۱۵ اسفند ۱۳۶۶ مریوان هوا کاملا سرد و بارانی است. توپخانهی عراقیها تمام شب در حال کوبیدن شهرمریوان هستند. در یکی از ساختمانهای بتنی پادگان مریوان با دوستانی که همگی داوطلبانه برای دفاع از مام میهن گرد آمده بودند، تمام شب را در شوخی و خنده و بیخیال ترس و وحشت بمباران میگذراندیم.
پنج شنبه بیستم اسفند ماه به دستور فرماندهی جنگ حرکت کرده و در چادرهای مستقر در کوهپایههای اطراف مریوان مستقر شدیم. برف کم کم بارش خود را شروع کرده بود.
پس از پنج روز استقرار در آن چادرهایی که با هیچ وسیله ای گرم نمیشدند، روز سه شنبه بیست و پنجم اسفند از مریوان با تویوتاهای وانت آن روزهای جنگ، به سمت «دزلی» در مرز ایران وعراق حرکت کردیم. حدود ظهر در ارتفاعات دزلی در محلی که مثل امامزاده ابراهیم شفت گیلان بود از ماشینها پیاده شدیم. زمین پر از گل و لای و هوا شدیدا سرد و مه گرفته بود. بچه های بسیجی با سربندهای رنگی و کاملا مسلح با صفهای منظم ازسمت ایران، داخل مه بهصورت پیاده نظام پدیدار شده و در سمتی دیگر به طرف مرز عراق در مه غلیظ ناپدید می شدند.
به همراه دستهای از نیروهای ادوات (یگان موشک های قابل حمل ضد زره) آنقدر وسایل زیادی از اسلحه و مهمات و کوله پشتی و آب وغذا با خودمان حمل میکردیم که شبیه کولبرهای امروزی شده بودیم.
از دور قاطری دیده میشد که تنها و بدون آنکه کسی آن حیوان را هدایت کند به سمت و سوی ما و چشمه میآمد. نزدیک که شد با کمال تعجب با دو جنازه شهید بسیجی که از دو طرف به پشت قاطر بسته شده بود و هنوز خون تازه از نوک انگشتان آنان میچکید، مواجه شدیم.
از قله دزلی در میان صخرههای سخت و مرتفع از درهای به دره ای دیگر درجادهای رو به سمت شهرک خرمال عراق سرازیر شدیم. راه باریک و پر از سنگلاخ بود. دو سه ساعت که از پیاده روی ما میگذشت در هوای کاملا آفتابی ولی سرد عده ای از نیروهای نظامی عقب ماندند وعدهای در جلو. ما دو نفر، اما نمیدانستیم کجای جغرافیای منطقه هستیم و سرخود ولی با حدس جهت یابی که درست درآمد، به پیش میرفتیم. ساعت چهار عصر بود که کنار چشمه ای دردل کوهستان خشک و بی آب وعلف، کنار تک درختی از آن درختهای سختجان مناطق خشک، استراحتی کردیم و دست و صورتی شستیم. از دور قاطری دیده میشد که تنها و بدون کسی که آن حیوان را هدایت کند به سمت و سوی ما و چشمه میآمد. نزدیک که شد با کمال تعجب با دو جنازه شهید بسیجی که از دو طرف به پشت قاطر بسته شده بود و هنوز خون تازه از نوک انگشتان آنان میچکید، مواجه شدیم.
عزیز کدام خانوادهای بودند، نمی دانستیم. قاطر راه خود را میدانست. بی آزار و نجیب از کنار ما گذشت و به سمت ارتفاعاتی که از آن مسیر به طرف ایران آمده بودیم حرکت کرد.
پس از لختی استراحت به حرکت ادامه دادیم و پس از ساعاتی پیاده روی هوا تاریک و بسیار سرد شده بود. از آن سرماهای خشکی که ما در شهر و دیار خود با آن تجربهی مدارا نداریم. به ناکجاآبادی در تاریکی رهسپار بودیم که ناگاه از پشت تپه ای فرمانده گردان ادوات القارعه، حجت حیدری تنها و با یک کلت کمری و کاپشن آمریکایی و شلوار کردی سبزی که پوشیده بود، ما را پیدا کرد به بقیه گروهان که جلوتر از ما به مقصد مورد نظر آن فرمانده رسیده بودند، پیوند داد. نمیدانم در آن میانهی کوه چرا انتظار جای گرم و نرم و سرپناه داشتم، در حالی که چنین جایی اصلا در آن مناطق وجود خارجی نداشت. فرمانده اعلام کرد همین نقطه اردو میزنیم. اردو میزنیم یعنی در لابهلای همین سنگ ها و دل سرما باید شب را به صبح برسانید. شب سختی که گمان نمیکنم کسی توانسته باشد از فرط سوز و سرما بخوابد. صبح فردا فرمانده آمد که معلوم نبود تمام شب را در کدام کمین و دیدهبانی بسر برده بود. من و یک نفر دیگر را برداشت و بدون وسایل سنگین جنگی به سمت وسوی دشت مقابل پیش رفتیم. در شیب تپه آخر مشرف به شهر خرمال در استان سلیمانیه عراق و آن سوتر شهر حلبچه در دامنه کوه شیرمر مستقر شدیم.
پیش روی چشمان ما، یکی از بزرگترین فاجعه های بشری در حال شکل گیری بود. دورتر، هواپیماهای عراقی بالای سر شهر حلبچه درحال پرواز و بمباران بود. پس از انفجار هر بمب رها شده از هواپیماهای جنگی ارتش عراق بر سر شهر حلبچه دود سفیدی را مشاهده میکردیم که در انتهای دشت به هوا میرفت و تا ساعتها ادامه داشت.
عملیات والفجر۱۰ شروع شده بود. حوالی ظهر روز چهارشنبه ۲۶ اسفند ماه برابر با ۱۶ مارس سال ۱۹۸۸ میلادی بود و صحنه روبروی ما در دامنه کوه شیرمر به سمت حلبچه، همانند پرده بزرگ سینمایی، فیلمی جنگی را به طور واقعی جلوی چشمان ما به نمایش گذاشته بود. جنگ توپخانهای و شلیک کاتیوشا از سمت ایران و درگیریهای پیش روی رزمندگان ایرانی با نیروهای عراقی را کاملا میشد تماشا کرد. اما وظیفه ما کار دیگری بود و حق هیچگونه مداخلهای را نداشتیم. وسط این معرکه کشت و کشتار واقعی به ناگاه مواجه با صدای غرش هواپیماهای جنگی توپولوف روسی که درخدمت ارتش عراق بود در بالای سر و پشت جبهه خودمان شدیم. شیب هواپیما در آسمان بالای سر ما کج شد و انگار اعلامیههای رنگی را به هوا ریخته است. هواپیما چیزهایی بسیاری را که در هوا برق میزد در آسمان رها کرد. ما تصور میکردیم درست بالای سرما است. اما انگاری خطای محاسباتی داشتیم یا باد آن ها را به سمت و سوی دیگری میبرد. پس از لحظاتی انفجاری مهیب از برخورد آن قطعات براق به سینهکش کوه خبر میداد و تازه فهمیدیم منطقه مورد تهاجم بمبهای خوشهای قرار گرفته و احتمالا در چندین کیلومتر مربع، هرجنبنده ای را به هلاکت رسانیده است.
این در حالی بود که پیش روی چشمان ما، یکی از بزرگترین فاجعه های بشری درحال شکل گیری بود. دورتر، هواپیماهای عراقی بالای سر شهر حلبچه درحال پرواز و بمباران بودند. بعد از انفجار هر بمب رها شده از هواپیماهای جنگی ارتش عراق بر سر شهر حلبچه دود سفیدی را که در انتهای دشت به هوا میرفت و تا ساعتها ادامه داشت مشاهده میکردیم. با دوربینهای نظامی توانستیم صحنهها را کمی نزدیک تر ولی نه چندان واضح مشاهده کنیم. فرمانده که تجربهی زیادی در جنگ داشت گفت: «دود سفید نشانه حمله شیمیایی است.»
روزهای پس از حادثه برای شناسایی منطقه در اطراف شهرهای خرمال، سیدصادق و حلبچه به صورت گروهی از این مناطق بازدید کردیم. آخرین پنج شنبه سال بود که وارد شهر حلبچه شدیم؛ شهری شبیه و به اندازه شهر ماسال خودمان بود. شهر از هر نوع سکنه، اعم از انسان و حتی هرگونه حیوان خالی بود. تمام مغازه های شهر باز و پر از اجناسی از قبیل پوشاک و لوازم خانگی وخوراک بود
حالا مطمئن هستم او هم نمیدانست که ابعاد مسئله چقدر وسیع و غیر قابل باوراست. بیش از پنج هزار نفر در یکی از نسلکشی های بزرگ تاریخ، پیش رو و جلوی چشمان ما به طرز فجیعی درحال جان دادن بودند. علی حسن المجید معروف به علی شیمیایی به دستور صدام این جنایت جنگی را رقم زده بود. در آن ساعات تلخ در حالیکه از ابعاد ماجرا بیخبر بودیم به اردوگاه بی برج و باروی خود بازگشتیم. دستور آمد و بار و بندیل خود را جمع کردیم و به سمت و سوی تپههای کمارتفاع اطراف شهر خرمال عراق حرکت کردیم و در تاریکی شبانه بالای تپه سنگلاخی مشرف به شهر خرمال عراق ماوا گرفتیم و برای اردوی شبانه مستقر شدیم. در تاریکی شبانه و هوای ابری و بارانی اواخر اسفند ماه، چشم چشم را نمیدید و البته امکان روشن کردن چراغ را هم برای رعایت امنیت و جلوگیری از شناسایی توسط دشمن نداشتیم. هر جوری بود شب سرد و بارانی را به صبح رساندیم. با روشنی هوا در کمال حیرت دیدیم که در وسط میدان مین گوجهای عراقی ها هستیم و خوشبختانه کسی در آن تاریکی شب روی مین نرفته بود. چند نفر از ما از جمله من که قبلا آموزش تخریب را دیده بودیم سریعا منطقه را از مین و تله های انفجاری پاکسازی کردیم و همانجا تا یک هفته مستقر شدیم.
روزهای بعد برای شناسایی منطقه در اطراف شهرهای خرمال، سید صادق و حلبچه بهصورت گروهی از این مناطق بازدید کردیم. پنج شنبه ۲۷ اسفند ماه سال ۱۳۶۶ بود که وارد شهر حلبچه شدیم؛ شهری شبیه و به اندازه شهر ماسال خودمان. شهر از هر نوع سکنه، اعم از انسان و حتی هرگونه حیوان خالی بود. تمام مغازه های شهر باز و پر از اجناسی از قبیل پوشاک ولوازم خانگی وخوراک بود. اما از کسی خبری نبود. مادری کودکش را در آغوش گرفته و در وسط کوچه دراز کشیده بود. آن دو نفر با گاز شیمیایی خفه شده بودند. پیرمرد کُرد، با لباس کامل جلوی درب خانه خود نشسته و خشکش زده بود. در هر کوچه و خیابان پر از جنازهی مردمی که در آن هوای سرد هنوز متلاشی نشده و انگار همه زنده بودند اما بیجان به گوشه ای افتاده یا تکیه داده بودند. کودکان در حال بازی به زمین افتاده و همچون برگهای پاییزی خشکشان زده بود. انگار فیلمی را پر از شور زندگی در یک لحظه متوقف کرده باشی و هر کسی در جای خود بیحرکت افتاده باشد. دیدن این صحنه ها از تاب و تحمل هر انسانی خارج بوده ولی ما در یک فضای دیگری بودیم و درعوالمی دیگر سیر میکردیم. این بود که آنچنان که باید در ما اثر نکرده و همچون حادثه ای طبیعی در جنگ به نظر میرسید.
فرماندهی کل قوا، غنیمت از وسایل مردم را حرام اعلام کرده بود برای همین هم شهر پراز وسایل بود و کسی به مال مردم حلبچه نگاه چپ نمیکرد. اما وسایل ادارات دولتی شهرهای عراق از این قاعده مستثنی بود. از این رو کلیهی وسایل اداری و لوازم دیگر اینگونه مراکز به عنوان غنیمت جنگی مصادره شده و به پادگان های ایرانی منتقل شدند. در جاده ی حلبچه به سمت خرمال و متعاقبا مریوان یا نوسود به سمت پاوه در ایران انگار یک شهر درحال اسبابکشی است و پر از وانتهای تویوتا و کامیون هایی که وسایل ادارات شهر را خالی میکردند.
پیش از بمباران شیمیایی عراقی ها، عده زیادی از مردم حلبچه و روستاهای اطراف از منطقه خارج شده و به سمت کوهستانهای دزلی و سپس شهر مریوان در ایران با پای پیاده در حال حرکت بودند. صف طولانی از زن و بچه و پیر و جوان با وسایل خانه و گاو و گوسفند.
عصر همان روز برای انتقال پیکر چند شهید با آمبولانس به سمت دزلی حرکت کردیم. تمام مسیر از شهر خرمال تا وسط کوهستانهای دزلی پر از مردم آوارهی شهرهای عراق بود. نیمه شب در جاده خاکی و کوهستانی با ارتفاعات بسیار زیاد منطقه، ترافیک ماشین و آدم راه را بسته بود. همه در انتظار باز شدن راه در صفی طولانی در تاریکی مطلق شب ایستاده بودند. در این هنگام وسط آن ترافیک، منازعهی چند رزمندهی ایرانی جلب توجه میکرد. نزدیک شدیم، عدهای یک سرباز مجروح عراقی را که به پشت جبهه ایران برای مدوا در حرکت بود را از آمبولانس متوقف در ترافیک با برانکارد پیاده کرده و اصرار داشتند او را به پایین دره ها پرت و نابودش کنند. این سربازان داوطلب که دوستانشان در جنگ با همین سربازان عراقی به شهادت رسیده بودند بیتاب شده و خون جلوی چشمانشان را گرفته بود. برانکارد مجروح اسیر عراقی در لبه پرتگاه در کشمکش دو طرف موافق و مخالف پرتاپ دست به دست میشد و سرباز مجروح عراقی با اضطراب تمام به برانکارد چسبیده و بشدت وحشت زده امید خود را برای زندگی از دست داده بود. بالاخره آنان که مهربانتر بودند توانستند مجروح عراقی را دوباره به آمبولانس برگردانند و ماجرا را فیصله دهند.
لحظاتی بعد صدای غرش هواپیماهای عراقی از دور به گوش میرسید. صدا هر لحظه به ما نزدیکتر میشد. چراغهای همهی ماشین ها را خاموش کرده بودند اما صدای جیغ و فریاد و نالهی زنان و کودکان حاضر در آن کوهستان قابل کنترل نبود. هرچند که آن صداها به خلبانهای هواپیماهای جنگی عراق نیز نمیرسید. صداهای هواپیماهای جنگی که نزدیکتر شد و در کوه و دره با شدت هر چه بیشتر پیچید، بمباران شروع شد و هواپیماهای عراقی، مناطقی را از قرار معلوم در بالادست آن جمعیت، در محل استقرار آوارگانی را که زودتر به اردوگاههای ایرانی رسیده و اتراق کرده بودند مورد حمله قرار داده وعدهی زیادی از باقیماندهی مردم آوارهی حلبچه را که با هزار زحمت و مرارت خود را به آنجا رسانیده بودند به کشتن داده و یا مجروح کرده بودند.
از روز بعد کار عملیاتی گروهان ادوات شروع شد. گروهان ما سمت شمال حلبچه در اطراف شهر سیدصادق عراق در دو جهت با دشمن درگیر شدند. یک گروه با موشکهای روسی مالیوتکا که عموما مثل یک بازی آتاری قدیمی کارایی چندانی نداشت و بیشتر مواقع در هوا گم میشد و قابل رد گیری در دوربین آن سیستم نبود و فقط برای ترساندن طرف مقابل مناسبت داشت و گروه دیگر با موشکهای تاو آمریکایی که رد خور نداشت و با هر شلیک، حتما تانک و یا نفربر دشمن را منهدم میکرد. رحمان و مهرداد مسئول قبضهی موشک تاو بودند و من و عده ای دیگر مالیوتکا داشتیم. درگیری در این منطقه تن به تن شده بود و شش روز به سختی ادامه داشت.
سه شنبه سوم فروردین ۱۳۶۷، هوا آفتابی و بهاری اما سرد بود. منطقهی خرمال و سیدصادق پراز سبزه و گلهای لالهی وحشی شده بود. درگیری ها با دشمن که گاهی تن به تن میشد با عراقی ها به اوج خود رسیده بود. من معاون یک افسر معاود عراقی که علیه صدام می جنگید و در روسیه دوره موشک مالیوتکا دیده بود، شده بودم. ابوهشام در شلوغیهای جنگ تن به تن که بی شباهت به صحنه های اکشن فیلم «نجات سرباز رایان» اسپیلبرگ هم نبود آخرین موشک خود را در ساعت یازده صبح به سمت و سوی هلیکوپتر جنگی عراق که بالای سر ما بود شلیک کرد. موشک به هلیکوپترعراقی نرسید و به آن اصابت نکرد اما محل استقرار ما لو رفت. برای عدم مواجهه با پاتک دشمن به فرمان ابوهشام به سرعت تمام در حالی از منطقه دور میشدیم که از زمین و آسمان آتش و گلوله میبارید.
پس از عقبنشینی از منطقه اطراف شهر سیدصادق به طرف شهرک خرمال عراق، ساعتی کنارسبزهزار جوی آبی بتنی، پشت دیوار شهر خرمال، پراز آب زلال، درهوای افتابی ظهر دراز کشیدم تا تنی بیاسایم. لیکن این آرامش خیلی طول نکشید وهواپیمای میراژ فرانسوی در خدمت ارتش عراق با فاصله بسیار کمی در بالای سر آنگونه که انگار میشد حتی خلبانش را هم دید، نعرهکشان گذر کرد و محل استقرار ما شناسایی شد. شاید چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که سوتهای پی در پی خمپارههای عراقی آغاز شد و تقریبا متر به متر آن دشت پر از سبزه و لاله های وحشی را کوباندند. درحال گرفتن جانپناه و خیز به علت شنیدن سوت نزدیک یکی از همین آلات قتاله بودم که تجربهی عجیبی را همچون پرتاب و تصادم شدید چند بیل خاک و سنگ با بدن خود احساس کرده و به سویی پرت شدم. چند لحظه بعد که به خودم آمدم متوجه شدم چیزی به پایین شانهی من اصابت کرده و دچار خونریزی شدم.
کنار جوی آب افتاده بودم و در حالت نیمههشیار، تمام تصورات و ذهنیتهای ایجاد شدهی آن روزها از جلوی چشمانم گذشت. خیال کردم شهید شدم. منتظر آمدن حوریان و استقبال به سمت و سوی بهشت بودم. اما دقایقی بعد به خودم آمدم و متوجه شدم همه در حال فرار هستند. هر جوری بود خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم تا در میان بمباران شدید منطقه از مهلکه به سمت کوهپایههای اطراف پناه بگیرم. پس از ساعاتی امدادگرها به دادمان رسیدند و زخم بندیهای اولیه را انجام دادند.
منتظر بازگشت همرزمان دیگر از خط مقدم ماندم. حدودا ساعت ۳ بعد از ظهر بود. بچهها از خط مقدم برگشتند و در پایین تپهی محل استقرار گروهان در حال شستوشوی دست و صورت خود بودند که ناگهان سوت خمپاره و صدای بسیار مهیب انفجاری که گمان میکنم خمپارهی ۱۲۰ بود همه را به اطراف پراکنده کرد. دود ناشی از انفجار در لحظاتی که فرو نشست عدهی زیادی را لت و پار کرده و تکهای از ترکش خمپاره در تصادم با منبع پنج هزار لیتری فلزی آب، آن را دو نیم کرده بود. نمیدانم چگونه خود را به پایین رساندیم و با عجله، پنج یا شش نفر از مجروحین را سوار آمبولانس کرده و از سمت نوسود به سمت مرز ایران و پاوه حرکت کردیم.
پیش از این، در شبهای دورهمی پیش از عملیات، با خاطرات عملیاتهای قبلی همسنگران که عموما با روایت کمیک روایت میشد و کلی هم کیف میکردیم و میخندیدیم، از تجربهی قبلی چگونگی قطع پای از بالای ران برادر ملکزاده در عملیات فاو شنیده بودیم. آن تجربه این چنین بود که در صورت جراحتهای جدی و عمیق در لحظات اول حادثه درد چندانی را احساس نمیکنیم و مشکل از دقایقی دیرتر آغاز میشود. این تجربه را از بر بودیم.
در داخل آمبولانس از تخت و برانکارد و این نوع قرتی بازیها خبری نبود. وسایل همینطور ریخته بود و پر از گل ولای و خون و کثیفی. مهرداد که بادگیر پلاستیکی پوشیده بود در شلوغی سوار شدن به آمبولانس در ته اتاق آمبولانس جا گرفت و با حالت موج انفجاری که گرفته بود و به حال خودش نبود، روی ظرف پلاستیکی بتادین با درب باز نشست و مواد رنگی شبیه خون بتادین با فشار از ان ظرف خارج شد. در آن هنگام وقتی مهرداد با دست زیر پای خودش را لمس کرد با دریایی از مواد رنگی شبیه خون مواجه شده و مطمئن شد که پایش قطع شده ولی الان متوجه دردش نیست. استدلال ما برای اینکه قانعش کنیم پایش سرجایش هست و اتفاق بدی برایش نیفتاده، چندان تاثیری در او نداشت. امدادگر همراه آمبولانس به همهی مجروحین سرم وصل کرده بود. جراحت من که کمتر بود همراه امدادگر میبایست سرم مجروحین را با دست بالا نگه میداشتیم. کار وقتی سخت میشد که آمبولانس با سرعت حرکت میکرد و دستانداز و چاله چوله برایش بیمعنا بود. تزریق یکسرهی سرم باعث میشد هر نیم ساعت برای اجابت مزاج و ادرار مجروحین آمبولانس را نگه داریم و مجروحان را پیاده کنیم. این شرایط در حالی که به آن ها سرم وصل بود و خونریزی هم داشتند، اوضاعی بود برای خودش.
امبولانس از ارتفاعات نوسود به سمت پاوه در حرکت بود و تا الان گمان نکنم ارتفاعات و درههای عمیق سنگی به آن ارتفاع و عمق را در هیچ جای دیگری دیده باشم.
نزدیکی های غروب بود که در آسایشگاه مجروحین کرمانشاه بودیم و مورد رسیدگی پرستاران و مراقبت های پزشکی صحبت میشد.
دبریدمان
به یک یک مجروحان رسیدگی ویژه پزشکی شد و پزشک با ویزیت من، دستور دبریدمان داد. در آن لحظه خیال کردم دبریدمان شکلی از پانسمان است. بیخیالش شدم. اما انگار در خواب بودم و نمیدانستم چه بلایی در انتظارم است. لحظاتی بعد چند پرستار خانم و آقا به سراغم آمدند و زخمی را که در پایین شانهی من تازه خونریزیاش بند آمده بود و بسته شده بود لایه به لایه باز کردند و پوستهای عفونی را بدون هرگونه بیهوشی با تیغ مخصوص جراحی کندند و برداشتند و با مواد ضد عفونی شستوشو دادند. انگار که از درد باید جان به جان آفرین تسلیم میکردم اما به ناچار تحمل کردم و این نیز بگذشت.
(توضیح اول: کیمیا بارانی عبارت معادل بمباران شیمیایی در زبان کردی و هه له بجه عبارت کردی مردم برای نام شهر حلبچه می باشد.
توضیح دوم: جنگ پدیده اجتناب ناپذیرزندگی اجتماعی بشری است که از ابتدای تاریخ تا به امروز همچنان در جای جای جهان ادامه داشته و بخشی از تجارب انسانی را در کلیهی نقاط دنیا تشکیل میدهد. جدا از اینکه جنگها چرا به وجود می آیند و چگونه و با چه ضایعاتی خاتمه می یابند در جای خود میتواند از جمله مباحث آکادمیک صاحبنظران علوم سیاسی و نظامی قرار گیرد. ازصحنههای انسانی همچون فداکاری ها، عشق ها و قساوت ها در جنگ نیز نمیتوان گذشت. امروزه هر ملتی با هر عقیدهی سیاسی و مذهبی برای فداکاریهای شهدا و کهنهسربازان خود اهمیت زیادی قائل است و به آنها افتخار میکند. جنگ همواره منبع الهام داستانها و رمان و فیلمهای بسیار جذابی بوده و از اهمیت خاصی برای همگان برخوردار است.