در ارتفاع 40 متری از بحران‌ها؛ ‌

رشت هم‌چنان نفس می‌کشد!

0 ۱۳

رشت، صبح‌ها قفل می‌شود؛ نه با زنجیر، با رودخانه‌ای آهنین از خودروها که هر کدام سرنشین‌شان را به بهانه‌ی «عجله دارم» جلوتر می‌رانند. رشت نفس می‌کشد؛ نفس‌‌های سنگین، پر از دود اگزوز و بوق و بوی بنزین سوخته. صبح با ترافیک آغاز می‌شود، عصر با ترافیک تمام می‌شود. برج‌ها قد می‌کشند، حیاط‌‌های خانه‌ پنج‌طبقه می‌شوند، کمربندی نیمه‌کاره می‌ماند و شهر هم‌چنان زیر بارانِ بحران‌ها جان می‌دهد.

 

شهری که همه از دردش می‌نالند، اما انگار هیچ‌کس واقعا نمی‌‌خواهد درمانش کند. رشت زیر پای‌شان نفس می‌کشد؛ نفس‌‌های خفه پر از دود و حسرت. شهری که هر صبح با بوق بیدار می‌شود، هر عصر تا غروب با چراغ‌ ترمز‌های قرمز به خواب می‌رود و هیچ‌کس، واقعا هیچ‌کس، دلش نمی‌‌خواهد این کابوس تمام شود. انگار همه، یک جور‌‌هایی، عاشق همین دردِ مشترک شده‌ایم.

 

رشت نفس می‌کشد؛ نفس‌‌های خفه، آلوده و گران‌قیمت. در شهری که هر سال به خودرو‌هایش اضافه می‌کنند، معابر خودرویی متراکم آن دو طبقه می‌شوند؛ اما هیچ‌گاه نفسی تازه به زیرساخت‌‌هایش نمی‌‌دَمند. از ساغریسازان تا برج‌‌های پنتهوس‌دار بالای آسمان رشت؛ شهر دو پاره می‌شود: پایین، یلدا در آخرین حیاط شمعدانی‌دار به حوض فیروزه‌ای خیره می‌ماند و بوی بنزین سوخته را جای عطر برگ نارنج استشمام می‌کند؛ بالا، در پنتهوس با ارتفاع چهل‌متری از زمین، همان ترافیک را «بحرانِ انتخاباتی» می‌نامند.

 

ترافیک رشت، ساعت ۷:۴۵ صبح
باران ریز می‌بارد، همان باران همیشگی که هیچ‌کس در رشت چتر باز نمی‌‌کند. «پرویز» کنار پراید فرتوت ۸۹ زردرنگش ایستاده و سیگارش را روشن می‌کند. تاکسی خطی سعدی به گلسار است، پشت‌سرش صف تاکسی‌‌های زرد مثل همیشه منتظر نوبت. «یعقوب جان، یه هُل بده!» یعقوب غُرغُرکنان اومد، دوتایی ماشین رو هل دادن. «خلاصه رنگ بارونم دیدیم!» رادیو آهنگ قدیمی پخش می‌کند: «این شهر داره منو می‌کشه…»

 

شهر نفس می‌کشد؛ نفس‌هایی سنگین، پر از دود و گرد و غبار. صبح‌ها دوباره پُر می‌شود، عصر اما خالی نمی‌شود. رودخانه آهنی جریان دارد، برج‌ها بلندتر می‌شوند، حوض‌های فیروزه‌ای خشک می‌شوند و شمعدونی‌ها پژمرده. رشت هم‌چنان نفس می‌کشد؛ نفس‌هایی که معلوم نیست کی تمام می‌شود؟!

 

دو متر جلوتر، «خانم شریفی» خانمی‌ با مانتویی سرمه‌ای رنگ بیرون ایستگاه تاکسی ایستاده. پرویز با صدای بلند می‌گوید: خانم معلم! بفرما بشین، الان پُر میشه و حرکت می‌کنم. خانم شریفی حتی سرش را از صفحه گوشی‌اش بلند نکرد. یه ۲۰۶ سفید با پلاکی غیربومی ترمز کرد جلوش، در عقب باز شد، سوار شد و رفت. پرویز تا سه‌راه نگاهش به دود اگزوز ۲۰۶ بود. پرویز با صدایی بلندتر: «گلسار-گلسار، یک‌ نفر-یک‌ نفر» « اسنپ اَمی بازارا کسادَ کود! » «مسافرانَم اسنپ کار کونیدی».

 

وانت‌های بلوار رودباری، درست جلوی مدرسه ابتدایی، ترافیک گره خورده بود؛ انگار یکی طناب کشیده بود وسط شهر و شهرداری هر بار با بالابردن سطح معبر می‌خواست این گره را باز کند، اما موفق نمی‌‌شد. «آقا رمضان»، بوق طولانی می‌زند، فحش می‌دهد، دوباره بوق. هیچ‌کس راه نمی‌‌دهد. همه یا عجله دارند یا هیچ‌کس جایی نمی‌‌رود.

 

پدر و مادرها می‌خواستن دقیقا جلویِ درِ مدرسه بچه‌هاشون رو پیاده کنن. «آقا رمضان» با وانت نیسان آبی رنگش که باربری می‌کند، زیر لب می‌گوید: عجب گیری کردیم. «امیر رضا» ۱۹ ساله با موتور هوندا ۱۲۵ قرمز که در پیک‌موتوری رازی کار می‌کند، بین ماشین‌ها مارپیچ می‌زند. کلاه ایمنی ندارد. مادرش تا دم در دنبالش دویده بود که «آروم برو»، اما ترافیک آن‌قدر کلافه‌اش کرده که حالا با سرعت در فاصله‌ای ۲۰ سانتی بین ماشین‌ها ویراژ می‌دهد تا از این مخمصه خلاص شود. یک لحظه ترمز کرد کنار نیسان و می‌گوید: «عمو جان، یه ذره برو جلو دیگه!» آقا رمضان فقط سرش را تکان می‌دهد. خودش هم گیر کرده بود.

 

«پرویز» پشت چراغ قرمز چهار راه گلسار به سعدی پدال ترمز را فشرد. نگاهش به برج هشت‌طبقه پزشکان صد متر جلوتر افتاد. جلوی ساختمان، آمبولانس دوبل پارک کرده بود، مریض روی برانکارد رو بیرون می‌کشیدن. پرویز به مسافر کنارش گفت: «هشت طبقه زدن، یه دونه جای پارک ندارن! آمبولانس مریض رو تو خیابون پیاده می‌کنه!». چراغ سبز شد. خانمی‌ مسن از صندلی عقب گفت: «پسرم در ایتالیا معماری می‌خونه. می‌گه اگه پارکینگ نداشته باشه ساختمان، پایان‌کار نمی‌‌دن. این‌جا؟ همه دکترای معروف شهر اونجان، داروخانه، آزمایشگاه، همه چی…

 

ولی پارکینگ کو؟ مگه کم پول درمی‌آرن؟» پرویز چیزی نگفت. فقط نگاهش رو از برج پزشکان گرفت و به ساختمان شهرداری ابتدای تختی دوخت؛ همون ساختمانی که هر روز از کنارش رد می‌شه و هیچ‌کس انگار چیزی نمی‌‌بینه.
عصر-کافه نوستالژی در محله ساغریسازان.

 

یلدا هنوز غرق در خاطره بود که صدای خنده‌ی آشنا از پشت سرش بلند شد. چرخید و دید سارا و نگار و لیلا با کیف‌‌های سنگین کنکوری‌شان از در چوبی کافه وارد شدند. چرا این‌قدر دیر اومدید؟ سارا درحالی که کاپشنش را درمی‌آورد گفت و خودش روی صندلی روبه‌روی یلدا نشست. «نیم ساعت تو ترافیک گیر کرده بودم. این اتوبوس‌‌های رشت دیگه دارن منو دیوونه می‌کنن.» لیلا که همیشه آرام‌تر بود، آهسته نشست و به حوض فیروزه‌ای نگاه کرد. «من دیگه عادت کردم پیاده بیام. ولی خب… پاهام دیگه داره اعتراض می‌کنه»

 

یلدا لبخند زد و فنجان چای دارچینی‌اش را جلوتر کشید. «منم امروز پیاده اومدم. از پیاده‌راه شهرداری تا این‌جا. فقط چون دلم می‌خواست یه کم تنها باشم و فکر کنم.» سارا ابرو بالا ‌انداخت: «فکر کنی به چی؟ به اینکه چرا ما تو رشت هنرستان دخترانه درست‌حسابی نداشتیم؟ یا به این‌که چطور خانواده‌ات رو راضی کنی که دانشگاه بری تهران؟» یلدا سرش را تکان داد.

 

«هر دوتاش. ولی بیشتر… به این فکر می‌کردم که چرا ما دیگه حیاط و حوض و شمعدونی نداریم؟ تابستون‌ها خونه مادربزرگم تو خمیران زاهدان؛ حوض بزرگ وسط حیاط و دور تا دورش گلدان‌‌های شمعدونی و سبزه‌‌‌هایی که از لای سنگ‌ها درمی‌اُومد…» یلدا به سفال‌‌های بام آشپزخانه کافه نگاه کرد. «من همین الان که نشسته بودم، فکر می‌کردم این کافه آخرین بازمانده‌ست. انگار دارم تو خونه مادربزرگم نفس می‌کشم. این‌جا هم دیگه زیاد نمی‌‌مونه.

 

 

صاحبش قراره که بفروشه.» سارا فنجانش را برداشت و تلخ خندید: «خب معلومه! کی دلش می‌خواد یه خونه قدیمی رو نگه داره وقتی می‌تونه پنج طبقه آپارتمان بزنه و پولدار بشه؟» سکوت کوتاهی افتاد. صدای شُرشُر آب حوض تنها صدایی بود که می‌آمد. لیلا با صدایی آرام گفت: «همه همین کارو کردن. خونه عمه‌ام تو محله پیرسرا هم همین شد. حیاطش پر از انار و پرتقال بود. حالا جای انارها شده آنتن دیش و جای حوضشون پمپ و مخزن آب. بچه‌هاشون الان افسوس می‌خورن، ولی اون موقع پول لازم داشتن» بعد نگار گفت: «راستی یلدا، تو هنوز مصممی هنرِ تهران؟»

یلدا سرش را بالا آورد. «آره. حتی اگه مجبور بشم برم خوابگاه، حتی اگه بابا بگه “دخترم تو رشت بمون پیش ما”، حتی اگه… حتی اگه هیچ‌کس نفهمه چرا نقاشی برام مهمه.» لیلا دستش را گرفت: «ما می‌فهمیم. فقط… می‌ترسیم.» «کنکور تجربی منو دیگه داره دیوونه می‌کنه. روزی چهارده ساعت درس می‌خونم و هنوز درصدام بالا نمی‌‌ره.» دخترها فنجان‌‌های خالی را روی میز می‌گذارند. سارا کیفش را می‌‌اندازد روی شانه، زیپ کاپشنش را می‌کشد بالا. «بریم؟ دیگه داره تاریک می‌شه.»

 

یلدا یک نگاه آخر به حوض فیروزه‌ای می‌‌اندازد، انگار می‌خواهد عکسش را در ذهن حک کند. سارا کلید خانه را در دست می‌چرخ‌اند، نگار هدفون را داخل گوشش جا می‌دهد. از در چوبی که بیرون می‌آیند، باد خنک غروب می‌زند به‌صورتشان؛ بوی برگ نارنج سوخته و دود اگزوز قاطی شده. خیابان ساغریسازان خلوت است، ولی صد قدم آن‌طرف‌تر، خیابان مطهری دوباره قفل. ماشین‌ها پشت هم بوق می‌زنند، چراغ‌ترمزها مثل چشم‌‌های قرمز یکی‌یکی روشن می‌شوند.

 

 

شب-پنت‌هاوسِ کافه اسکای‌ویو
از طبقه آخر برج ۱۲ طبقه «آسمان گیلان»، پنت‌هاوسِ «کافه اسکای‌ویو»، شهر زیر پایشان پهن شده؛ مثل یک ماکت بزرگ که کسی فراموش کرده جمعش کند. میزِ مرمر کنار پنجره تمام‌قد، چهار مرد میانسال با فنجان‌‌های اسپرسو و لَته نشسته‌‌اند. کت‌وشلوار‌های اتوکشیده، ساعت‌‌های گران‌قیمت. یکی‌شان، مهندس رحیمی، همان که قرار است برای انتخابات شورا کاندید شود، با نوک انگشت به شیشه ضربه می‌زند و به رودخانه آهنی زیر پایش اشاره می‌کند: «ببینید… ترافیک، زباله سراوان، کمربندیِ نیمه‌کاره… اینا بحرانن.

 

رشت صبح‌هایش را با ترافیک شروع می‌کند و عصرها با ترافیک تمام می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند مشکل کمربندی است، بعضی‌ها خودروهای تک سرنشین، بعضی‌ها تقصیر را به گردن مسافران می‌اندازند. شهرداری هم در این سال‌ها کارهای بی‌فایده‌ای انجام داده است

 

مردم هر روز توش زندگی می‌کنن. ما باید از بحران حرف بزنیم.» دومی، آقای دکتر صبوری، جراح معروف، سر تکان می‌دهد و می‌خندد: «دقیقا مردم باید ببینن ما بحران رو دیدیم، شناختیم، انگار خودمون هر روز توش گیر کردیم. بعد راه‌حل هم بدیم، با عدد و رقم. مثلا بگیم “من می‌دونم شما هر صبح دو ساعت وقتتون رو از باهنر تا گیل تلف می‌کنید…” این جمله خودش نصف رأیه.» سومی، ‌آقای بهروزی، پیمانکار بزرگ ساختمان، قاشقش را در فنجان می‌چرخاند: «ترافیک که شدنیه. دو تا پل هوایی، یه تقاطع غیرهم‌سطح، یه کمربندی درست حسابی» مهندس رحیمی لبخند می‌زند، به شهر زیر پایش نگاه می‌کند؛ «مهم اینه که ما بگیم: “ما می‌دونیم، ما می‌بینیم، ما همین‌جاییم بین شما.”

بعد هم یه عکس بندازیم تو همین ترافیک، با پیراهن آستین‌بالا زده، وسط باهنر، یه داستان اینستاگرامی از زباله‌‌های سراوان… همین کافیه. مردم عاشق کسایی‌ان که بحران‌شون رو بلند بلند فریاد می‌زنن.» دکتر صبوری فنجانش را بالا می‌برد: «به سلامتی بحران‌‌‌هایی که ما می‌شناسیمشون… و به سلامتی رأی‌‌‌هایی که از دل همین بحران‌ها درمی‌آد.» چهار نفر می‌خندند. صدای خنده‌شان در ارتفاع ۴۰ متری از بحران‌ها در شهر گُم می‌شود. پایین، رودخانه آهنی هم‌چنان جریان دارد. بالا، قهوه‌ها سرد می‌شوند و شهر مثل همیشه زیر پایشان نفس می‌کشد؛ نفس‌‌‌هایی که نه تمام می‌شود، نه کسی واقعا می‌خواهد تمام شود.

 

ساعت ۸:۴۵ دقیقه صبح روز بعد
باهنر تا میدان گیل قفل است، ماشین‌ها از جایشان تکان نمی‌‌خورند. نه ماشین‌ها جلو می‌روند، نه آدم‌ها. فقط بوق و دود و باران و بوی بنزین سوخته و صدای رادیو که حالا می‌خو‌اند: «گیلان، گیلان، همیشه بهارِ گیلان، می دیله قرارِ گیلان». رشت صبح‌‌هایش را با ترافیک شروع می‌کند و عصرها با ترافیک تمام می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند مشکل کمربندی است، بعضی‌ها خودرو‌های تک سرنشین، بعضی ها تقصیر را به گردن مسافران می‌‌اندازند. شهرداری هم در این سال‌ها کار‌های بی‌فایده‌ای انجام داده.

 

از طبقه دوازدهم برج که پنجره‌اش رو به بلوار گلسار باز می‌شود، شهر مثل یک فرش درهم‌ تنیده زرد و سفید و قرمز به‌نظر می‌رسد. ماشین‌ها دیگر ماشین نیستند؛ نقطه‌‌های رنگی‌‌اند که انگار کسی ریخته روی سطح خیس خیابان و حالا نمی‌‌د‌اند چطور جمع‌شان کند. آمبولانس هنوز همان‌جاست، دوبل پارک، فلاشر‌هایش چشمک می‌زنند، اما از این‌جا فقط یک جعبه سفید نارنجی است که در دریایی از آهن غرق شده.

 

صدای بوق‌ها هم‌چون بحران‌ها به این ارتفاع‌ها نمی‌‌رسد؛ فقط سکوت و دود نازکی که مثل نفس شهر بالا می‌آید. شهر نفس می‌کشد؛ نفس‌‌‌هایی سنگین، پر از دود و گرد و غبار. صبح‌ها دوباره پُر می‌شود، عصر اما خالی نمی‌‌شود. رودخانه آهنی جریان دارد، برج‌ها بلندتر می‌شوند، حوض‌‌های فیروزه‌ای خشک می‌شوند و شمعدونی‌ها پژمرده. رشت هم‌چنان نفس می‌کشد؛ نفس‌‌‌هایی که معلوم نیست کی تمام می‌شود؟!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.