“تنها آنکس که به دوزخ میرود، اوریدیس را بازمییابد، تنها آنکس که کارد بر میکشد، اسحاق را به دست میآورد.” کیرگکور
در عشق و سرسپردگی، گویی خویشتنْ محمل حضور دیگری میشود، فرد خویشتن را بهتمامی به تملک دیگری درمیآورد و بیرون مرزهای خویش و درون دیگری سکنا میگزیند. فقدان و از دست دادن دیگری تجربهی نوعی بیمکانی و آوارگیست. حذف دیگریِ یگانهشده با خویشْ به منزلهی مرگ خود و خارج از تصور است و روان را میپاشاند. این دلبستگیِ شدید به ابژهی میل و درونی کردن آن است که فقدان را به مثابهی خسرانی عظیم و جبرانناشدنی رقم میزند. گو اینکه سهمگینی فقدانْ مکافاتِ افزونی آنچیزیست که در معشوق میتوان از آن خود کرد؛ انگار که نوعی بیوفایی به مصلحت خویش صورت گرفته باشد.
حذف دیگری مهم، بدین معنا که اتصال محکمی با روان داشته و روان بر آن ابژه بارگذاری فراوان کرده است، بهنوعی ارتباط فرد با خویشتن را مختل میکند و مناسبات روان را بههم میریزد. حذف دیگری همچون فروریختن ستونی در روان عمل میکند و به تلاشی ساختار پیشین آن میانجامد. فروید در ماتم و ماخولیا، واکنش فرد به از دست دادن دیگریِ مهم را دو شیوه قلمداد میکند؛ ماتم و ماخولیا. بهزعم او ماخولیا زمانی در فرد پدیدار میشود که دیگری به مثابهی موضوع عشق از دست رفته است، هرچند بهواقع نمرده باشد.
البته او، در پس این تبیین فرایند نمود و استمرار ماخولیا در فرد، خودِ مسئلهی عشق در مواردی را از اساس بیمارگونه تلقی میکند. در واقع، شکلی خاص از میلورزیست که به تجربهی ماخولیاگون فقدان منجر میشود. در تمدن و ملالتهای آن مینویسد: «دیگری در صورتی سزاوار عشق من است که در جنبههای پراهمیت چنان به من شبیه باشد که با دوست داشتن او خودم را دوست داشته باشم یا در صورتی که بسیار کاملتر از من باشد، چنانکه ایدهآلم از شخص خودم را در وجود او دوست بدارم» (۶۵ :۱۳۸۳) در خلال این تعریف، عشق به خانواده را نیز فهمید که در مراحل بعدی حیات، این عشق به افراد دیگر هم تسری مییابد.
وقوع فقدان و اتمام رابطهای که در آن شکل حادی از توجه به معشوق یا ابژهی محبوب حاضر بوده است، بستر بروز ماخولیا میشود. نکتهی اصلی این است که با از دست رفتن معشوق آرمانی، که فردْ او را به مثابهی همزاد، درونی کرده است، نه تنها ابژهی بیرونی عشق، که با او چیزی در خودِ فرد از دست میرود و همان چیزی که در فرد، بهمنزلهی بخشی از وجودش از دست رفته و خود فرد هم نمیداند چهچیز را از دست داده است، فقدان را ماخولیایی میکند. وضعیت ماخولیا، شاید بیش از اینکه به نوع جدایی ربط داشته باشد، به نوع اتصال فرد به ابژهی عشق مربوط است.
در عشق، دیگریِ بیرونیْ به دیگریِ درونی تبدیل میشود. این دیگری کسیست که نیروی میل را در شخص بیدار میکند و در جایگاه ابژهی میل قرار میگیرد. لکان، که بهزعم خودش مهمترین دستاوردش یعنی «ابژه a» حاصل مقالهی ماتم و ماخولیای فروید است، ابژهی میل را که ما آن را در دیگری میجوییم «ابژه a» مینامد. ابژهای که بهجای آنکه میل به آن گرایش داشته باشد، علت میل است و لکان خودْ آن را علت-ابژهی میل میداند. در واقع فرد آن دیگریای را درونی میکند که پیشبرندهی میل اوست. معشوق منبع تهییجهاییست که میل را برمیانگیزاند و کسیست که به فانتزی فرد راه پیدا کرده است.
فانتزی (که در واقع عامل تحدید و تعین میل است که نیروی میل را مهار میکند) محل اتصال فرد و ابژهی میل اوست. دیگری که با اتصال به فانتزی درونی شده، همزمان که ابژهی میل فرد است، چرخ میل او را نیز میچرخاند. و برای این امر حضور بیرونی او حیاتیست و با حذف حضور بیرونی، سازوکار وجه درونیشده نیز بههم میریزد. بدن بیرونی معشوق پشتوانهی فانتزیست و با حذف آن میل بدون ابژه و شخص بیحفاظ میشود. مرزهای میل از دست میرود و به نفس شخص سرریز میکند؛ وضعیتی که موجد بروز ماخولیا در فرد میشود. باز بر این نکتهی مهم باید تأکید کرد که فرد چیزی را که بهواسطهی فقدان در خویشتن از دست میدهد که به ماخولیا منجر میشود. اما تجربهی فقدان همواره وضعیتی نیست که چون حکم تقدیر بر زندگی فرد جاری شود. چنانکه در اسطورهی اوریدیس و اورفئوس میبینیم. از دست دادن اوریدیس در پی این رخ میدهد که اورفئوس ناتوان از مهار عشق خویش، آنجا که باید چشم از اوریدیس برنمیگیرد. اورفئوس در همان نقطهای اوریدیس را برای همیشه از دست میدهد که اگر از نگریستن به او چشمپوشی کرده بود، برای همیشه به دستش میآورد.
در اسطوره میخوانیم که درست پس از مراسم ازدواج اورفئوس و اوریدیس، عروس و گروهی از ندیمانش در مرغزاری راه میرفتند که ناگاه افعی عروس را گزید و او را کشت. اورفئوس بسیار دردمند شد و قصد کرد درپی معشوق، به هادس، جهان زیرین، برود و بکوشد اوریدیس را دوباره به زمین بازگرداند. پس از طی سفری هراسانگیز، خدایان اوریدیس را فراخواندند تا او را بههمراه اورفئوس روانهی جهان زندگان کنند، امّا به یک شرط: تا هنگام خروج از هادس، اورفئوس نباید سر برگرداند و اوریدیس را که از پی او خواهد آمد بنگرد. هردو از دروازه بزرگ هادس گذشتند و به آستانهی خروج رسیدند. اورفئوس می دانست که اوریدیس پیوسته از پی او میآید اما آرزو میکرد کاش می توانست فقط یک نگاه زودگذر به پشت سر بیندازد تا او را بنگرد. اکنون به جایی رسیده بودند که تیرگی از میان رفته بود و هوا اندکی خاکستریرنگ شده بود. شادمانه پا در روشنایی گذاشت. پس سر برگرداند تا اوریدیس را بنگرد اما کمی زود بود، چراکه اوریدیس هنوز در دنیای مردگان بود و از مغاک بیرون نیامده بود. اورفئوس او را در هوای نیمروشن دید و دست دراز کرد تا او را بگیرد، اما زن در دمی ناپدید شد و به تاریکی دنیای زیرین لغزید.
اینجا، فقدانْ مکافات عملِ از سرِ عشق کسیست که نتوانسته نگاهش را از معشوق باز گیرد و او را برای همیشه از دست داده است. و حالا، در جهان پس از شیوع ویروس، ما همه در سایهی امکان تجربهی فقدانیم؛ در سایهی چهرهی برهنه و آیینزدودهی مرگ، و امکان تجربهی فقدان پررنگتر و ملموستر شده، اما همزمان نقش «من» در محافظت از دیگری افزون شده است. ما نیز چون اورفئوس در وضعیتی آستانهای مستقریم، وضعیتی که برای مراقبت از جان عزیزانمان باید از دیدار آنان چشم بپوشیم. و همان ابژهی عشقی در معرض خطر است که ما از سر احساس یگانگی به آن عشق میورزیم؛ خانواده.
در شرایطی که سایهی اضطراب مدام امکان از دست دادن و در عین حال ابهام و ناشناختگی وضعیتْ به آن شمایلی ماخولیایی داده است، ما نمیدانیم چهچیز را از دست خواهیم داد یا نداد، اما رنجی بیشمایل را تجربه میکنیم و فقدان بهمثابهی پیامد نحوهی تعامل با وضعیت جدید میتواند مکافات ناتوانی در چشم بر گرفتن از دیگری باشد که ممکن است به از دست دادن او منجر شود.
منابع
درسگفتار درد عشق و جدایی جواد گنجی
دیلن اونز؛ فرهنگ مقدماتی اصطلاحات روانکاوی لکانی
زیگموند فروید؛ تمدن و ملالتهای آن
زیگموند فروید؛ ماتم و ماخولیا
بسیار عالی
افعی عروس را گزید. اینجا فقدان از ابژه میاد یا من درونی شده؟