قاتل ایلیا را چه کسی پروراند؛

عادی‌سازی زندگی با هیولاها

0 ۱۲۳

ما ملت حاشیه‌ایم. جزییات و پرداختن به ریزه‌کاری‌ها، زوم کردن روی خراش‌ها و قطره‌های خون، خوراک روزانه ماست. مانند تماشاچیان سیرک شده‌ایم که از درد و رنج حیوانات زخمی، قصه می‌سازیم اما هرگز برای بستن چرخه خشونت قدمی برنمی‌داریم و در اکثر مواقع پیام واقعه را نمی‌گیریم. پیام حادثه نمی‌رسد چون قرار نیست که برسد. ما از تجربه‌های خونین‌مان درس نمی‌گیریم. هر قتل قرار است آخری باشد، اما همیشه یکی مانده به آخری‌ست.

 

سیستم جامعه ما، سیستمی ناکارآمد، فشل و هیولا پرور است. سیستمی که امنیت را نه برای کودک یا یک زن جوان بلکه برای متجاوز و پدوفیل فراهم می‌کند. وقتی یک پدوفیل و کودک‌آزار بدون کوچک‌ترین برچسب اجتماعی و قانونی، آزادانه در جامعه می‌چرخد و به سراغ شغل‌های خدماتی می‌رود و اغلب با کودکان در ارتباط است، دیگر چه معنایی از حفاظت و امنیت باقی می‌ماند؟ چگونه آن سیستم و جامعه هنوز جربزه زدن یک هشدار به یقه او را ندارد تا خانواده‌ها بفهمند که هیولای روبه‌رو، لبخند مصنوعی بر چهره دارد؟

 

آن‌چه که ترسناک‌تر از خود جنایت است این است که هیولاها در جامعه ما آزادانه می‌چرخند. در جامعه ما قاتل و متجاوز، محصول انحراف فردی نیست که به قول خودش یک لحظه وسوسه شود و چاقویی در سینه یک زن جوان فرو کند یا پسرکی را با شکنجه و تجاوز به قتل برساند. این‌ اتفاقات حاصل مشارکت ناخواسته، سکوت و سهل‌انگاری جمعی ماست.

 

سال‌ها پیش یک روانپزشک ایرانی گفته بود: «در خوش‌بینانه‌ترین حالت، ۴۰ درصد از مردم ایران مشکلات روانی حاد دارند اما آزادانه در خیابان و کوچه‌ها می‌چرخند. افرادی که باید به تخت بیمارستان روانی زنجیر شوند.» حرفش برای بسیاری اغراق‌آمیز بود، اما اگر کمی دقیق‌تر نگاه کنیم، می‌بینیم این آمار نه فقط یک هشدار که یک واقعیت ترسناک است. کسی هنوز به دور هیولاهای جامعه دیوار نکشیده و بارها از خطایشان چشم‌پوشی کرده است.

 

وقتی در هوایی نفس می‌کشیم که هر مشکل، زیر سایه مشکل بزرگ‌تری پنهان می‌شود، طبیعی است تعداد زیادی از همان «۴۰ درصد» بی‌آنکه شناسایی شوند، کنار ما زندگی کنند؛ قاتلان، متجاوزان، بیمارانی که نه درمان شده‌اند و نه محدودیت دارند، نه برچسب‌گذاری شده‌اند. فقط منتظر فرصتی هستند برای وسوسه دوباره.

 

و بعد، همه‌چیز دوباره به روال عادی برمی‌گردد. خیابان‌ها پر می‌شود، اخبار تازه می‌آید، یک سلبریتی ازدواج می‌کند و خون خشک‌شده‌ی ایلیاها در لابه‌لای روزمرگی‌ها گم می‌شود. ما یاد گرفته‌ایم با هیولاها زندگی کنیم، حتی برایشان لبخند بزنیم، چون دیدن‌شان هر روز، عادی‌تر از ندیدن‌شان شده است.

 

حالا که جامعه و سیستم خود را به بی‌عملی رسانده و قانون همیشه در آخرین لحظه، آن هم با قدم‌های کند، برای بررسی جسدهای بی جان ظاهر می‌شود، بهتر است ما حاشیه‌پردازی را رها کنیم و بیشتر مراقب جان خود و عزیزان‌مان باشیم. چون روزی، وقتی چشم در چشم هیولا می‌شویم، تازه می‌فهمیم او سال‌هاست کنارمان ایستاده؛ در صف نان، در تاکسی، پشت پیشخوان مغازه. حتی در لباس بابای مدرسه و آن لحظه، دیگر خیلی دیر شده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.