انبار زندگی
مریم لطفی- روزنامه همشهری/
شبیه صحرای محشر است انگار؛ یک کویر خشک و بیآب و علف. با ردیف کانتینرهای بزرگ آهنی که آرام و رام روی همدیگر سوارند؛ سبز، آبی، قرمز، زرشکی، طوسی؛ بیهیچ نور و بیهیچ روزنهای. اینجا نشانی از امید نیست و «طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست».
اینجا اندوه، فصل مشترک زندگیهایی است که به گل نشستهاند؛ نقطه آخر رابطههایی که طنابشان از هم گسسته و پوسیده است. شبیه زندان است اصلا؛ زندانی که سهمش از تابستان آفتاب تند و عریان و سوزان است و از زمستان سرما و باد و باران. اینجا انگار بهار ندارد و بهار و…