پرده اول
چنان با شور، حرارت و احساسی که معمولا با سبک و سیاق خاصی از او انتظار میرود و خطاب به هنرمندان حاضر در سالن گفت: «کامبیز روشن روان را بگذارید در خیابانهای رشت قدم بزند تا دزدی و اختلاس انجام نشود. مختاباد، سالار عقیلی، علی جهاندار و بیژن بیژنی اگر در بین مردم رفت و آمد کنند، دعوا و مرافعه خیلی کم می شود؛ و همینطور یکی یکی شاعران و نقاشان و نویسندگان و اهالی فرهنگ و هنر که با یک اتوبوس، در هوای تقریبا سرد آبان ماه ۱۳۹۶، از تهران آمده تا در اولین سالگرد نادر گلچین، خواننده خوش صدای رشتی شرکت کنند را نام میبرد و میگوید اگر با آنان حشر و نشر داشته باشیم، لازم نیست این همه پلیس، دادگاه و زندان باشد و نگران تربیت بچههای خودمان بشویم.
پس از آن مکثی کرد و در پاسخ به انتظار میهمانان حاضر در سالن که لابد منتظر شنیدن شعری از خود او هم بودند، خودش را جمع و جور کرد و کمی جلو و عقب رفت و در فاصله مناسبی از میکروفون، همانطور که از ساعت ده شب تا دو صبح در رادیو پیام تهران، صدای گرم او را میشنیدی، قرار گرفت و شروع کرد به خواندن یکی از شعرهای خودش:
” دل من سیاس ولی آبی رو خیلی دوس دارم ـ روزای روشن و آفتابی رو خیلی دوست دارم ـ من از این دعواهای راس راسکی بدم میاد ـ دوستیهای حتی قلابی رو خیلی دوس دارم ـ دوس دارم طناب ماهو بگیرم بالا برم ـ واسه این شبای مهتابی رو خیلی دوس دارم ….”
از پشت تریبون با تشویق حضار پایین آمد و من رفتم و در کنار او نشستم. به او گفتم: «خیلی شب ها با صدای رادیو پیام و حرف های قشنگت گریه کردم، خندیدم، رویا ساختم و به فکر فرو رفتم. حالا آمدم از تو تشکر کنم، برای همهی حرفهای قشنگ و اهل دلی که زدی.» «سهیل محمودی»، دستان مرا گرفت و فشرد، گفت کنارم بنشین. از داخل کیفش کتاب شعرش را درآورد و در صفحه اول، برایم اینطور با خط شکسته نستعلیق نوشت:
“حالا چه اهمیتی دارد که خیلیها دیگر نتوانند حتی این نوشته را بخوانند. یعنی سواد ما دیگر فقط به خواندن نوشتههای تایپی جواب میدهد و جوری شده که نه تنها حال خط و نوشتن خراب و زار است، بلکه خواندن خوشنویسی هم بسیار مشکل شده است.
موسیقی و صدای خاطره انگیز نادر گلچین را در سالن پخش کرده بودند. شاید یک سال قبل تر بود که همین جا با حضور خودش، مراسم تقدیر را برگزار کرده بودند.
“نسیم خاک کوی تو بوی بهار میدهد ـ شکوفه زار موی تو بوی بهار میدهد ـ چو دستههای سنبله، کنارهم فتاده ای، به روی شانهی موی تو، بوی بهار میدهد ……برای من که جز خزان، ندیدهام در این جهان ـ بهشت آرزوی تو بوی بهار میدهد …..”
دو ساعت، انگار که در این جهان نبودهایم. نه خبری از سیاست بود، نه جنگ، نه کشتار و نه حرفهای تکراری بیسرانجام. فقط شعر بود و آواز و موسیقی. تمام مسیر برگشت تا خانه را احساس میکردم روی ابرها راه میروم. از خشم، غصه و هرگونه ناراحتی تخلیه شده بودم. احساس میکردم مهربان تر هستم. گمان میکنم دیگر میهمانان آن شب نیز چنین بوده اند.
این معجزه فرهنگ است، تاثیر شفا بخش هنر، حس خوب لبخند.
پرده دوم
سعی می کنم از سمت راست برانم، با سرعت کمتر، باند سرعت را باز گذاشتم. برای عابری با فاصله ایستادم تا از خیابان عبور کند. ماشین پشت سری یکسره بوق میزند، از توی آینه نگاه میکنم. تازه جوانی است خشمگین و در حال گفتن کلماتی که احساس کردم ناسزا میگوید. اعتراض داشت که چرا توقف کردی. یعنی انتظار داشت از روی آن آدم رد شوم؟ بالاخره از کنارم با سرعت و ناراحتی رد شد. سعی کردم به او نگاه نکنم و حس ناگواری پیدا نکنم. آنسوتر با برخورد کوچک دو ماشین که واقعا قابل گذشت بود و میشد به درگیری منجر نشود، راننده اول از زیر صندلی چوب بزرگی برداشت و…. طاقت دیدنش را ندارم، تازه به خود میگویم من که پلیس نیستم دخالت کنم، مسئولیتی هم در قبال این درگیری ندارم و اینگونه به نرمی از کنار آن میگذرم، البته با کمی تلخی عذاب وجدان. بالاخره وارد مدرسه میشوم. تلویزیون دفتر روشن است. همزمان صدای اخبار و تصاویر غم انگیز و آزارنده حمله آمریکاییها به خودرو سردار سلیمانی پخش می شود.
لحظاتی بعد خبر سقوط هواپیمای اوکراینی. فضای مجازی در لحظهای پر میشود از تکه های پیکر سردار سلیمانی، جنازههای داخل کاورپلاستیکی، کشته شدگان سقوط هواپیما. همکاران اول صبح، سرهایشان در گوشیها است. تصاویر و اخبار سقوط، مرگ و کشتارها را به هم نشان میدهند. بالاخره وارد کلاس میشوم. کسی آرام و قرار ندارد. تمرکزی برای یادگیری نیست. حواس کسی جمع نمیشود. احساس میکنی نمیشود از درس و تعلیم و تربیت حرفی بزنی. باوری را در چشم شاگردانت نمیبینی. بعضی از وقتها هم که از هنر و فرهنگ و انسانیت میگویی، همان لحظات احساس میکنی حوصله همه را سر بردهای، نگاهشان تو را سرزنش میکند، انگار آدم پرتی هستی. هیچ چیز نمیتواند آن ها را به حیرت وادارد، بی تفاوت شده اند. دیگر نمیدانی باید از چه چیزی برایشان بگویی. نقاشی و سبکهای هنری، یک شعر قشنگ، حرف زدن از سینما و یک اثر فاخر، معرفی یک رمان خوب، بررسی نگاه یک عکاس از روی عکسی که در کتاب هست. تقریبا هیچ چیز نمیتواند در این لحظات حواس آن ها را به خود جلب کند.
در درس هایی مثل ریاضی، شیمی، زیست شناسی و فیزیک باید حواسشان را جمع کنند، چون باید در کنکور شرکت کنند و هنوز هم پس از این همه سال، دکتر و مهندس بشوند. ولی ادبیات، تاریخ، روانشناسی و هنر را مطاالعه کنند که چی بشود ؟ انگار زیادیست، وقتشان را میگیرد.
کلاس امروز کلاس نیست. هر جوری هست این روز تمام میشود. یاد صبح می افتم، ماشین پشت سری و ناسزا گویی یک پسر بچه تقریبا مثل شاگردهای کلاس امروزم. دوباره پشت فرمان ماشین را که روشن میکنم، رادیو هم اخبار پخش می کند «گزارش سقوط هواپیما با ۱۷۶ کشته، تظاهرات در عراق و ۶ نفر کشته، حملهی انتحاری طالبان در افغانستان و ۲۲ نفری که تکه تکه شدند، سقوط یک هیلکوپتر در سوریه و مرگ شش نفر….» این خبرها تمامی ندارد. از همهی خبرهای کشت و کشتار ومرگ ومیرها که شنیدن پشت سرهم و همیشگی اخبار آن ها من و دیگران را بیتفاوت کرده است، به راحتی و بیتوجه میگذرم. با فشار یک دکمه میروم روی پخش موزیک و صدای علی زند وکیلی:
“ما از این شهر غریبه بیتفاوت کوچ کردیم، از رفیقا زخم خوردیم تا یه روزی برنگردیم، خونهمون رو دوشمونه ما یه آه دوره گردیم، ما واقعا با هم چه کردیم؟”
میرسم به خانه. مهمان داریم. پسر چهار ساله شیرین زبان و دوست داشتنی این زوج جوان که دوست دارد با او بازی کنم. من قبلا شنیده بودم و درسش را خوانده بودم که “بازی اصلی ترین فعالیت کودک است.” حس روانشناسی من گل میکند و شروع می کنم به بازیهای کودکانه. اما هر کاری میکنم با من شعر نمیخواند، حرکات موزون را هم دوست ندارد. برایش نقاشی میکشم، پارهاش میکند. عکسهای رنگی کتاب قصه کودکان را هم به او نشان میدهم، به طرفی پرتابش میکند.
دوست دارد اسباب بازی ها را بشکند و با تفنگ پلاستیکی خودش به من حمله کند. عاشق بازی زد و خورد است و با آن حسابی میخندد. تازه با همان زبان کودکانهاش گوشی موبایل من را میگیرد و میپرسد« بازی نداری؟» قبلا دیده بودم که در بازیها با یه تفنگ، راه میرود و شلیک میکند و آدم ها را میکشد، احساس نگرانی میکنم. بعد با خود میگویم حتما دیده است که حالا یاد گرفته.
چطور میشود؟ این بچه ها میتوانند لذت نسیم و باد بهاری را احساس کنند؟ میتوانند یک شعر را حفظ کنند؟ میتوانند نقاشی کنند؟ پرستوها را میبینند؟ دوستی با هم را، کودکی را میفهمند؟ با حیوانات مهربانی کنند؟ گل برایشان معنی دارد؟ حوصله شنیدن هیچ قصهای را خواهند داشت؟ میتوانند کاردستی بسازند؟ از رویدادی تعجب کنند؟ بخشش را خواهند آموخت؟ میتوانند حقشان را به جای دعوا با گفت و گو پس بگیرند؟ و بعد از همه اینها، چطور میتوانیم شادابشان کنیم؟ ای کاش میشد کامبیز روشن روان، سالار عقیلی، عبدالحسین مختاباد و سهیل را ببینند، با آنها حرف بزنند، یک شعر خوب بشنوند، یک آواز دلپذیر. کاش با یک خط خوش هم به ذوق میآمدند.