خود ندارند. میان این خیابانهای تازهساز، هنوز گاهی بوی گذشته از لابهلای یک درِ زنگزده یا پنجرهی چوبی باقیمانده به مشام میرسد – و یادآور روزهاییست که خانهها فقط جای زندگی نبودند، بلکه خودِ زندگی بودند.
با اینحال، در میان این ویرانههای مدرن، جزیرههایی از گذشته باقی ماندهاند. بناهای قدیمی که از تیغ تخریب جان سالم به در برده، و حالا به پناهگاهی برای نسل جدید تبدیل شدهاند، نسلی که حتی تجربه زیست در آن خانهها را نداشته، در کوچههای شهر با توپ پلاستیکی بازی نکرده، و در شهر خاطرات جمعی نساخته است.
این گزارش، روایتی از تضاد نسلها در رشت است؛ نسلی که فروخت، نسلی که خانه را ساخت و نسلی که حالا در کافههای همان خانهها چای مینوشد و حسرت میخورد. برای نوشتن این گزارش، نه به دنبال آمار رفتم و نه سراغ طرحهای جامع شهری. آمدهام گوش بدهم؛ به شهر، به آدمها، به ساختمانهایی که هنوز ایستادهاند و وانمود میکنند که چیزی نشده است.
***
باران آرام میبارد؛ از آن بارانهایی که در رشت نه خبر است و نه حادثه، فقط ادامهی زندگی است. رشت هنوز میبارد، اما دیگر سقف سفالی نیست که صدایش رویش بپیچد. خانههایی که روزی حوضداشتند و بوی خاک نمخوردهشان با صدای شرشر آب میپیچید،حالا جایشان را ساختمانهایی گرفتهاند بینام و بیخاطره.
در دگرگونی شتابزده، رشت از شهری شاعرانه به مجموعهای از برجها و آپارتمانهای همشکل بدل شد؛ انگار شهر را بلعیدهاند تا در ازای سودی زودگذر، روحش را بسازند و بفروشند. خانههای کلنگی رفتند، و به جایش دیوارهایی قد علم کردند که دیگر چیزی از خاطره و هویت در خود ندارند
من، متولد دههای هستم که هم سقف شیروانی را دیده و هم آسانسور شیشهای را. همیشه میان این دو زمان معلق ماندهام. کودکیام در خانهای گذشت که وقتی باران میبارید، صدا داشت. نه صدای مزاحم؛ صدای زندگی. اما امروز، در آپارتمانی زندگی میکنم که باران فقط از پشت پنجره دیده میشود، بیصدا، بیحافظه. من زیر سقف شیروانیِ کافه قدیمی اَرکاک ایستادهام و به این فکر میکنم که اگر باران یک زبان داشت، حتما لهجهاش گیلکی بود و پر از مکث و خاطره.
پدربزرگ همیشه میگفت: «معماری فقط چهار تا دیوار و درب و پنجره نیست؛ تربیتِ آدم است.» او باور داشت سقفهای شیروانی، آدم را فروتن میکنند. میگفت وقتی باران را بالای سرت میشنوی، یادت میماند که طبیعت از تو بزرگتر است. حالا سالهاست رفته، اما هر بار که باران روی چوب میکوبد، صدایش را واضحتر از هر عکس قدیمی میشنوم.

رشت، آفخرا، ساعت ۹ صبح
حاجکریم، هفتاد و چند سال دارد، پیرمردی که هنوز دل از محلهی قدیمیاش نبریده، کنار درِ چوبی رنگپریدهی خانهاش ایستاده و به آسمان نگاه میکند و میگوید: «باران، هُو بارانه، اَمن عوضَ بوستیم»
او با نگاهی غمگین به جدال همسایههای روبهرویی خیره شده است؛ آنها سر جای پارک به هم پرخاش میکنند. او زیر لب میگوید:«میبینی؟ این شده بساط هر روزهی ما. از وقتی پای این بسازوبفروشها به محله باز شد، هی خراب کردند و هی ساختند. دعواهایشان هم ماند برای ما.»
آن ساختمان پنجطبقه، خانهی خانوادهی کیانی بود؛ از خیرین نامی استان. به فاصلهی کوتاهی پس از فوت پدر و مادر، فرزندان که هر کدام در گوشهای از جهان پراکندهاند؛ یکی تهران، یکی اتریش و دیگری سوییس. خانه را با همهی وسایلش فروختند. هیچکس نمیدانست که هر آجری از این خانه صدا داشت، بچهجان… صدای زندگی، صدای خندهی همسایهها. حالا شده زمینی مرغوب برای ساختوساز؛ نه صدا دارد، نه جان.
پسرش، ناصر که معاون نوسازی شهرداری یکی از شهرهای گیلان است از راه میرسد. انگار حرفهای همیشگی پدر را شنیده، لبخند تلخی میزند و میگوید: «باباجان، دنیا عوض شده. آن خانههای قدیمی خرج داشتند؛ آنها که هیچکدام اینجا نبودند، دیوارشان ترک میخورد، سقفشان میچکید… باید میفروختندش.»
حاجکریم آهی عمیق میکشد: «فروختند و ساختند، اما روی خاکِ خاطرهها.» «این معماری، ریشه ماست. خانه اگر ریشه نداشته باشد، آدم هم ندارد.» ناصر میگوید: «شهر نمیتواند موزهخانههای قدیمی باشد، جمعیت بالا رفته، زمین محدود است، اقتصاد هم شوخی ندارد.»
از رادیوی اَختهفروشی مژده آهنگ دعایی پخش میشود: «بیا مَره یاری بِدن، می دیلَه دیلداری بِدن؛ که زندیگی همش غَمه، ای دونیا غم می همدمه»
با موج مدرنیزاسیون و ساختوسازهای بیرویه، بسیاری از آن خانههای قدیمی تخریب شدند. جایشان را آپارتمانهای بلند و بیروح گرفت؛ برجهای بتنی که آسمان اَبری رشت را بیشتر تیره میکند. محلههایی مثل ساغریسازان، چلهخانه، خمیران زاهدان، خمیران چهلتن، صندوق عدالت، چمارسرا و … که روزی پُر از خانههای ویلایی با باغچههای کوچک بودند، حالا پُر از بلوکهای مدرن شدهاند
رشت، گذر خواهرامام، ساعت ۱۲ ظهر
احمد، صاحب یک آنتیکفروشی کوچک در گذر قدیمی شهر است؛ از همان مغازههایی که بیش از آنکه یادآور کسبوکار باشند، حالوهوای موزه دارند. وارد مغازه که میشوی، گویی قدم به تونل زمان گذاشتهای؛ جایی که هر شیء، داستانی از روزگاران دور در دل دارد.
ویترین جلوی دکان، با نظم و ذوقی تحسینبرانگیز چیده شده است. فرقی ندارد رهگذر کیست یا از کجا آمده و یا به کجا میرود، هریک بیاختیار چند لحظهای مقابل ویترین میایستند و با شوق به اشیای قدیمی خیره میشوند – قفل و درکوب برنجی، چِفتهای زنگخورده، روزنامه و مجلات زردشده از دهههای گذشته، سکههای قاجاری، پنجرههای چوبی، کتیبههای سردر، تلویزیون و رادیو لامپی ناسیونال، چراغ سوتکا، ظروف قدیمی، و حتی دوربین پولارویدهایی که زمانی مد روز بودند.
با احمد که همصحبت میشوی، حس میکنی یکی از آخرین بازماندگان نسل سختجان دههشصتیها روبهرویت نشسته است، قهرمانهایی که هنوز به پایداری و معنای زندگی باور دارند. بالای دیوار پیشخوان، تابلویی نصب کرده که رویش با خطی خوش نوشتهاند: «ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود.»
احمد جامعهشناسی خوانده و وقتی حرف از تغییر چهرهی شهر میشود، با طعمی از دلتنگی میگوید: «اینا که آپارتمان میسازند، فکر میکنند شهر یعنی متر مربع؛ ما اما فکر میکردیم شهر یعنی آدم.»

او اشاره میکند به سقفهای شیروانی و خانههای قدیمی که یکییکی جایشان را به نماهای سنگی و رومی بیریخت دادهاند. برای احمد، این آنتیکفروشی تنها شغلی برای گذران زندگی نیست؛ مأمنی است برای حفظ خاطرهی جمعی، تلاشی برای آشتی دادن نسل امروز با گذشته، جایی که در آن، تاریخ هنوز نفس میکشد.
احمد از آدمهایی میگوید که هر روز سری به دُکانش در گذر خواهر امام میزنند؛ رهگذرانِ کنجکاوی که مقابل ویترین میایستند و با نگاهی طولانی، در اشیا خیره میمانند. با لبخند میگوید: «اینجا همه جور آدم میاد، از پیر و جوان گرفته تا بچههای دهه هشتادی… نسل زد!» او مکثی میکند و ادامه میدهد: «من گذشته رو مومیایی نکردم، گذاشتمش پشت ویترین تا نفس بکشه.»
از نگاه احمد، رشت امروز شهری است سرشار از تضاد؛ شهری که توسعه به آن رسیده، اما با شتابی ویرانگر. میگوید: «توسعه اومده، اما انگار یادش رفته از خودش بپرسه چی رو داره از بین میبره.»
باورکردنی نیست، اما بچههای دهه هشتادی که پا به مغازهاش میگذارند، بیشتر از همه محو تماشای آن اشیای قدیمی میشوند. میایستند، نگاه میکنند، سؤال میپرسند: «این چیه؟ برای چه زمانیِ؟» احمد میخندد و میگوید: «انگار دنبال یه چیز گمشدهان. توی این اشیای قدیمی، دنبال خودِ گمشدهشون میگردن.»
باران همچنان روی رشت میبارد و من فکر میکنم شاید این باران، پلی باشد. پلی که نسلها را به هم وصل کند. در سالهای پس از دههی هفتاد، بساز و بفروشها با نقشههای تازه به رشت آمدند. خانهها یکییکی فروخته شد. حیاطها، حوضها، درختهای نارنج، انار و انجیر و…. حتی نردههای چوبی، همه رفتند
رشت، کافهها، ساعت ۱۷ عصر
رشت، شهری است که باران در آن فقط خیابانها را خیس نمیکند؛ حافظه را هم بیدار میکند. میان برجهایی که بیوقفه بالا میروند و خانههایی که آرامآرام از نقشه شهر حذف میشوند، هنوز فضاهایی باقی ماندهاند که گذشته را نه به شکل موزه، بلکه در قالب زندگی روزمره حفظ کردهاند.
درمیان این ویرانی، هنوز چراغهایی روشن است. جوانان رشتی این روزها، آنهایی که در آپارتمانهای بیروح بزرگ شدهاند و با گوشیهای هوشمند زندگی میکنند، به پناهگاههایی پناه میبرند که بوی گذشته میدهد. کافههایی در دل خانههای قدیمی، که انگار زمان در آنها متوقف شده. تصور کنید: وارد کافه ترنج میشوید در ساغریسازان، کافه چرخ در دانشسرا، کافه ارکاک در گذر حاج نایب رضا، کافه موزه در خیابان معلم، کافه حاجآقا بزرگ در بازار، تلفنخانه در بازار رضا، زیباسرا و …..
این روند بخشی از جنبش بزرگتر در ایران است، جایی که خانههای تاریخی در حال بازسازی به کافهها و فضاهای فرهنگی هستند تا تاریخ را زنده نگه دارند.

درِ چوبی «کافه قدیم» را که باز میکنی، بوی چای و آجر نمخورده میآید. «میلاد» صاحب کافه است؛ مردی سیوچندساله که میگوید این خانه بیش از صد سال عمر دارد. میگوید: «اگر کافه نمیشد، خرابش میکردند. من فقط قهوه نمیفروشم، زمان میفروشم.» در لحنش نه شعار هست، نه ادعا. فقط واقعیتی ساده: برخی از خانههای تاریخی رشت، برای زنده ماندن، ناچار شدهاند تغییر شغل بدهند.
افشین، صاحب یکی دیگر از این کافهها میگوید: «اگر این خانه را رها میکردیم، یا خراب میشد یا تبدیل به انبار. ما فقط بهش زندگی دادیم.» «دیوارها ترک دارند، کاشیها کامل نیستند، اما زندهاند. اینجا نه موزه است و نه کافهی لوکس. چیزی بین این دو؛ جایی که گذشته اجازه داده نفس بکشد.»
مرضیه، صاحب یکی دیگر از این کافههای در رشت میگوید: این کافهها فقط محل نوشیدن چای و قهوه نیستند. آنها مقاومت نرم شهری هستند؛ نه علیه توسعه، بلکه علیه فراموشی. رشت امروز بین دو خواسته ایستاده است: پیشرفت اقتصادی و حفظ هویت فرهنگی. شاید پاسخ، نه در حذف یکی، بلکه در گفتوگوی این دو باشد؛ گفتوگویی که در خانههای قدیمیِ رشت زندهشده، هر روز حتی زیر باران پاییز یا گرمای شرجی تابستان، آرام و بیسروصدا در جریان است.
کنار پنجره بالایی کافه ارکاک «سارا» به همراه دوستانش نشستهاند؛ دانشجویان ترم چهار معماری هستند. گوشی موبایلشان روی میز است، اما نگاهش به سقف چوبی دوخته شده. سارا میگوید: «ما این چیزها رو از نو کشف میکنیم، برای قدیمیها خاطرهست و برای ما تجربه جدیده.» نگار با ناراحتی میگوید:«میدونی؟ بابام و عموهام همچین خونهای رو خراب کردند… و میگفتن فرسودهاس.
حالا من عاشق همین فضام، همین دیوار ترکخورده، همین پنجرهی ساده.» دوستش لبخند میزند: «عجیبه نه؟ پدر و مادرهامون فروختن، ما با حسرتش چای میخوریم.» نگار: «دلم برای خونهای تنگ میشه که هیچوقت ندیدم.» نسلی که متهم است به بیهویتی، حالا در جستوجوی ریشه است؛ شاید چون بیش از حد روی بتن بزرگ شده است.
صاحب کافهای میگوید: «مردم دنبال خلوتند، دنبال خاطره، دنبال چیزی که از پدر و مادرشون جا مانده. کافه یعنی خانهی دوم… جایی برای مرهم اون از دست دادن.» «باورتون میشه من در این کافه مشتری دارم، که هر ماه میاد و روی آن میز زیر درخت انار میشینه تا رفع دلتنگی کنه. میگه سال ۷۷ وقتی مادرش فوت شد، خواهر و برادرا خانه پدریشان را فروختند»
رشت امروز، شهری است در کشمکش میان گذشته و آینده – جایی که آپارتمانها آسمان را فتح کردهاند، اما کافههای قدیمی، قلبها را. شاید این حس نوستالژی، پلی باشد میان نسلها: یادآوری اینکه حتی در میان بتن و فولاد، روح گذشته هنوز نفس میکشد
باران همچنان روی رشت میبارد و من فکر میکنم شاید این باران، پلی باشد. پلی که نسلها را به هم وصل کند. در سالهای پس از دههی هفتاد، بساز و بفروشها با نقشههای تازه به رشت آمدند. خانهها یکییکی فروخته شد. حیاطها، حوضها، درختهای نارنج، انار و انجیر و…. حتی نردههای چوبی، همه رفتند. و حال پدران و مادرانی که خانههای پدری و مادریشان را فروختهاند، اما امروز میبینند فرزندانشان ساعتها در همان خانهها قهوه و چای مینوشند، و از همان در و پنجرهای حرف میزنند که خودشان روزی برای فروشش قیمت گذاشته بودند.
اینجا رشتِ رادی است؛ جایی میان رویا و زخم، میان گذشته و اکنون. سقفِ شیروانیها سالهاست خم شدهاند از بارانهای بیوقفه.
با اینحال، در میان این ویرانههای مدرن، جزیرههایی از گذشته باقی ماندهاند. آنتیکفروشی و بناهای قدیمی که از تیغ تخریب جان سالم به در بردهاند، و حالا به پناهگاهی برای نسل جدید تبدیل شدهاند. تناقضِ عجیبی است. فرزندان همان وراثی که روزی روح خانهها را فروختند، امروز ساعتها در همین خانهها چای مینوشند، موسیقی گوش میدهند، و زیر لب میگویند: «کاش هنوز خانه مادربزرگ بود…» «کاش هنوز رادیوی لامپی پدربزرگ روشن بود».
عجیبتر آنکه حتی نسلی که در آن خانههای شیروانیدار خاطره نساختهاند و از کودکی با گوشیهای هوشمند و شبکههای اجتماعی بزرگ شده، در این فضاها به دنبال چیزی گمشده میگردند: ارتباط با ریشهها. آنها دور میزهای چوبی مینشینند، چای گیلانی مینوشند و در میان دیوارهای کهنه، حس تعلقی را تجربه میکنند که در آپارتمانهای مدرنشان نیست.
این نوستالژی تلخ و شیرین است. شیرین، چون میبینم جوانانی که در بتن بزرگ شدهاند، حالا در این فضاها نفس میکشند و حس تعلق پیدا میکنند. تلخ، چون میدانم بسیاری از خانهها برای همیشه رفتهاند. رشت امروز، در کشمکش است: از یک سو، پیشرفت اقتصادی که آپارتمانسازها میآورند؛ از سوی دیگر، روح فرهنگی که در کافههای قدیمی زنده میماند. این تضاد، یک پل حیاتی است؛ پلی که نسل جدید را به روح اصیل شهر پیوند میدهد، یادآوری میکند که زیر پوستهی مدرنیته، ضربانِ گذشته هنوز قوی است.
خوشبختانه، رشت هنوز بهکلی تسلیم تیغ فراموشی نشده است. خانههای قدیمی، با معجزهای از دگرگونی، شکلی جدید از حیات یافتهاند؛ آنها از دل گورِ تخریب برخاستهاند و اکنون با نام «کافه»، «موزه»، «گالری» و …. راهی برای تداوم خویش یافتهاند. این امر نشان میدهد که میان شتابِ توسعه و حرمت میراث، میتوان تعادلی انسانی و هنرمندانه برقرار کرد.
در شهری که توسعه، بیوقفه قد میکشد و حافظه، آرامآرام عقب مینشیند، هنوز میتوان نشانههایی از مقاومت دید؛ نه در شعارها و طرحهای کلانشهری، بلکه در خانههای قدیمیای که از تخریب گریختهاند و امروز به زندگی ادامه میدهند. رشت امروز، شهری است در کشمکش میان گذشته و آینده، جایی که آپارتمانها آسمان را فتح کردهاند، اما کافههای قدیمی، قلبها را. شاید این حس نوستالژی، پلی باشد میان نسلها: یادآوری اینکه حتی در میان بتن و فولاد، روح گذشته هنوز نفس میکشد. رشت؛ شهری که میان باران، بتن و خاطره ایستاده، و با هر فنجان چای سرو شده در ایوانهای قدیمیاش، فریاد میزند که تسلیم فراموشی نشده است.