همهی کسانی که به حرفهی مامایی میاندیشند، زنی را بر بالین مادری در حال یکی از دشوارترین لحظههای زندگیاش بهیاد میآورند، به دنیا آوردن فرزند. اما برخلاف اغلب آنچه در افواه میگویند و رسانهها منتقل میکنند، رویدادهایی که ماماها تجربه میکنند، بسیار متفاوت است.
دادن خبر مثبت بودن بارداری در اغلب موارد با شادی مادر و به ندرت با اندوه و اضطراب همراه است. وظیفهی ماما بنا بر سوگند مامایی، سنگین کردن کفهی خواست مادر به حیات فرزند هنوز نزاده است که در این شرایط گاهی بسیار دشوار است.
ماما گاهی نخستین کسیست که ناگزیر است به زنی بگوید که مادر شدن او، با چه دشواریهایی همراه است و این اوست که باید بیاندیشد، چه راهی را سپری کند تا مادر و فرزند این مسیر دشوار نهماهه را به سلامت سپری کنند.
اما گاهی آزمایشات غیربالینی طبیعی نیستند و جنین با مشکلاتی مواجه است و دهها مورد دیگر. و اما دردناکترین لحظه، آن هنگامیست که باید به مادری بگویی فرزند هنوز نزادهاش، مرده است و با تمام وجود آرزو میکنم، هیچ مامایی با این گزینهی دشوار، در دوران کار و زندگی خود مواجه نشود. چرا که بحرانی بسیار سخت، توأمان از اضطراب، درد و اندوه عمیق است.
ماما همان اولین کسیست که تودهی مشکوک به بدخیمی را در جسم بانوی مراجع تشخیص میدهد و از درون غمگین میشود. وظایف او چندگانه است. او میباید گاهی نیز در جمع دختران نوجوانان و گاه مادران با حوصله و صبوری، نشانههای رشد و بلوغ را شرح دهد.
اینها همه در رابطه با آن دسته از سبز جامگانیست که به طور مرتبط در حرفهی مامایی کار میکنند و یا به امر آموزش و مربیگری اشتغال دارند. بسیارند ماماهایی که مثل خود من در یک شاخهی دیگر بهداشت خدمت و از بخش دیگری از جامعه مراقبت میکنند.
من از خاطرات خوش و مملو از تولدهای بسیار در هشت سال نخست کار و تحصیل دوران ماماییام، کولهباری از عشق به مردمان، کودکان و نوجوانان را به همراه دارم. بخشی از کسانی که در رشتهی مامایی تحصیل میکنند، ناگزیر به گزینههایی دیگر روی میآورند، گزینههایی که بیشک مزایای بیشتر و نگرانی کمتری دارد.
در اینجا گفتن از خاطرهای از سالهای کاریام را خارج از موضوع نمیبینم. به دستور ریاست همان زمان، بعد از هشت سال به جای یکی از همکاران برای آموزش بهداشت به مسجد همان مرکزی فرستاد شدم که چندین سال به عنوان ماما در مرکز بهداشتی آن کار کرده بودم.
از آنکه کار خود را ناتمام گذاشته و برای کاری دیگر به آنجا رفته بودم، بیحوصله بودم، اما به ناگاه در آستانهی صحن آنجا، با صورتهایی مهربان با لبخندی شیرین مواجه شدم. رنگینکمان و آفتاب حقیقی آن روزِ ابری پاییزی، صورت زنانی بود که با ورودم به صحن ایستاده بودند و مرا با سلامهای گرمشان پذیرفتند.
دریافتم که گویی مرا میشناسند. بسی بیشتر از آنکه یادشان میآورم، در بهت این مهربانی، ناگهان کمکم از کیفهایشان عکس کودکانشان را درآوردند، دو سه تایی هم از آن موبایلهای قدیمی داشتند. عکس فرزندانشان و نوزادانی که همکارانم یا من در بهدنیا آوردنشان تلاش کرده بودیم، پسرها و دخترها، کودک و نوجوان،کوچک و بزرگ.
از این خاطره، بیش از بیست سال گذشته و روح من سخت و قلبم به اشک و گریه رویین شده است، با این امید که ما کودکانی را در آمدن به این جهان دشوار و شاید بیرحم یاری کردهایم، که بیش از ما و بهتر از ما، در این جهان زندگی کنند.
این غرور پنهان که چون ساقهی برنج زیر بار خویش خمیده است، قلبم را از امید و چشمم را از اشک میآکند. روز ماما بهانهای است برای احترام به ساحت گمنام و مقدس همه کسانی که به زندگی و حقحیات حرمت میگذارند.