ما گم‌شدگان روزگاریم

0 28

فاجعه تنها یک رویداد نیست؛ گسیختگی‌ در نظم جهان است. وقتی از «رویداد» حرف می‌زنیم، بیشتر به امری محدود به زمان و مکان اشاره می‌کنیم، چیزی که رخ می‌دهد، ثبت می‌شود، و به گذشته می‌پیوندد. اما فاجعه، برخلاف یک رویداد معمولی، امتداد می‌یابد، بازمی‌گردد، در حافظه‌ی فردی و جمعی لانه می‌کند، و هستی را از هم می‌شکافد. فاجعه نه‌تنها آنچه را که بوده، نابود می‌کند، بلکه آینده را هم زخمی می‌کند. انگار در جاده زندگی، گودالی ایجاد می‌کند که هرگز به‌تمامی پر نمی‌شود. چیزی از دست رفته است که هیچ چیز نمی‌تواند جایگزین آن شود. فاجعه شکافی در زمان، در معنا، در تداوم روانی و اجتماعی افراد است.

 

ما آدم‌ها، برای دوام آوردن در جهان به شکلی از نظم، استمرار و «فردا داشتن» نیاز داریم. حتی در بی‌نظمی ظاهری زندگی، ذهن‌مان مدام در حال ساختن چارچوبی برای معنا دادن است. الگوی ناپیدای زندگی روزمره ما را « امید» و «انتظار» شکل می‌دهد. هر شب می‌خوابیم با انتظار این‌که فردا صبح بیدار شویم. سر کار می‌رویم با انتظار دریافت حقوق. کودک با انتظار بزرگ شدن زندگی می‌کند، پدر ومادرش با انتظار موفقیت‌های او و…

 

انتظار یعنی اعتماد به آینده، یعنی باور به این که فردا هم آفتاب بر‌می‌آید، دیگران رفتاری کم‌و‌بیش قابل‌پیش‌بینی خواهند داشت. آنچه امروز بکاریم، فردا درو خواهیم کرد و… انتظار، جوهره‌ی امید است. وقتی کسی می‌گوید: «دیگه از هیچ کس وهیچ چیز انتظاری ندارم»، در واقع می‌گوید از زندگی عادی بیرون افتاده‌ است و امیدش از همه چیز و همه کس نا‌امید شده است. زندگی، بدون ‌انتظار، فقط تداوم زیستی است؛ نه تداوم معنایی. در واقع، بدون امیدها و انتظارها، زندگی معلق می‌ماند، بی‌منطق می‌شود. این‌ها مثل ریسمانی ناپیدا لحظه‌ها را به‌هم پیوند می‌دهند تا چیزی به نام “زندگی” ساخته شود. اما فاجعه، این ریسمان را پاره می‌کند. فاجعه یعنی فروپاشی انتظار.

 

حالا که دارم این یادداشت را می‌نویسم سه روز از حادثه انفجار 6 اردیبهشت بندر شهید رجایی بندعباس گذشته است، جست‌وجو و شناسایی قربانیان حادثه ادامه دارد، نمونه‌گیری و آزمایش DNA درجریان است و من به شکل دیگر انتظار فکر می‌کنم، آن صورت انتظار که در حافظه‌ی فردی و جمعی ما لانه کرده، گودالی که فجایع پیشین در جاده زندگی ما ایجاد کرده است و هرگز پر نمی‌شود. زخم‌هایی که همیشه تازه‌اند؛ «مادری که فرزندش ناپدید شده»، مادران و پدرانی در برزخ «انتظار بی‌زمان»، تجربه‌ هم‌احساسی با خانواده قربانیان حوادث پیشین: از جنگ هشت ساله گرفته تا حادثه نفت‌کش‌سانچی، فاجعه سقوط هواپیمای ps752،  آتش سوزی ساختمان پلاسکو، فروریختن متروپل آبادان، ریزش معادن گوشه و کنار کشور و…

 

«انتظارِ بی‌زمان» وضعیتی‌ست که در آن فرد در حالت انتظار باقی مانده، اما این انتظار نه آغاز مشخصی دارد، نه پایان روشنی. در چنین حالتی، زمان معمولی، زمان ساعت، تقویم، شب و روز، کارکرد خود را از دست می‌دهد و فرد در حالت تعلیق احساسی، ذهنی و وجودی گرفتار می‌شود. در انتظار معمولی، ما به چیزی امید داریم و زمانی را برای تحقق آن در سر می‌پروریم. اما در انتظار بی‌زمان، نمی‌دانیم آیا آنچه منتظرش هستیم، خواهد آمد؟ نمی‌دانیم چه زمانی خواهد آمد. حتی نمی‌دانیم آیا باید همچنان منتظر بمانیم یا نه.

 

به یاد می‌آورم مادرانی را که عکس فرزند مفقودشان را به آزادگان بازگشته به وطن نشان می‌دادند و سراغش را می‌گرفتند، اتوبوس‌ها می‌رفتند، آزادگان به خانه برمی‌گشتند اما آن مادران با عکس فرزندانشان همچنان کنار جاده منتظر می‌ماندند. خانواده‌های مفقود شدگان نه «مرگ» را دارند که سوگواری کنند، نه «حیات» را که امید داشته باشند. هیچ نشانه‌ای از زمان پایان نیست. انگار در ایستگاهی نشسته‌اند که قطاری برایش تعریف نشده. انتظار بی‌زمان، آدم را در «اکنون ممتد» زندانی می‌کند. نه می‌توان به گذشته برگشت، نه به آینده رفت. زندگی به حالتی ایستا، مبهم و کش‌دار درمی‌آید. زمانی که باید در آن زندگی کنیم، دیگر زمان نیست، یک تلخی کش آمده است، شکل ندارد، مسیر ندارد. فقط هست، و ما در آن، بی‌حرکت مانده‌ایم.

 

این نوع انتظار از نظر روانی فرساینده‌تر از قطعیتِ مرگ است. در سوگِ قطعی، ما گریه می‌کنیم، سوگواری می‌کنیم، و کم‌کم یاد می‌گیریم چگونه با فقدان زندگی کنیم. اما در انتظار بی‌زمان، ما نه سوگواری می‌کنیم، نه امیدوار می‌مانیم؛ فقط فرو می‌رویم، فرومی‌ریزیم.

 

امروز که ما در همه جای وطن، در فاصله‌های متفاوت مکانی و دریافتی، رنج می‌بریم و با خانواده‌های قربانیان حادثه و اهالی بندرعباس هم احساسیم، یکی از همراهان رئیس‌جمهور در سفر به بندرعباس به خبرنگاری می‌گوید: «وضعیت زندگی مردم عادی است»؛ به این فکر می‌کنم «انتظار بی‌زمان» فقط تجربه‌ی خانواده‌ی قربانیان نیست؛ ما مردمی هستیم که بارِ ناکامی‌های اجتماعی و زخم‌های ترمیم‌نشده را با خود حمل می‌کنیم. ناکامی‌هایی که حاصل وعده‌های محقق‌نشده، نابرابری‌های ساختاری، بی‌عدالتی مزمن، و بی‌پاسخ‌ماندن مطالبات جمعی‌، شکلی از تعلیق روانی را در ما نهادینه کرده‌اند. افزون بر آن، مواجهه‌ی مداوم و بی‌وقفه با فجایع کوچک و بزرگ، از سقوط هواپیما و آتش‌سوزی گرفته تا فروریختن ساختمان‌ها و انفجارها، فرصت به‌پایان‌رساندن سوگ و بازسازی روانی را از ما گرفته است. پیش از آنکه از زخم قبلی برخیزیم، زخم تازه‌ای باز می‌شود؛ پیش از آنکه مرگِ دیروزی را بفهمیم، خبر فاجعه‌ی امروزی می‌رسد. در این چرخه‌ی بی‌امان، اعتمادمان به نظم جهان فروریخته است، و امید به فردا، جای خود را به تردید و فرسایش داده است. می‌گویم: نه خانم! شهر در وضعیت عادی نیست، «ما گمشدگان روزگاریم».

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.