همین چند وقت پیش بود که کتاب فاجعهی رشت منتشر شد. همان زمان در حال مطالعهی زندگی حیدرخان عمو اوغلی و «واقعهی ملاسرا» بودم؛ اتفاقی که پایان «جنگل» درنظر گرفته میشود.
در آن زمان اکثر کتابهایی را که در مورد حیدرخان عمواوغلی نوشته شده بود، خوانده بودم و به راستی کتاب «چگونه راه بر سوسیال دموکراسی ایرانی مسدود شد»؟ (روایتی نو از زندگی و فعالیت سیاسی حیدرخان) که نشر ژرف آن را چاپ کرده بود، برایم مفیدترین کتاب آمد؛ در واقع جزییاتی که این کتاب از واقعه میداد، آنقدر مفصل بود که نیاز به دیگر کتابها کمتر احساس میشد.
کتاب همانگونه که از آن انتظار داشتم، به آدمی ایده میداد و این کاری است که معمولا عظیمی بهتر از هرکس دیگر انجام میدهد.
«ناصر عظیمی دوبخشری» تاریخشناس توانمند و جدی گیلانی که گمان میکنم کوششهایش در تاریخ گیلان برای همهی گیلاندوستان و گیلپژوهان آشناست، به تازگی کتابی جدید منتشر کرده است که در این یادداشت به معرفی و نقد آن میپردازم.
***
این کتاب که به همت انتشارات «سپیدرود» رشت پا به عرصهی ظهور گذاشته، همانند کتاب «چهار مقاله در تاریخ گیلان» از همین نویسنده و همین نشر، حاوی مقالاتی است که اینبار به هم پیوسته و مرتبط است و به نوعی دو فصل دارد.
«فاجعه» از کودتای ۹ مرداد آغاز شد؛ اتفاقی که «انقلاب دویم» نامیده شد و در آن قرار بود به سان «تزهای آوریل» لنین، انقلاب اول یعنی انقلاب بورژوایی به انقلاب دوم، یعنی انقلاب سوسیالیستی تبدیل شود.
فصل نخست «فاجعهی رشت» در تابستان و پاییز ۱۲۹۹ و اشتباه تاریخی حیدرخان و کوچکخان نام گرفته است که همانطور که عظیمی دوبخشری در مقدمهی کتاب میگوید؛ به حوادثی در انقلاب جنگل میپردازد که از ۱۵ مرداد تا اوایل آبان ۱۲۹۹ خورشیدی به مدت حدود دو ماه و نیم روی داده و در اینجا «فاجعهی رشت» نامیده شده است و براساس تز اصلی این مقاله، مهمترین عامل شکست انقلاب جنگل نام گرفته است و میراثی شوم و فاجعهبار برای رهبران اصلی این انقلاب یعنی حیدرخان و کوچکخان که بعدها کوشش کردند آن را به مسیری درست هدایت کنند برجای گذاشت.
«فاجعه» از کودتای ۹ مرداد آغاز شد؛ اتفاقی که «انقلاب دویم» نامیده شد و در آن قرار بود به سان «تزهای آوریل» لنین، انقلاب اول یعنی انقلاب بورژوایی به انقلاب دوم، یعنی انقلاب سوسیالیستی تبدیل شود.
کودتاچیان در اعلامیهی بلندبالایی که خطاب به رنجبران ایران ابراز میداشتند، دلایل خود را اینگونه بیان کردند که کوتهنظری و بیلیاقتی میرزا کوچکخان و اینکه او فقط هوای ریاست گیلان را بر سر داشته، باعث شده با انگلیسیها و حکومت شاه هم به مذاکره بنشیند و این پرسش مطرح شد که «آیا مجاهد حقیقی حق مذاکره با دشمن آزادی را دارد»؟ آنها کرنسکی انقلاب در گیلان را کنار زده بودند و به «دیکتاتوری میرزاکوچکخان» پایان داده بودند.
به عقیدهی عظیمی دوبخشری، انقلاب جنگل، رهبری کاریزماتیک نزد مردم گیلان را از دست داده بود؛ فردی که در شرایط حضور ارتش سرخ روسیه در گیلان، نمادی از ایرانیت این انقلاب به حساب میآمد. در میان بلوک بلشویکی، هواداران جریان حیدرخان عمواوغلی تا حدود زیادی متوجه تغییر ذهنیت مردم بعد از برکناری کوچکخان علیه مجریان کودتا و دولت جدید شده بودند؛ اما آنان در این زمان دست بالایی در این بلوک نداشتند و تنها ناظر حوادث بودند.
حتی مهمترین شخصیت پشتیبان بلوک بلشویکی یعنی نریمان نریمانف، صدر دولت آذربایجان شوروی نیز اقدامات جناح سلطانزاده در حزب کمونیست ایران را چپروی و ماجراجویانه میدانست و این نظر خود را با صراحت به سلطانزاده گفته بود. اما او به پشتیبانی گروه پرقدرتی در حزب کمونیست شوروی در قفقاز و مسکو به راه خود ادامه میداد.
عظیمی دوبخشری ما را با دوگانهای در میان بلوک بلشویکی آشنا میکند: آودیس میکائلیان معروف به سلطانزاده که به دلیل سابقهی حضورش در کنار لنین و از نظر شناخت تئوریهای بلشویکی، آگاهتر و باسوادتر بود در راس کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران و حاضر در کنگرهی دوم کمینترن اعتقاد داشتند انقلاب ارضی در گیلان لازم است و به نابودی کوچکخان و شعارهایی چون «زمین برای مردم» باور داشتند.
در سوی دیگر جناح حیدرخان عمواوغلی است که انقلاب جنگل را نه انقلاب سوسیالیستی بلکه یک انقلاب ملی و دموکراتیک ارزیابی میکرد. به گفتهی حیدرخان، سلطانزاده حتی یک روز هم در سنگرهای انقلاب ایران نجنگیده و از فرهنگ و سنتهای ایرانی بیاطلاع بود.
حیدرخان عمواوغلی و میرزاکوچکخان که با روحیهی انقلابی، امیدوار بودند بتوانند جنگل را به راه اصلی خود بازگردانند، متوجه نبودند که اقدامات چپروانه، ذهنیت انقلابی و اقدام انقلابی را در ذهن و ضمیر مردم به کلی فروریخته و کینه و دشمنی جای آن را گرفته است
با پیشی گرفتن چپروها و طرفداران قیامهای دهقانی، در جناح حیدرخان عمواوغلی و همچنین میرزاکوچکخان، پیشبینی میشد که راه به شکست منتهی خواهد شد و همین گونه هم شد. دولت جدید که وارث انقلاب بود و میخواست از گیلان برای «خلاصی تمام شرق» استفاده کند و امپریالیسم عالم را متزلزل سازد، به مشکلاتی پیدرپی دچار شد.
سپس آتشسوزی بزرگ پانزدهم مرداد رقم خورد. در آن زمان آتشسوزی برای رشتیها، پدیدهی تازهای نبود اما شدت آن و میزان خسارات، جبرانناپذیر بهنظر میرسید. ممنوع اعلام کردن اطفاء حریق و دزدی از مغازهها همگان را از دولت جدید نا امید کرد. فاجعهی دوم اما حملهی انقلابیون به تهران از طرف ارتش سرخ شوروی و حزب کمونیست ایران بود. حمله بدون تدارکات و پشتیبانیهای لازم صورت گرفته بود و نه تنها قوای انگلیسی، شکست نخورد، بلکه به همراه قزاقان شهر رشت را نیز به تصرف درآوردند.
مردم از قزاقان استقبال کرده و فریاد مرگ بر بلشویکها سر میدادند. اما بیش از چهار پنج روز طول نکشید که رشت دوباره میزبان نیروهای انقلابی خود به فرماندهی مدیوانی شد و قزاقان دولتی از آن گریختند. مردم رشتی که استقبال دور از انتظاری از قوای دولت مرکزی به عمل آورده بودند، حالا از انتقام بلشویکها میهراسیدند و گمان میکردند آنها قصد سوزاندن شهر و ویرانی کامل رشت را کردهاند و به قدری وحشتزده بودند که نصف بیشتر جمعیت رشت تصمیم به مهاجرت گرفتند.
رشت به شکل قبرستانی در آمده بود که هیچ سر و صدایی از آن برنمیخاست. از حسین شهیدی که خود نیز جزء فراریان این حادثه بوده، نقل شده است: «مردم دیوانهوار، پا و سر برهنه از زن و مرد در کوچه با فریاد یا صاحبالزمان نموده و فرار میکنند و هر چه تحقیق کردم کسی قادر به حرف زدن نبود. بالاخره گفتند قزاق شکست خورده و بلشویکها وارد رشت میشوند». قزاقان نیز مردم را تشویق به فرار از شهر میکردند تا به بحران بیشتر دامن بزنند.
فرار گسترده به طرف قزوین و تهران و یا منطقهی تحت نفوذ کوچکخان در فومنات انجام گرفت و احتمال میرود بین ۴۰ تا ۵۰ هزار نفر در میان این فراریان بوده باشند. خیلی از کودکان در راه تلف شدند و حتی اعلام عفو عمومی دولت انقلابی هم نتوانست بحران را کنترل کند و قزاقان نیز در همین اثنا برای بار دوم به رشت بازگشتند و شهر را از دست انقلابیون بیرون آوردند.
گروهی از مردم دوباره به شهر برگشتند و شهر مرده جان گرفت. اهالی به پیشواز فرماندهان قزاق رفتند و دکانها را باز کرده و چراغانی ترتیب دادند. اما بار دیگر قوای قزاق مجبور به عقبنشینی از رشت شد و فرار گستردهی دیگری شکل گرفت که به علت هوای سرد و بارانی، تلفات بیشتری داشت.
کنارهگیری میرزاکوچکخان به عنوان سمبل ایرانی جنبش و انقلاب و غریبی مردم با انقلابیون کنونی، بیگانهستیزی ایرانی را که دوباره دشمن تزاری و انگلیسی را روبروی خود میدید، تداعی میکرد.
تعداد زیادی از گرسنگی، بارندگی شدید و سرما تلف شدند. کمیتهی انقلاب که حالا دوباره به رشت بازگشته بود، در اعلامیهی خود به حیرت از عدم درک رفتار مردم اشاره میکند و بار دیگر آنها را به زندگی دعوت میکند. اما آنان هنوز درک درستی از افکار عمومی مردم پیدا نکرده بودند و متوجه نبودند مردم این درگیریها را نبردی بین قوای دولتی ایران و یک دولت خارجی ارزیابی میکردند. جنگجویان ایرانی و گیلانی سهم بسیار اندکی در جبههی دولت احساناللهخان داشتند.
کنارهگیری میرزاکوچکخان به عنوان سمبل ایرانی جنبش و انقلاب و غریبی مردم با انقلابیون کنونی، بیگانهستیزی ایرانی را که دوباره دشمن تزاری و انگلیسی را روبروی خود میدید، تداعی میکرد.
تبدیل شدن «دولت سوسیالیستی» به «دولت مشروطه»، نشانهای از این بود که دیگر مشخص شده بود که برنامهی سوسیالیستی برای انقلاب ایران جوابگو نخواهد بود. بحران بعدی اما توافق دولت شوروی و ایران بود که جنگل را از حمایت خارجیاش محروم میکرد.
حیدرخان عمواوغلی که در این زمان در رأس حزب کمونیست ایران بود و میرزاکوچکخان اما با همان الگوی قهرمانانهای که همیشه داشتند و تا آخرین لحظه به آن وفادار بودند، گمان میکردند با تمام این مشکلات نیز میشود دوباره جنگل را نجات داد؛ اما بدون حمایت زمینداران و ملّاک گیلانی و بدون کمکهای مسکو و باکو، شاخهی نحیف انقلاب جنگل چگونه میتوانست وزن سنگین این دو جنگجو را تحمل کند؟ از سویی آتش خشم مردم نسبت به انقلابی که دیگر «بیآبرو» شده بود، آنقدر تند بود که به قول نویسنده با آب دریای کاسپی هم خاموش نمیشد!
حیدرخان عمواوغلی و میرزاکوچکخان که با روحیهی انقلابی، امیدوار بودند بتوانند جنگل را به راه اصلی خود بازگردانند، متوجه نبودند که اقدامات چپروانه، ذهنیت انقلابی و اقدام انقلابی را در ذهن و ضمیر مردم به کلی فروریخته و کینه و دشمنی جای آن را گرفته است. تلاش آنها نه فقط کارساز نبود بلکه به قیمت جان هر دو نیز تمام شد.
فصل دوم کتاب، با عنوان «آیا انقلاب جنگل میتوانست پیروز شود؟» نامگذاری شده و بهگونهای به ریشهشناسی مشکلاتی که به شکست «انقلاب جنگل» انجامید، میپردازد. البته شاید کمی در این بخش وارد جهان خیالپردازیها و دنیای احتمالات نویسنده بشویم؛ زیرا تاریخ، پسینی نوشته شده است؛ به همین سبب ترجیح میدهم آن را ریشهیابی شرایطی بدانم که به شکست جنگل منجر شد نه پاسخ به این پرسش.
در ابتدا توضیح داده میشود؛ که چرا نویسنده از عنوان انقلاب جنگل برای مرحلهی دوم جنگل پس از راهپیمایی بزرگ در ۱۴ خرداد ۱۲۹۹ و سپس اعلام جمهوری استفاده میکند. بعد از آن شرایط جهانی و منطقهای آن عصر و حضور بلشویکها در گیلان و اعلام جمهوری شوروی ایران توصیف میشود و البته این نکتهی مهم ذکر میشود که این نظام نه جمهوری است و نه شوروی.
از دیگر مباحث کتاب، اختلافات درونی جبههی انقلاب و جناحبندی است که پیشتر نیز به آن اشاره شده است، یعنی جناحی که معتقد بودند؛ در ایران با یک انقلاب سوسیالیستی فوری روبرو هستیم تحت حمایت ارتش سرخ به فرماندهی مدیوانی و رهبری حزب کمونیست ایران، سلطانزاده و دیگرانی چون آقایف، علیخانف و جوادزاده (پیشهوری بعدی) که قصد مبارزه علیه زمینداران بزرگ را نیز در سر میپروراندند و از طرف دیگر جناح حیدرخان که مورد حمایت نریمان نریمانف بود و معتقد به انقلاب اجتماعی نبود و همچنین رفیق سلطانزاده را هم متهم میکرد به این که او در ایران زندگی نکرده و آنجا تربیت نشده و در سنگرهای آن نجنگیده و همهی اینها برایش ناآشناست.
در غیاب کوچکخان و همراهانش بیشتر افراد فعال این جریان، آذربایجانی و اتباع روس بودند که بسیاری از آنان نه فارسی میدانستند و نه زبانهای گیلانی. اتکای مطلق به قوای خارجی برای حمایت از انقلاب در ایران و تیز کردن مبارزهی طبقاتی به همراه مبارزه علیه مذهب از دیگر عوامل این شکست بود.
از طرف دیگر موضوع کوچکخان و جنگلیها نیز مطرح است؛ گروهی که در این اواخر نادیده گرفته شده بودند و همین حذف نماد ایرانیت و جایگزینی آن با احساناللهخان که مطیع و همراه بیچون و چرای ارتش سرخ بود، سوءظنهای بسیاری در میان مردم گیلان و هم به ویژه در تهران نزد نیروهای سیاسی فعال برانگیخت.
دولت رضا خان منادی امنیت و آرامش کشور شده بود همان چه مردم بعد از مشروطه سخت دنبالش بودند. دیگر اینکه جامعهی گیلان آمادهی تشکیل یک جمهوری سوسیالیستی نبود و به عقیدهی “عظیمی” تازه از قرونوسطا سر برآورده بود. البته استفاده از این دورهبندی تاریخی که مرتبط با تاریخ اروپاست، کمی دچار شک و شبهاتی است که شاید به قول برخی از تاریخنگاران سنتی بهتر باشد از چنین ترکیبهای وارداتی استفاده نشود؛ زیرا منطبق بر تاریخ ایران نیست.
از طرف دیگر در غیاب کوچکخان و همراهانش بیشتر افراد فعال این جریان، آذربایجانی و اتباع روس بودند که بسیاری از آنان نه فارسی میدانستند و نه زبانهای گیلانی. اتکای مطلق به قوای خارجی برای حمایت از انقلاب در ایران و تیز کردن مبارزهی طبقاتی به همراه مبارزه علیه مذهب از دیگر عوامل این شکست بود. تکرار الگوی مشروطهی گیلانی نیز ممکن نبود، زیرا در غیاب حیدرخان و کوچکخان، هیچ فرد با نفوذ و با سابقهی مبارزاتی در ایران وجود نداشت که بتواند با نیروهای سیاسی-اجتماعی فعال در تهران ارتباط و هماهنگی برقرار کند.
ناصر عظیمی دوبخشری معتقد است؛ اگر پیروزی کامل انقلاب جنگل و فتح تهران در برنامه بود، تنها در همان روزهای نخست، یعنی زمانی که وثوقالدوله بر سر کار بود و با رهبری کوچکخان و حیدرخان که در ایران بسیار شناخته شده بودند، ممکن بود.
اقدامات و رفتار جناح تندرو بلوک بلشویکی در گیلان نیز آن چهرهی آزادیبخش شوروی را از بین برد و دوباره روسیهی تزاری به درست یا غلط در ذهن مردم نقش میبست و آخرین نکتهای که او اشاره میکند این است که اگر انقلاب جنگل را انقلابی ملی و دموکراتیک بدانیم، وابستگی به کشور بیگانه به آن حالت که عظیمی آن را اشتباه معصومانهی کوچکخان و البته مخالفانش، دلیلش را جاهطلبی و مرموز بودنش میدانند، از اعتبار انقلاب میکاست. همانگونه که تاکنون نیز این اعتبار در میان گروههای فکری مختلف خدشهدار است و بهخصوص برای ایرانیان تهران، پذیرفتنی نیست.
ناصر عظیمی دوبخشری را تنها چندبار از نزدیک دیدهام. نگاه علمی و جدی او همواره برایم آموزنده و ارزشمند بوده است. در اولین دیدارم به او گفتم نگاه «مکتب آنالی» او در جلد اول کتاب تاریخ گیلان برایم جالب توجه است و به راستی تا امروز چنین چیزی را کمتر در میان تاریخشناسان ایرانی دیدهام. شناخت دقیق جغرافیای زمین مورد بررسی و مطالعهی اقتصادی و اجتماعی مردمان گیلان در آثار او جای کلیدی دارند و از همه اینها مهمتر شاید ادبیات اوست. او به خوبی میداند چگونه واژگان را خلق کند.
در انقلاب جنگل، نخستین بار بود که تمام نیروهای اجتماعی صد سال اخیر نقشآفرینی کردند و میتوانست تجربهای گرانقدر برای همهی فعالان سیاسی و اجتماعی جامعهی ما باشد که اشتباهات گذشته را تکرار نکنند.
از تاریخ دیالمه و زیدیان گرفته تا جنبش جنگل. او به راستی در تاریخ گیلان، مفهوم ساز است و میتواند اندیشه بیافریند که به گمانم این امر برای یک تاریخشناس تنها با درک دقیق اقلیمی-هویتی مردمان یک سرزمین ممکن میشود. ناصر عظیمی یکی از بزرگترین تاریخشناسان کنونی ایران است و این را نه به عنوان یک گیلانی بلکه به عنوان دانشجوی تاریخ دانشگاه تهران و با شخصیت علمی خود و نه با شخصیت اجتماعی و روانی عرض میکنم.
کتابهای ناصر عظیمی آن قدر مهم هستند که میشود از هرکدامشان پژوهشها، داستانها و فیلمها درآورد؛ زیرا او ادبیات خودش را دارد. او تصویر میسازد و به راستی هنگامی که مینویسد، آدمی را به سفری طولانی در هوای مرطوب و خیس گیلان با عطر گلهایش میبرد. با سپیدرودی که هر از چندگاهی غرق در خون میشود و راهپیماییهای بزرگ.
استفاده از عروسیهای باشکوه و پروپاگاندای دو دولت گیلانی بیهپس و بیهپیش. او تاریخ گیلان را «رنگی» میسازد. البته کتاب «فاجعهی رشت» که به تازگی انتشار یافته است، شاید صرفاً دربردارندهی نظرات جدید او دربارهی انقلاب جنگل و عمواوغلی و کوچکخان باشد و برای خوانندهای که آثار دیگر او را نخوانده، خیلی مناسب نباشد. بنابراین ابتدا باید کتاب چهارجلدی تاریخ گیلان او را خواند و سپس کتاب «چگونه راه بر سوسیال دموکراسی ایرانی مسدود شد» و در آخر سراغ این کتاب آمد. این کتاب به نوعی دو یادداشت در رابطه با «انقلاب جنگل» است.
گاهی غمگین میشوم که عظیمی و کتابهای درخشانش را حتی برخی از استادان برجسته و توانمند تاریخ کشور هم نمیشناسند. اما از طرف دیگر او در میان گیلانپژوهان و گیلاندوستان بسیار شناخته شده است. به تازگی در دو نشست در خصوص جنبش جنگل شرکت کردم. یکی در تهران و دیگری در رشت. در انتهای هر دو، مردم از حیدرخان عمواوغلی میگفتند. از واقعهی ملاسرا میگفتند و اینها همه نشان میدهد کتابهای او و ادبیات داستانی اما در عین حال علمیاش تا چه میزان تاثیرگذار بوده است و در اذهان باقی میماند.
شاید این سوال پیش بیاید که اصلا چرا اینقدر جنگل مهم است و چرا اینقدر در موردش مینویسند و نشست میگیرند و تنور صحبت از آن داغ است؟ عظیمی جواب این سوال را اینگونه میدهد که در انقلاب جنگل، نخستین بار بود که تمام نیروهای اجتماعی صد سال اخیر نقشآفرینی کردند و میتوانست تجربهای گرانقدر برای همهی فعالان سیاسی و اجتماعی جامعهی ما باشد که اشتباهات گذشته را تکرار نکنند.
البته به عقیدهی اینجانب پرداختن به جنگل علل و دلایلی دیگری نیز دارد؛ بحران هویت مردمان گیلانی که از فرهنگ گیلانی دور شدهاند و دنبال معنی در تاریخ خود هستند، گریز از مرکز و آرمانهای انقلابی و رومانتیسم انقلاب جنگل که میتوانست گروههای مختلف را در گیلان دربر بگیرد از بیگانهستیز و ایرانگرا، تا استقلالطلب و گیلانگرا، از کمونیست و چپی تا پاناسلامیستها و سنتگرایان. انقلاب جنگل معرکهای بود که نشان داد گیلان همچنان «شورشی» است.
از این جهت است که برخی هنوز هم به زبان گیلکی میگویند: «دامون دومباله داره». جنگل زنده است و احساسات نوستالژیک خیلی از خانوادههای سرشناس رشت و گیلان از آن هنوز دور نشده است. ناصر عظیمی نیز به جنگل میپردازد و البته قبل از هرچیز «علمی» است. احساس هم دارد و به گمان من همین او را مهم میسازد.
امیدوارم بیشتر او را بشناسیم و بیشتر از او در آینده بخوانیم. به امید موفقیت روزافزون برای این استاد فرزانه که به راستی گیلانیان، فانتزی «گیلان گذشته» را از آثار او استخراج میکنند.
نظرات بسته شده است.