اواخر اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۵، نزدیک امتحانات آخرسال شده بودیم و کلاسها تق و لق و تعطیلات برای آمادگی امتحانات در حال آغاز. با دوچرخهای که داشتم از خانه، خودم را به باغی بزرگ که پشت هنرستان چمران فعلی رشت بود، میرساندم تا با دوستان هم سن و سال، هم درس بخوانیم و هم تفریحات و اللی تللی.
باغی خاطرهانگیز که هنوز هم میشود از کوچهای فرعی در خیابان فلسطین رشت، ماندگاری بخشی از آن انبوهی درختان، سرسبزی بوتههای چای و نهرهای کوچک روان پای این درخت و آن بوتهها را دید.
هنوز هم وقتی کناره پرچین باغ قدیمی که به اشتباه باغشاه مینامیدیمش، میایستم، ازمش رجب سرایدار خانه اربابی صاحب باغ، که همواره با داسی دردست، هم شاخ و بال درختان باغ را از عصیان رشد بهاری و تابستانی هرس میکرد و هم تنه و میوه درختان را از آسیب رهگذران و بچهها حراست، هراس دارم.
همان روزها بود که سحرگاه صبحی بهاری، بدون مقدمه، نابهنگام و غیرمنتظره با صدای انفجار خمپاره و نارنجک و شلیک رگبار مسلسل، هراسناک، در پس زمینهای از امنیت مستقری که لااقل از کودکی درآن فضا بزرگ شده بودم ، ازخوابی خوش بیدار و به کابوسی ترسناک قدم گذاشتم.
کمی آن طرفتر از سمت و داخل پادگان ژاندارمری محله شالکوی رشت، تقریبا روبروی پارک ملت امروزی داخل کوچه فرعی خانهای ویلایی مورد اصابت خمپاره و نارنجک قرارگرفته و درب آهنی خانه دو پاره شده، شیشهها شکسته، خانه نیمه سوخته برای تماشای مردم رها شده بود.
انبوه جمعیتی که برای تماشا آمده بودند، با وحشت، تنها یک عبارت دردهانشان تکرار و زمزمه میشد: خانه خرابکاران بود. دیشب ماموران به آنها حمله کردند و همه را کشتند.
اولین باری بود که در چهارده، پانزده سالگی، کلمه خرابکار را شنیده بودم. چه میدانستم کمتر از پنجاه سال بعد، کتابی را خواهم خواند که به ماجرای آن خانه و آن روز بهاری پر سر و صدا با آتش و خون در رشت پی ببرم. کتاب آوار شیفتگی.
اعظم بیست و سه ساله، زنی از تبریزکه به خاطر استخدام همسرش در یک شرکت ساختمانی، تازه به رشت آمده و هنوز بار و بندیل خود را باز نکرده بود که با گروه دیگری از همفکران خود، توسط ساواک دستگیر و تحتالحفظ به تهران اعزام گردید. آنان را به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری میبردند تا به خط و ربط تشکیلاتی که در آن عضویت دارد اعتراف کنند.
لابد بخش دیگری از دوستان و همراهان اعظم معمارکیا، قابل دستگیری نبودند که ساواک ترجیح داد تا در صبح آن روز بهاری رشت، با سلاح سبک و نیمه سنگین به آنان حمله مسلحانه نموده و آنان را قلع و قمع نماید.
اعظم، درخانوادهای بزرگ و سنتی با خانه باغی زیبا و پر از گل و گیاه و سبزه در تبریز بدنیا آمد و زندگی میکرد. با پدر بزرگ، مادر بزرگ، عمه و خاله و همان خانوادههای پیوسته قدیمی ایرانی که همه ماها، کم و بیش تجربه چنین زندگی را داریم و یا سالها پیش شاهدش بودیم.
مثل همه دختران دهه چهل، اعظم نیز با مدرسه و خواندن رمان و موسیقی و مجله برای خودش دنیایی و آرزوهایی داشت. اما نادانسته برای یک آشنایی، برای یک دوستی و دلبستگی، وارد جریانی شد که اگر میدانست خود پیش از دیگران قربانی این گروه بازی میشود، چنین بی پروا، به آب و آتش نمیزد.
در زمان دستگیری، چهار پنج سالی میشد که با پسرعمه خود ازدواج کرده و کمی بعدتر در کنکور سراسری قبول و دانشجوی رشته بیولوژی دانشگاه تهران هم شده بود. همسرش، دوستان نزدیکش و فضای فکری سالهای آخر دهه چهل و اوایل پنجاه شمسی، مهر اعظم را وارد جریان چپ مارکسیستی نمود که بعدها نام سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را بخود گرفت.
دستبند زده و به دستگیره صندلی مینی بوس ساواک بسته شده، به تهران میبردندش که تیتر روزنامه کیهان را پسرکی روزنامه فروش به شیشه مینی بوس چسباند و اعظم بناچار آن را دید.
هلاکت خرابکاران در رشت ، قزوین، کرج.
دو ماه در کمیته مشترک ضد خرابکاری (موزه عبرت امروز) شکنجه، خوراک روزانهاش بود. شلاق، آویزانی ازسقف، شنیدن انواع توهین و ضرب وشتم و حبس انفرادی، برای اعظم جوان بسیار سخت و ناهموار بود.
شکنجهها که پایان گرفت و آنچه باید میشنیدند را شنیدند، او را به زندان قصر تهران منتقل نمودند. اعظم دو سال و نیم از دوران حبس خودش را که گذراند، با فشارانقلابیون، سه ماه قبل از پیروزی انقلاب، یعنی آبان سال ۱۳۵۷ پیش از اتمام دوران محکومیت آزاد شد.
مهراعظم معمارحسینی بیست و پنج ساله خوشحال از آزادی و قیام مردم و شنیدن ضرباهنگ سرنگونی رژیم پهلوی، با رویای روزهای پایان رنج و درد و حرمان، خیال میکرد روز آزادی خلقها و تحقق اهداف سوسیالیستی که بدان اعتقاد داشت فرا میرسد.
انقلاب پیروزشد، درگیری انقلابیون برای سهمخواهی از قدرت، موجب تنشهای سنگین سیاسی، از درگیریهای خیابانی، تا درگیریهای مسلحانه و ترور توسط گروههای مسلح سیاسی قبل از انقلاب با نظام انقلابی حاکم شد.
در این مسیر سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بخاطر تعاملات و گفتوگوهای نزدیک با حزب توده، حزب بقول خودشان طراز نوین کمونیست ایران که همکاری با انقلاب اسلامی و رهبری آن را در برنامه خود قرارداده بود، دچارتعارضات درون گروهی شدند.
این تعارضات درونی مبنی بر همکاری و یا مقابله با نظام تازه استقراریافته جمهوری اسلامی و رهبری آن، موجب انشعابی در سازمان شده و مهر اعظم و همسرش با دوستان دیگری همچون فرخ نگهدار به بخش اکثریت چریکهای فدایی، همراهی با جمهوری اسلامی را انتخاب کردند.
سالهای التهاب سیاسی با التهاب عاطفی و عشق اعظم به یکی از رهبران دیگر فداییان در تبریز نیز همراه بود. نا خشنودی او از زندگی با همسرش همزمان موجب جدایی او از پسر عمه و ازدواج دوم مهر اعظم بیست و هفت ساله با هادی میرمویدی با نام مستعار بهمن، مسئول شاخه آذربایجان سازمان فداییان خلق گردید.
بهمن گیلانی بود و پدر و مادرش همواره با فرستادن برنج و چای و نارنج از لاهیجان هوای آنها را داشتند. یکسال بعد اولین پسر این زوج جوان متولد شد که نامش را روزبه گذاشتند.
خشونتهای روزهای اوایل پیروزی انقلاب، از ترورهای پی در پی مردم عادی گرفته تا انفجار مراکز سیاسی، کشتار نمایندگان مجلس و رییس دیوانعالی کشور، رئیس جمهور و نخست وزیر با بمبگذاریهای پی در پی و متعاقبا شروع جنگ ایران و عراق، فضای سیاسی و امنیتی کشور را سخت و متصلب نمود.
با این وجود، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، همزمان درگیر اتحاد با حزب توده ایران نیز بود. روزهایی که مهر اعظم، گاهی میزبان رهبران سازمان فداییان خلق و رهبران حزب توده، با هم میشد. همان زمانهایی که کیا نوری، رهبر حزب توده، مجالی به دیگران برای حرف و اظهار نظر نمیداد و متکلم وحده جلسات میشد.
آنچنانکه همچون رهبران حزب کمونیست شوری مراتب را بیشتر به دیگران ابلاغ مینمود. اما این جلسات و شعارهای اتحاد استراتژیک حزب توده و چریک های فدایی با جمهوری اسلامی افاقه چندانی نکرد.
با دستگیری مخالفان سیاسی از جمله بخشی ازاعضای حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق ،توسط رژیم تازه استقرار یافته جمهوری اسلامی، رهبریت سازمان فداییان خلق، تصمیم به مهاجرت و خروج رهبران سازمان از کشور گرفتند.
درست هفت سال بعد از دستگیری مهر اعظم دراردیبهشت سال ۱۳۵۵ در رشت، این بار در اردیبهشت سال ۱۳۶۲ ،مهر اعظم و همسرش بهمن و چند نفر دیگر از کادر رهبری سازمان فداییان از جمله دکتر رقیه دانشگری و دکتر فردوس جمشیدی رودباری از تهران بسوی مقصد نامعلومی در سمت شمال ایران حرکت نموده و دوباره وارد رشت شدند.
آنها از رشت به ارامی وارد جاده آستارا شده و نیمه شب درمحل قرار تعیین شده در بخش مرزی جاده آستارا مشرف به لنکران آذربایجان که آن زمان هنوز متعلق به شوروی قبل از فروپاشی بود قرار گرفتند.
این بخش از رهبران سازمان بصورت پنهانی با هماهنگی قبلی که احیانا حزب توده، عامل کمونیستهای شوروی درایران با دستگاه جاسوسی شوروی(ک گ ب) انجام داده بودند به سمت و سوی قبله آمال خود یعنی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی میرفتند.
مهراعظم که برای امنیت و حفاظت خود در صورت دستگیری، اصلا در جریان ماجرا قرار نگرفته بود، داخل کوله پشتی کوچکی، شیر خشک و چند پوشک بچه را گذاشته و به توصیه راننده، شربت خوابی را هم به بچه داده تا گریه نکند و سپس در تاریکی نیمه شب، بخشی از سیم خاردار مرز را که قبلا بریده و آماده کرده بودند را پشت سر گذاشته وارد خاک شوروی شدند.
کمی بعدتر، آنها به سرازیری دره روان و به رودخانه رسیدند .به آرامی وارد آب سرد رودخانه شده و به آنسوی کوهپایه رسیدند. آنها در دم دمای صبح فردا در لنکران، آنسوی آستارای ایران، در خاک آذربایجان شوروی مورد استقبال حزب کمونیست لنکران قرار گرفته و بطور کامل و غیر قانونی ازایران خارج شدند.
شوروی این قبله آمال کمونیستهای ایران، مرکزیت اجرای مارکسیسم لنینیسم، بهشت وعده داده شده برابری و برادری و سوسیالیسم، در گزارش مفصل اعظم معمار کیا با پنج سال زندگی سخت و کشنده پشت دیوارهای آهنین شوروی، در اصل جهنمی بود که تا از نزدیک دیده نمیشد باوری به غلط بودن و بلکه فاجعهبار بودن اجرای ایدولوژی مارکسیسم لنینیسم در فداییان خلق بوجود نمی آورد.
خانم معمار کیا از فصل هفتم کتاب آوار شیفتگی به وضعیت اسفبار زندگی مردم در شوروی بین سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ بر اساس مشاهدات شوکه آور خود میپردازد. او طی پنج سال در لنکران، باکو، مینسک پایتخت بیلا روس و سپس تاشکند پایتخت ازبکستان زندگی نمود.
اگر چه همسرش بهمن، فرخ نگهدار و دیگر رهبران سازمان چریکهای فدایی خلق ایران دایما به مسکو نیز در رفت و آمد بودند.
معمار کیا از وضعیت اسفبار بهداشتی در شوروی مفصلا مینویسد. از سرویسهای بهداشتی بسیار کثیف، از بیمارستانهایی کهنه و مندرس و با فضای فوقالعاده آلوده، کف سیمانی اتاقهای بیمارستان، تختهای تاشو بجای تخت مریض، نبودن تخت دندانپزشکی و کندن دندانها بصورت ابتدایی، کمترین تجهیزات پزشکی،کمبود دارو، اعمال جراحی بدون بیهوشی، چنان که برای عمل لوزه فرزند کوچکش، بچه را به آغوش پدر سپرده تا محکم نگهش دارد که دکتر، بدون بیهوشی و با درد و خونریزی شدید بچه، چنانکه خونریزی روزبه، پسرک کوچکشان، تمام لباس پدر را خیس کرد درمان شود.
از پوشک بچه و دستمال توالت هم خبری نبود. مردم عموما میبایست با بریده کاغذ روزنامه پراودا یعنی حقیقت خود را تمیز میکردند. از قحطی پودر رختشویی و رنده کردن صابونهای زمخت روسی بجای تاید و برف که در ایران آن روزها به وفور یافت میشد.
او از وضعیت ناراحت کننده بوی تعفن و زباله در محلات شهر و در نتیجه فراوانی موش و سوسک و حشرات در خانهها شکایت میکند. وضعیت فاجعهبار توزیع ارزاق عمومی، مرغ و گوشتی که هفتهای یکبار با کامیونهای بی یخچال حمل میشد و عموما فاسد و متعفن به دست مصرفکنندگان میرسید.
از فروشگاههای دولتی که میوه و سبزیجات را به بدترین وضعیت عرضه نموده و هیچ مسئولیتی برای جداسازی میوهجات خراب از سالم را احساس نمیکردند و مردم ناچار بودند همان میوه و سبزیجات و صیفیجات خراب را خریداری کنند.
کمبود آب، به نحوی که در شبانهروز، سه تا چهار ساعت آب وصل میشد تا آب هر چه باید شستشو میشد و برای پخت و پز لازم بود، برای یک شبانه روز برداشت شود.
ممنوعیت رادیوی موج کوتاه و در نتیجه فقط امکان شنیدن تبلیغات دولتی کمونیستی که عموما با اعلام خبر اعتراضات و اعتصابات کارگران در غرب، مردم را دچار شستشوی مغزی میکردند که کارگران کشورهای غیر سوسیالیستی از فرط گرسنگی دایما در اعتراض و اعتصابند.
شکایت از کمبود و بیکیفیتی و نا امنی مسکن و ساختمان به نحوی که پسر بچه شش ساله مهر اعظم از بالای ساختمان به زمین پرت شد و جان خود را از دست داد.ا ین مرگ چنان خراشی به روح این زن کمونیست ایجاد نمود که مدتها نتوانست خود را باز یابد.
دیدن خرابیهای همه جانبه شرایط زندگی در شوروی سوسیالیستی با اجرای عقائد نادرست ایدولوژی مارکسیستی، فقط عدهای از کمونیستهای وطنی مهاجر را به خود آورد که دریابند این عقاید پوچ نه تنها نسخه نجات بشریت نیست، بلکه نسخه فقر و فلاکت و بدبختی و عقبماندگی خلقها و ملتها است.
مهراعظم معمار کیا، زندگی در شوروی آخرین سالهای قبل از فروپاشی(دسامبر ۱۹۹۱) را در مقایسه با وضعیت زندگی ایرانیان قبل و بعد از انقلاب ایران، بسیارعقب مانده، ارتجاعی و اساسا غیر قابل مقایسه میداند.
چنانکه با اولین فرصت ایجاد شده ناشی از برنامه اصلاحات گورباچف، برای خروج از بهشت دروغین، بلکه جهنم شوروی درنگ نکرده، در تابستان سال ۱۳۶۷ به آلمان مهاجرت و خود را نجات داد.
مطالعه کتاب آوار شیفتگی هم لذتبخش است و پر از آگاهیها و تجارب جدید و هم رنجآور و غمانگیز. با اینحال بسیار خواندنی است.
مهراعظم معمار حسینی (معمار کیا) نسخه پی دی اف – چاپ سوم خارج از کشور – ۱۴۰۲ – ۲۰۲۴
نظرات بسته شده است.