این متن در قالب پردههای کوتاه و پیوسته نوشته شده است. هر پرده روایتی مستقل است، اما همه آنها در کنار هم داستانی واحد میسازند: داستان ملتی که از وعدهی «سهم بیشتر از کف» آغاز میکند و در مسیر توسعه به خاک، آب، حافظه و ریشههای خود پشت میکند.
زبان متن ساده و بیپرده است، تا جایی که به سندی نمایشی از وضعیت امروز ایران نزدیک شود. با این حال، در لحظاتی از استعاره، تکرار و صداهای کُر برای خلق لایههای شاعرانه و تاریخی بهره میگیرد.
صحنهها کوتاهاند، شخصیتها گاه بینام میمانند، و صدای «کُر» بهمثابه وجدان جمعی، حافظه تاریخی و نیروی افشاگر حضور دارد. در پایان، با ورود ابرهه ( برگرفته از سخن سعید برآبادی)، لایهای اسطورهای و تاریخی بر متن اضافه میشود؛ تا نشان دهد هر تلاش برای ساختن کعبهای شخصی، زیر سایه ابرهه، در نهایت به ویرانی میانجامد.
این متن را میتوان به دو شکل تجربه کرد:
-بهعنوان متنی نمایشی روی صحنه، با بازیگران، موسیقی و طراحی نور.
-بهعنوان متنی ادبی-مستند که خواننده را از پردهای به پردهی دیگر میبرد و برشی از حافظهی جمعی معاصر را ثبت میکند.
هر پرده روایتی مستقل است، اما همه آنها در کنار هم داستانی واحد میسازند: داستان ملتی که از وعدهی «سهم بیشتر از کف» آغاز میکند و در مسیر توسعه به خاک، آب، حافظه و ریشههای خود پشت میکند
پرده اول
( نور سرد. پردهی بزرگ در پسزمینه تصاویری از دکلهای نفتی، شعلههای مشعل و کارگرانی که در گرما عرق میریزند نشان میدهد. صدای خفهی موتور و فلر شعلهور همراه صحنه است. ابراهیم گلستان، پشت میزی با دستگاه ضبط صدا، نشسته. نگاهش به دوربین است. سکوتی کوتاه. سپس با صدایی آهسته و جدی میگوید)
گلستان:
امیدوارم…
سهم مردم خوزستان از نفت تنها کف نباشد.
( سکوت. صدای دستگاه ضبط «کلیک» میکند. نور روی گلستان خاموش میشود. تصویر نفت همچنان ادامه دارد. ناگهان صدای «کُر» از گوشههای صحنه بلند میشود؛ گویی صدای مردم از دل زمین بیرون میآید).
کُر (زمزمهوار):
کف…
کفِ خسته.
کفِ سیاه.
کفِ تهِ بشکه.
(تصاویر نفت روی پرده کدر میشوند، لکههای سیاه به شکل کف روی آب گسترش مییابد. نور آرام خاموش. تنها صدای قلقل نفت و شعله باقی میماند).
پرده دوم
از اسرار گنج دره جنی، ابراهیم گلستان
(صحنه: کارگاه ساخت مسجد. ستونهای نیمهتمام، داربستهای چوبی، کارگران در سکوت مشغولاند. وسط صحنه، «معمار» روی یک سکو ایستاده، نقشهای باز در دست دارد. نور روی او.
معمار (با لحنی خطابهوار):
یک گنبد و دو مناره؟
نه! این گذشته است.
این مسجد نو، یک منار و دو گنبد خواهد داشت.
(کارگران لحظهای دست از کار میکشند، به هم نگاه میکنند. روی پردهی عقب، سایهای از نقشه ظاهر میشود که بهوضوح شبیه آلت تناسلی مردانه است. صدای خندهی خفهای در جمع میپیچد).
معمار (با لبخند تلخ، ادامه میدهد):
و این حوالت ماست…
به آیندگان.
(نور سرد روی نقشه میافتد. کارگران نگاهشان را پایین میاندازند. صدای کُر از گوشهی تاریک صحنه میآید)
کُر (زمزمه، رو به حضار):
گنبدها، منارهها…
نشانهها به هوس آلوده شدند.
و حوالت،
به انحراف رسید.
(معمار همچنان بیاعتنا ایستاده، نقشه را بالا گرفته. نور خاموش میشود. تنها خط سیاه نقشه روی پرده میماند، مثل زخمی بر صفحه سفید).
پرده سوم
(صحنه: اتاقی ساده با یک میز و چراغ مطالعه. بیضایی پشت میز نشسته. روبهرویش دوربین قدیمی فیلمبرداری با چراغ قرمز روشن. کنار دوربین، «خبرنگار» ایستاده، اما ساکت. نور گرم روی بیضایی)
بیضایی (نگاهش را به لنز میدوزد):
هر وقت مطابق میل و منفعتتان بودم…
برایم کف زدید.
(صدای ضبطشدهی کفزدن پخش میشود. بیضایی مکث میکند. نگاهش سردتر میشود.
بیضایی (با مکث، شمرده):
و هر وقت نبودم…
از سگ هم کمترم دانستید.
(سکوت. صدای سگ از دور میآید، ضعیف و گم. خبرنگار سرش را پایین میاندازد. صدای «کُر» بهعنوان پژواک بلند میشود).
کُر:
کف… کف… کف…
کفِ بیوفا.
کفِ فراموشی.
(نور چراغ مطالعه خاموش میشود. فقط نور قرمز دوربین باقی میماند، چشمکزن. صدای کفزدن دوباره، این بار کشیده و آزاردهنده. خاموشی).
پرده چهارم
(صحنه: نقشه بزرگ ایران روی پرده عقب. نور فقط روی اصفهان. روی صحنه، یک خانواده اصفهانی: پدر، مادر، دختر نوجوان. کنارشان کوزهای سفالی و یک لیوان خالی. سکوت سنگین).
پدر (لیوان خالی را بالا میگیرد):
آب… نیست.
مادر (با صدایی آرام، سرش پایین):
روزی بود…
که زایندهرود میدوید.
حالا بسترش خاک است و سنگ.
دختر (با چشمهای خالی):
گفتند شهر ما،
تا پنج سال دیگر…
بیسکنه خواهد شد.
(سکوت. نور روی نقشه عقب تیره میشود. صدای کُر از اطراف میپیچد)
کُر:
رود، رود، رود…
به نمک بدل شد.
شهر، شهر، شهر…
به سایه بدل شد.
زبان متن ساده و بیپرده است، تا جایی که به سندی نمایشی از وضعیت امروز ایران نزدیک شود. با این حال، در لحظاتی از استعاره، تکرار و صداهای کُر برای خلق لایههای شاعرانه و تاریخی بهره میگیرد
پرده پنجم
(صحنه: اسکلت نیمهکارهی چند ویلا. وسط صحنه یک استخر بزرگ بتنی، ترکخورده و خشک. دو «شهروند» با کلاه ایمنی و نقشه در دست، هیجانزده به اطراف اشاره میکنند. صدای چکش و دستگاه جوش از دور شنیده میشود).
شهروند ۱ (با شور):
ببین! اینجا استخر دارد.
تابستانها… آب تا لبه، مهمانی، خنکی!
شهروند ۲ (با خندهای پرشور):
آه، چه لذتی!
بچهها شیرجه میزنند…
آب فواره میزند!
(مکث. سکوت. هر دو نگاه میکنند به استخر خالی و ترکخورده. صدای ترکخوردن بتن زیر پایشان میآید. لبخندهایشان آرام آرام خاموش میشود).
شهروند ۱ (آهسته، زیر لب):
اما…
آبی نخواهد بود.
(صدای کُر آرام از زیر صحنه، مثل شرشر آبی که خشک شده باشد)
کُر:
استخر، استخر…
گورِ تشنه.
ویلا، ویلا…
خانهی سراب.
(شهروندان نقشه را مچاله میکنند. نور روی استخر خشک جمع میشود. خاموشی.)
پرده ششم
(صحنه: ساحل جزیره هرمز. شنهای نقرهای زیر نور چراغها برق میزنند. گروهی گردشگر با سطلهای پلاستیکی و کیسهها وارد میشوند. میخندند، عکس میگیرند، خاک را پر میکنند و با شادی به هم نشان میدهند).
گردشگر ۱ (با هیجان):
ببین! چه رنگی دارد…
این را میبرم برای باغچهام!
گردشگر ۲ (عکس میگیرد):
چه سوغاتی عجیبی!
خاک نقرهای… مفت!
(کودکی خم میشود، مشت خاک برمیدارد، در هوا میپاشد. دانهها مثل جرقه برق میزنند، اما بعد خاموش میشوند. صدای موجها سنگینتر و خفهتر میشود.)
(کارگری محلی از دور نگاه میکند. ساکت. دستهایش را در خاک فرو میبرد، مشت خالی را بالا میآورد. نور روی چهرهاش میافتد).
کارگر (زمزمه):
این زمین،
نقرهاش رفت…
روحش رفت.
(گردشگران بیتوجه همچنان میخندند. کُر با صدای بم و کشیده وارد میشود).
کُر:
خاک، خاک…
فروخته شد.
رنگ، رنگ…
ربوده شد.
(گردشگران صحنه را ترک میکنند، کیسهها و سطلها پر. نور روی ساحل میماند: لکههای تاریک، جای خالی. سکوت. خاموشی.)
پرده هفتم
(صحنه: یک جاده باریک در مرکز صحنه، کشیده شده تا عمق. دو طرف جاده، درختان شمال، اما پوشیده از گرد و غبار و چراغهای قرمز ترمز. صدای ممتد بوقها، خفه و عصبی. ماشینها نمادیناند: چند صندلی فلزی با چراغ قرمز بالای هرکدام. رانندگان و خانوادهها روی صندلیها نشستهاند، بیحرکت)
راننده ۱ (با خستگی):
سه ساعت است…
یک متر هم نرفتهایم.
مادر از ماشین کناری (با بچه بیقرار):
این راه…
به دریا نمیرسد.
( میکند و میخورد. آب سرخ هندوانه روی زمین میریزد، مثل خون. سکوت کوتاه).
کودک (در صندلی عقب، با صدایی خسته):
عید است…
پس چرا نمیجنبیم؟
(صدای کُر وارد میشود، مثل پژواک بوقها، کشیده و سنگین.)
کُر:
جاده، جاده…
گور دستهجمعی چرخها.
حرکت، حرکت…
ایستاده تا ابد.
(نور کم میشود. چراغهای قرمز آخرین چیزی است که میماند. صدای بوق در تاریکی خاموش میشود. خاموشی کامل.)
پرده هشتم
(صحنه: رود زرجوب. پردهی پسزمینه تصویری نمادین از آب تیره و کدر. روی صحنه چند تکه پارچه مشکی موجوار تکان میخورند. بوی فاضلاب در سالن پخش نمیشود، اما بازیگران با حالتهای چهرهشان آن را حس میکنند. سکوت سنگین)
شهروند ۱ (کنار رود، با بینی گرفته):
این… رود است؟
یا فاضلابی بیانتها؟
شهروند ۲ (با تلخی):
روزی…
زرجوب بود.
بچهها در آن بازی میکردند.
(مکث. آب تیره آرام آرام حباب میزند. صدای قلقل، خفه و تهدیدآمیز).
کودکی (در آغوش مادر، با صدای ضعیف):
نفس… سخت است.
(مادر کودک را میفشارد، نگاهش به رود. نور سرد روی صورتش میافتد. سکوت.)
کُر (آرام، مثل بادی که بوی تعفن میآورد):
رود، رود…
به لجن بدل شد.
زندگی، زندگی…
به بوی مرگ بدل شد.
(نور روی آب تیره خاموش میشود. فقط سایهی سیاه باقی میماند. خاموشی.)
صحنهها کوتاهاند، شخصیتها گاه بینام میمانند، و صدای «کُر» بهمثابه وجدان جمعی، حافظه تاریخی و نیروی افشاگر حضور دارد
پرده نهم
(صحنه: سفرهای ساده روی زمین پهن شده. وسط سفره، یک بشقاب بزرگ پر از ماهیهای پخته. خانوادهای سهنفره دور سفره نشستهاند. بوی خیالیِ غذا در فضاست، اما حرکاتشان کند و سنگین. یکی از آنها لقمهای در دهان میگذارد و ناگهان مکث میکند.)
پدر (با صدای خفه):
شکمم… میسوزد.
مادر (دستش را روی معده میگیرد):
دردی کهنه…
هر بار با این ماهی برمیگردد.
فرزند (بهتزده، با لقمه نیمهجویده):
گفتند آب آلوده است…
اما مگر نان ما جز این است؟
(سکوت. خانواده یکییکی لقمهها را کنار میگذارند. نگاهشان به بشقاب ماهی. نور روی ماهیها تیرهتر میشود؛ انگار بخار سیاه از آنها بلند میشود).
(کُر با صدایی یکنواخت و سنگین وارد میشود.)
کُر:
از هر سه…
یکی در رنج.
از هر سه…
یکی بیمار.
از هر سه…
یکی خاموش.
(خانواده آرام آرام سفره را جمع میکنند، اما بشقاب ماهی وسط صحنه باقی میماند. نور روی آن ثابت میماند، مثل شیئی آلوده و نفرینشده. خاموشی.)
پرده دهم
(صحنه: میدان شهرداری رشت. نور زرد چراغهای قدیمی. چند دستفروش بساط پهن کردهاند: چای محلی، سبزی تازه، ماهی دودی، دستمالهای رنگی. صدای چانهزدن و خنده مردم. شلوغی پرحرارت).
دستفروش ۱ (با شور):
چای لاهیجان!
عطرش جان را تازه میکند!
دستفروش ۲ (به رهگذر):
سبزی تازه…
از خاک همین صبح!
(رهگذران خرید میکنند. فضای صحنه زنده و پرتحرک است. ناگهان یک مأمور با صدای بلند وارد میشود).
مأمور (با صدای آمرانه):
بساط جمع کنید!
ظاهر شهر خراب میشود…
برای گردشگر!
(سکوت ناگهانی. دستفروشها به هم نگاه میکنند. یکی از آنها آرام دستمالهای رنگیاش را جمع میکند. دیگری با تردید سبزیها را برمیدارد. خندهها خاموش میشوند.)
دستفروش ۳ (زیر لب، تلخ):
ظاهر…
ظاهر شهر.
وطن ما به تماشا فروخته شد.)
(کُر وارد میشود، صدایش خشک و سرد.
کُر:
بساط، بساط…
خاموش شد.
میدان، میدان…
بیجان شد.
(صحنه خالی میشود. میدان میماند، بیصدا، بیفروشنده. نور سرد روی سکوت. خاموشی).
پرده یازدهم
(صحنه: یک میز کنفرانس بلند. روی آن چند میکروفون براق و پرچمهای کوچک. پشت میز، «سخنگوی دولت» با کت و شلوار رسمی نشسته. نور سفید و سرد روی او. تماشاگرانِ خیالی در تاریکیِ سالن. سکوت رسمی.)
سخنگوی دولت (با صدای یکنواخت و بدون احساس):
برنامهای جامع،
برای توسعهی همهجانبهی استان گیلان،
در دست اقدام است.
(مکث. کلمات را با دقت اداری ادا میکند.)
سخنگوی دولت:
سرمایهگذاری داخلی و خارجی،
ایجاد فرصتهای نو،
اشتغال پایدار،
و ارتقای چهرهی بینالمللی منطقه،
هدف ماست.
(صدای ورق خوردن کاغذها. سکوت. تکرار مکانیکی ادامه دارد.)
سخنگوی دولت:
دولت…
مصمم است.
(نور روی چهرهاش ثابت میماند، بیحرکت مثل ماسک. در پسزمینه، صدای محو کُر بهصورت زمزمه شنیده میشود، اما نه آنقدر بلند که او بشنود).
کُر (زمزمهای دور):
توسعه، توسعه…
نامی بیجان.
صدایی بیگوش.
(سخنگو به آرامی لبخندی مصنوعی میزند. سکوت. خاموشی.)
پرده دوازدهم
برگرفته از سخن آزاد طاهرپرور
(صحنه: قهوهخانهای محلی. دیوارها با عکسهای قدیمی باغهای سبز چای در لاهیجان پوشیده شده، اما رنگها کمرمق و خاکستریاند. چند کشاورز میانسال دور میز نشستهاند. استکانهای چای داغ جلوشان. خندههایشان سنگین است، انگار چیزی را پنهان میکنند).
کشاورز ۱ (استکان را بلند میکند):
به سلامتی!
زمین رفت… اما جیب پر شد.
(همه میخندند، خندهای تلخ. یکی اسکناسها را از جیبش درمیآورد و روی میز پهن میکند. با آن اسکناسها، چای سفارش میدهد).
کشاورز ۲ (با تمسخر خودش):
باغ را فروختم…
حالا با پولش…
چای میخرم.
کشاورز ۳ (آرامتر، نگاهش به عکسها روی دیوار):
آن باغها…
دیگر سبز نمیشوند.
(سکوت. خندهها ناگهان میخوابد. همه به استکانهای چای خیره میشوند. بخار چای بالا میرود و کمکم در نور صحنه به شکل مهی تیره درمیآید).
کُر (با صدایی خفه و تلخ):
زمین، زمین…
به چای بدل شد.
چای، چای…
به حسرت بدل شد.
(کشاورزان استکانها را آرام روی میز میگذارند. نور کم میشود. فقط عکس باغهای سبز روی دیوار میماند، اما رنگشان در نور سرد به خاکستری میگراید. خاموشی).
پرده سیزدهم
(صحنه: سالن کنفرانس مجلل با نورپردازی حرفهای. معماران روی سکوی بلند ایستادهاند. اسلایدهای رنگی پشت سرشان: ویلاها، برجها، پروژههای سرمایهگذاری. جمعیت تماشاچی در تاریکی نشستهاند، بعضی با یادداشت و دوربین. صدای کفزدن ضبطشده پخش میشود).
معمار ۱ (با لبخند و صدای رسا):
سهم مردم گیلان، چیزی بیش از کف است.
معمار ۲ (ادامه میدهد، با اشاره به اسلایدها):
ما آیندهای نو میسازیم!
شهر، فرهنگ، سرمایه…
همه در مسیر رشد پایدار!
(جمعیت کف میزند. صدای کفها بلند و طنیندار است. اما نور روی پردهی عقب کمکم روشن میشود و تصاویر گذشته: رودهای آلوده، ویلاهای خشک، ساحل هرمز، جادههای قفلشده و زمینهای چای فروختهشده را نشان میدهد.)
کُر (با صدای بلندتر و کشیده):
مشروعیت، مشروعیت…
سرمایه، سرمایه…
کف، کف…
کفِ مرگ!
(معماران لبخند میزنند، اما صحنه ناگهان به آرامی تیره میشود. صدای کفزدن محو میشود، و تنها پژواک کُر در سالن میپیچد. خاموشی.)
پرده پایانی: ابرهه
برگرفته از سخن سعید برآبادی
(صحنه: ساختار عظیم و ناقص شبیه کعبه. داربستهای فلزی و چوبی همهجا دیده میشوند. ابرهه روی بالای سازه ایستاده، ابزار به دست. نور طلایی و در عین حال سرد روی او میتابد. صدای وزش باد و سایههای داربستها، صحنه را وهمآلود کرده).
ابرهه (با غرور و صدای رسا):
نگاه کنید!
کعبهای نو میسازم…
این یادگار من است برای آیندگان!
(کارگران روی داربستها حرکت میکنند، اما هر حرکت با صداهای خفه و سنگین همراه است، گویی سازهای زنده است و به زحمت نفس میکشد. سایهها روی زمین پراکنده میشوند.)
کُر (با صدای بلند، کشیده و تلخ):
هر که کعبهای برای خود بسازد…
ویرانیاش حوالت تاریخ است.
سنگها، سنگها…
به خاکستر بدل خواهند شد.
( صدای خرخر فلز در فضا میپیچد. نور سفید شدید صحنه را میپوشاند. کارگران و ابرهه برای لحظهای در سکوت یخ میزنند. سپس تاریکی مطلق.)
پایان