بیش از نیم سده است که میشناسمش؛ هوشنگ عباسی، تصویرهای بریده بریده آن زمانی که در تهران بودم و چشم و هوشم در رشت سرگردان بود؛ گمشده در غبار زمان و بیقرار.
جمله بیقراریم در طلب قرار بیقرار توست
عاشق بیقرار شو تا که قرار بایدت مولوی
بعد از انقلاب هر جا که سخن از فرهنگ گیلان میشد، نام او نیز در میان بود: شاعر، نویسنده، مردمنگار، پژوهشگر، روزنامهنگار. از آن سالها او همزاد فرهنگ گیلان شده است.
نوع ارتباط هوشنگ با مردم اهل دل، ارتباطی بینظیر است. از این رو او همانند زنده یاد دکتر فائق، خود یک «جمعیت» شده است. یار و همدم و مونس همهی اهل فرهنگ. ظرفیتهای حسی او را نمیتوان نوشت. مگر دورهای که با او نشست و برخاست داشته باشی یا بتوانی تمام «آن» هوشنگ را دریابی و آن را با واژگان به تصویر بکشی.
تا امروز از خود میپرسیدم این همان رشت گمشده در غبار زمان ذهنم بود؟ زمان گریزپاست. در هر لحظه، همچو آبی در گذری از جوی روان است که حافظ چه خوب آن را تصویر کرده است.
بعد از خود بازنشستگی در سال 1383 که به رشت آمدم، هوشنگ از اولین کسانی بود که با او پیوند خوردم. تاکنون و همیشه جوانی بود. حال مو سفید کرده است و گره خورده در فرهنگ گیلان. پر از نجابت در اخلاق حرفهای. یکی از پر تجربهترین شخصیتها در میدان قلم. با سفرهی باز و سینهای بخشنده.
زمانی که سردبیر مجلهی ارجمند گیله وا به مدیریت استاد جکتاجی بود، به او رسیدم. دفتر مجله در ساختمان گوهر، پاتوق اهل فرهنگ بود. بعد از ظهرها همه از همهجا سری به این دفتر میزدند. در آن روزگار هوشنگ را به تنهایی و کز کرده سر در گریبان نمیدیدی.
این دوره زمان اوج فعالیتهای جوانانی بود که بعد از انقلاب برای نوسازی ادبیات گیلان پا به میدان گذاشته بودند و تلاششان دستاورد بسیاری داشت. در همین دوره بود که رحیم چراغی «علی عمو» در روزنامهی خیرالکلام به عنوان اولین داستان نویسان مدرن ایران آفتابی کرده بود و با سفری به درون شخصیتهای داستان یا شبه داستان و فضاسازی حرفهای اقدامی حیرت انگیز کرده بود و شاعران گیلک دور هم نشسته و طرح «هساشعر» را ریخته بودند و چشم اندازی برایش تصویر کرده بودند و آن نهال ریشه دوانده بود و شاخ و برگ داده بود.
به لطف مجلهی گیله وا و همت و اندیشههای درخشان استاد جکتاجی و همراهانش هوشنگ عباسی، رحیم چراغی و منصور پورهادی پیوسته و ناپیوسته، هادی میرزانژاد و شادی پیروزی و علیرضا پنجهای و… روزگار خوشی برای فرهنگ و ادبیات گیلان آماده کرده بودند.
این اتفاق نمیافتاد اگر این جمع و دیگران بسیاری با دیدگاههای نو به سراغ سنت نمیرفتند و آن را ورق نمیزدند و گذشتهها را با معیارهای معاصر پیوند نمیزدند و خردمندانه به طبیعت و انسان و زیبایی، نمیاندیشیدند و بدین طریق راهنمای سرگشتگان نمیشدند… و چون تاریخ نمینویسم، نمیخواهم به فرایند این دگرگونی نظر کنم؛ که اصلاً کار من نیست. به گمانم، در شعر گیلانی، نوآوری استاد محمد بشرا در نشریهی ویژهی هنر و ادبیاتِ محمدتقی صالحپور آغاز شد و ادامه یافت.
ما که هنوز بدهکار زندهیاد «محمدتقی صالحپور» هستیم و کار شایسته و بایستهای برای او انجام ندادهایم. اینجا نمیتوان از او یاد نکرد و از تلاشهای مداومش که بعد از ویژهنامهی «هنر و ادبیات» برای زنده نگه داشتن موج نویی از هنر و ادبیات که خود راه انداخته بود و بعد از انقلاب چند نشریه با طرح و برنامههای نو راه نشریهی «هنر و ادبیات» صالحپور را پیش گرفتند. حتی خود صالحپور به چند نشریه سر زده بود تا شاید به اوج خود برگردد. نمیشد شرایط انتشار «هنر و ادبیات» پیش از انقلاب را زنده و بازسازی کرد. از اینرو، علی صدیقی، بهزاد عشقی، علی پنجهای و بسیار کسان دیگر، هر یک در خانهتکانی از سنت به نو، دستی پربار داشتند.
هوشنگ عباسی آدم توداری است. این را در آغاز، در چهرهی آرام و صبورش میتوان دید: همچون دریایی آبی. باید با او زندگی کنی تا شاید رمز این آرامش درونی را دریابی.
زمانه دگر شده بود و هوشنگ عباسی از سردبیری مجله گیله وا دست شسته بود. و ما او را ناگاه در دفتر مطب دکتر فائق دیدیم. مردی عجیب در روزگاری عجیب و با اطرافیانی عجیب و سرنوشتی عجیبتر.
از دهههای پیشین در غوغای ملی شدن صنعت نفت، نشریه «گیلان ما» را منتشر میکرد بعد از انقلاب بار دیگر، آن را نیز به صورت مجله نشر داد و در کنارش امتیاز مجلهی «رهاورد گیل» را گرفت و منتشر کرد. خیلی خوانا نبود.
با جدا شدن این دو نشریه، در آغاز—اگر اشتباه نکنم—بیشتر کار نشریهی گیلان ما بر دوش استاد فریدون نوزاد بود. زمانی من شاهد کارهای او در دفتر دکتر فائق بودم. بیشک، نشریه هیأتمدیرهای داشت صاحبنام؛ آنان نیز بیشک نگاهشان به استاد نوزاد بود. نشریهی گیلان ما در این دوره، پُر بود از نشانیهای زندهی دورهی مشروطیت به بعد در گیلان.
بعد از مرگ نوزاد، کار هوشنگ عباسی بیشتر شد و بار انتشار دو نشریه را بر دوش او گذاشتند.
هوشنگ عباسی توانست صاحب امتیازی مجله «رهاورد گیل» را کسب کند و تا امروز از روی معرفت آن را با یاد دکتر فائق به عنوان بنیانگذار نشریه در شناسنامه آن، منتشر میکند.
پاتوق مطب دکتر فائق به مدیریت عباسی، انگیزهی بیشتری شد برای گرد هم آمدن اهل فرهنگ گیلان، به ویژه در نشست ماهانهاش که همراه با یک سخنرانی بود و هست.
وقتی دکتر فائق از سر پیری زمینگیر شد، هوشنگ عباسی و خانوادهی پُرسخاوتش، پرستارانِ دکتر بودند؛ و دو سه نفر از آشنایانِ دکتر، که صبر چندانی برای ادامهی زندگیِ او نداشتند. نمیدانم عباسی و خانوادهاش چند ماه یا چند سال تیماردارِ دکتر بودند، اما همه میدیدیم و میدیدند؛ هیچ کاری انگار از دست کسی ساخته نبود، مگر از هوشنگ عباسی.
روزی دکتر فائق به من گفته بود: «وقتی مُردم، دلم میخواهد تشییعجنازهی باشکوهی برایم برگزار کنید.» و آن روز فرا رسید؛ و همه در مراسم خاکسپاریِ دکتر فائقِ نازنین شرکت کردیم.
بعد، عباسی ماند و سایههایی که هر لحظه او را دنبال میکردند. نمیدانم مراسم هفتِ دکتر برگزار شده بود یا نه، که از طرف کسانِ دستِ اولش به دفتر مرحوم فائق ریختند برای تصاحب اموالش. تیماردارِ دکتر فائق، خود را برای این لحظه آماده کرده بود. در که باز شد و سینهچاکانِ اموالِ دکتر فائق پا به درون مطب گذاشتند… لشکرکشی کرده بودند، بیانصافها! چه بر سر داشتند؟ چه هراسی از یک روزنامهنگار، پژوهشگر و شاعر داشتند؛ از هوشنگ عباسی و احمد آقای قهوهچی که همهی کارهای بیرونیِ دکتر را با دوچرخهاش سامان میداد؟
چشمانشان را بسته بودند و نمی دیدند رفاقت عباسی را که تا دم مرگ و بعد از آن نیز بی دریغ کنار فائق کار کرده بود؟
در که باز شد، سینهچاکان همچون چماقداران بیست وهشت مرداد پا به درون دفتر گذاشتند. کاش دوربینی مخفی جایی کار میگذاشتند و میتوانستیم ببینیم که چگونه این جوانمرد چند دفتر و کتابش را زیر بغل گرفته و در هیاهوی به پا شده از سینهچاکان دارایی دکتر، سر به زیر ولی با شکوه و عظمت، از دفتر دکتر فائق پا به بیرون میگذارد.
مرگِ محمدتقی صالحپور، پایان زندگی او نبود. او بنیانگذارِ نشریهی «بازار ویژهی هنر و ادبیات» بود. در زمان زندگیاش، و حتی پس از آن، هر یک از اهل قلم—خواسته یا ناخواسته—در صدد انتشار نشریهای همانند او بودند. حتی خود صالحپور، پس از گذشت مدتی از انتشار ویژهی هنر و ادبیات، بسیار کوشید تا در چند نشریهی دیگر، گذشتهاش را بازسازی کند؛ که نشد. تلاش کرد، اما نشد.
زمانه دگر شده بود، و نامِ ویژهنامهی هنر و ادبیات به تاریخِ مطبوعات سپرده شده بود؛ تند و سریع. و این، حکمِ زمانه است.
آنقدر به هوشنگ عباسی نزدیک شده بودم که توانستم برخی از نظراتم را دربارهی نشریهی ره آورد گیل با او در میان بگذارم و بعد چندی هوشنگ هم مرا پذیرفت. قصدم این بود من هم تجربهی صالحپور پیش از انقلاب را زنده کنم. خواسته و ناخواسته مثل دگران، نشد.
اگر میشد امروز باید در برابر پرسش بزرگی قرار میگرفتم و به یقین تاب پاسخگویی آن را نداشتم. با هوشنگ در آن زمان چالشهای رنگارنگی داشتیم. دو فرد با دو نگاه متفاوت. هوشنگ خودش بود و من متوجه نبودم تا معصومیت این مرد نازنین و پرتلاش را درک کنم.
عنوان «ره آورد گیل» خود نقشهی راه انتشار آن مجله بود. همان طور که هوشنگ میخواست. سردبیر دوست نداشت تا عنوان نشریه از قابش بیرون بزند و یا (یا) های دیگر. که خود شاید بحثی بشود در آینده در بررسی مطبوعات گیلان.
هوشنگ عباسی، سردبیرِ مجلهی رهآورد گیل، آدم سیاستمداری نبوده و نیست؛ بهویژه زمانی که پای دوست در میان باشد. گارد بسته ندارد؛ از اینرو، گاه «نه» گفتن برایش کاری طاقتفرساست.
«گاه همچو من»—به همین دلیل، گاه ناکسان او را کنج رینگ هم بردهاند؛ «همچو من»—و او مزهی تلخ گاردبازی را چشیده است. «همچون من»…
هوشنگ عباسی، هوشنگ عباسیست؛ ریشه در خاکِ بکر دارد، پلهی گیلهمردیست که به احترامش باید کلاه از سر برداشت.
«گاه همچو من»… «گاه همچو من»…