چند روز پیش که سخنرانی خانم ژاله آموزگار را در اینستاگرام دیدم، به یاد مکالمهای افتادم که روزی در یکی از کافههای شهر شاهد آن بودم. عاقلهمردی حدودا ۵۰ ساله که گاهی به آن کافه میآمد، آن روز هم آمده بود تا قهوهای بنوشد و کمی هم با بچههای آن جا اختلاط کند.
دکتر بود، وضعیت مالی خوبی داشت و به عبارتی دستش به دهانش میرسید اما درک میکرد شرایطی که در آن زندگی میکنیم، شرایطی عادی نیست و اگر وضعیت مالی خودش خوب است، وضعیت آدمهایی که در کوچه و بازار میبیند، تعریفی ندارد.
یادم هست آن روزها دلار مجددا اوج گرفته بود و قیمتش بعد از چند ماه ثبات، در عرض چند روز پلکانی افزایش یافته بود. همزمان حرف از جنگ و آرزوهای بر باد رفته هم بود.
بچههایی که در کافه نشسته بودند، از گروههای سنی مختلفی بودند؛ یکی دو نفر زیر ۲۰ سال داشتند و یکی دو نفر هم بیست و چند ساله بودند. بین جوانها و روی میز وسط کافه، حرف از خرید لپ تاپ و موبایل و مهاجرت و آرزو بود و آقای دکتر در سکوت قهوهاش را مینوشید و گوش میداد.
بچهها داشتند از انهدام آرزوهایشان برای مهاجرت بعد از گرانی دلار میگفتند و از اینکه چقدر خسته شدهاند از این کشور. کم کم همه زبان به شکایت باز کردند و از وضعیت خود حرف زدند. خلاصه روی میز وسط کافه، نشستی برای انتقال تجربههای شکست برقرار شد و هر کدام از آن جوانان، به زبان خود وضعیت را توصیف میکرد. در این بین یکی از آنها گفت: «من غیر از خانوادهام، هیچ عِرقی به اینجا ندارم و میخوام هر طور که شده از این خراب شده برم».
در همین لحظه که سکوت آقای دکتر عمیقتر شده بود، او با شنیدن این حرف به میان صحبت آن جوان دوید و گفت: «یعنی اگه جنگ بشه شما نمیرید از این کشور دفاع کنید؟ بازم نسل ما باید تفنگ دست بگیره؟»
باورتان نمیشود که پاسخها چقدر کوبنده و لاینقطع بود. هر نوجوان و جوانی که آنجا نشسته بود، با استدلالی متفاوت پاسخ آقای دکتر را میداد. چند پاسخ در ذهنم مانده است:
- من اگه یک سال حقوق ۱۵ میلیون تومنیم رو دست نزنم و با آب و هوا زنده بمونم، سر یک سال یه پراید آشغال هم نمیتونم باهاش بخرم.
- چرا باید از جایی دفاع کنم که هر لحظه امکان داره تو خیابوناش بمیرم؟ چه خاطره و دلبستگی برام مونده؟
- ما هیچی از این کشور نداریم، برخلاف شما که شغل و پول و جایگاهتون رو از این کشور به دست آوردید.
آقای دکتر که انتظار نداشت این پاسخهای کوبنده را بشنود، خودش را مثل تمام همنسلانش شرمندهی این بچهها دانست و سرخورده از سوالش، قهوه را حساب کرد و رفت.
برگردیم به خانم آموزگار؛ ایشان نه حتی مثل آقای دکتر خاطرهی من، بلکه در جایگاهی بسیار بالاتر با بچههای ایران حرف میزند. خانم آموزگار میگوید آن طرف برای ما فرش قرمز پهن نکردهاند که همه درحال رفتن هستید، اما نمیگوید این طرف چه برای جوانان ایران پهن شده است که بمانند؟
خلاصه خانم آموزگار؛ اگر فشار همهجانبه بر نسل جدید به ویژه زنان را میبینید، درحال تماشای فشار اقتصادی کمرشکن روی مردم به ویژه جوانان هستید و از شاخص امید به زندگی در ایران آگاهید اما با این حال بچههای ایران را به ماندن در ایران فرا میخوانید، این از نفس شماست، که از جایی گرمتر از جایی که ما ایستادهایم بلند میشود.
نظرات بسته شده است.