فوکو جملهی معروفی دارد: «هر جا سلطه هست، مقاومت هم هست» و بی شک میتوان برای سلطه و مقاومت نمونههای زیادی را در تمام ابعاد زندگی اجتماعی ما برشمرد. اما من قرار نیست به فوکو بپردازم، قصدی هم ندارم تا روابط متقابل سلطه و مقاومت را تشریح کنم و از آن به برآوردی برای توصیف شرایط کنونی بپردازم.
بیشتر از ۹ ماه است که هر روز، همهی خبرهایی را که در ایران اتفاق میافتد دنبال میکنم. در علوم ارتباطات «خبر» را واقعیتی تعریف میکنند که مخابره میشود. یعنی واقعیتی بدون جرح و تعدیل. اما کمی به عقب برگردیم، آیا در مدت زمانی که در بالاتر تعریف کردم خبری را سراغ دارید که در حد یک «واقعیت مخابره شده» باقی مانده باشد، به گوش رسیده و در نهایت کهنه شده باشد؟ من خیال نمیکنم؛ چرا که مدتهاست به این تغییر فکر کردهام و برای من که دائما در معرض خبر بودهام، خبرها علاوه بر بار روانیشان، با یک داستان افسانهای یا یک افسانهی داستانی هم ترکیب شدهاند.
چرا این را میگویم؟
بهار ۹۸ بود که برای پوشش خبری سیل در استان خوزستان به جنوب کشور اعزام شدم. سیل ممکن است در هر جای دنیا رخ بدهد، خرابی به بار بیاورد، آسیبهای انسانی یا اجتماعی بر جای بگذارد یا زیرساختهای کشوری را نابود کند؛ این اتفاق در کمشدت ترین حالتش میتواند تاثر ما را به خاطر از دست رفتن زندگی چند نفر برانگیزد و یا در شدیدترین حالت موجب یک فاجعه ملی شود و همه مردم را برای حل آن فاجعه با یکدیگر همدل کند. اما سیل خوزستان اگرچه ممکن بود همه یا ترکیبی از اینها باشد، اما «فقط» همهی اینها نبود، چیزهایی داشت که ما پیش بینی نکرده بودیم؛ خبر، تبدیل به یک افسانه شده بود و افراد، یک مصاحبهشونده نبودند، جزیی کوچک یا بزرگ از یک اسطوره بودند.
مردم خوزستان با گفتن «ما در جنگ خانههایمان را ترک نکردیم، در سیل هم ترک نمیکنیم» خانههایشان را ترک نمیکردند، آنها کنار هم میایستادند، تا سینه در آبی که با هیچکس شوخی نداشت فرو میرفتند و در کنار هم کیسههای خاک و بلوکهای سنگی و هر سد دیگری را مقابل آب میچیدند. این فقط یک خبر است؟ آدمهایی به صف ایستاده در کنار هم که با سینههایشان در برابر آب، نماد ویرانگری آن روز ایستادهاند. انتهای گزارش آن روزم نوشتم: خوزستان یک تراژدی همیشگی است.
سلطههای مردسالارانه و نمادهای حماسهمآبانه
گمان نمیکنم کسی خبر قتل دختر نوجوان اهل تالش به دست پدرش را نشنیده باشد. این اتفاق رخ داد و جدای از همه جوانب اجتماعی و آسیبهای فرهنگی آن، باید چشم ما را به چیزهایی باز میکرد. به روی این واقعیت که خشونت در خیابان است، در کوچه است، در خانه است، در اتاق خواب است و هر لحظه ممکن است یک انسان، هویت انسان دیگری را از بین ببرد بدون اینکه نگران باشد. رومینا اشرفی، با هیجانها و امیدهای سیزده سالگیاش جایی در خاک تالش دفن شد، اما مردسالاری، قاعدهی خشونتبار پدرسالاری و سایه و عواقب بعدش همچنان در اطراف ما حرکت میکنند؛ آن جا در تالش، در خیابانی در رشت، در یکی از خانههای تهران و در یکی از کوچههای غرب و شرق و جنوب این کشور. قتل رومینا چشم ما را به این حقیقت باز کرد اما من باز هم میخواهم به افسانه فکر کنم، افسانه در خبر فجیع قتل یک نوجوان به دست پدرش!
به این داستان گوش دهید و تلاش کنید بدون در نظر گرفتن خبرهای قتل رومینا اشرفی در ذهن مجسمش کنید؛ پدری به بالین دو فرزندش میرود. فرزندانش هر دو خوابند. او داسی را از گوشه حیاط خانهشان بر میدارد، دو بار به گردن دختر ۱۳ سالهاش ضربه میزند. خون به بیرون فوران میکند، پسر کوچک این مرد در کنار خواهرش خوابیده (بیایید این روایت را بپذیریم که او از خواب بیدار نشده و خون سرخ خواهرش بر روی صورت او هم چکیده است) دختر در اثر ضربات داس کشته میشود، پدر با همان داسی که گردنش را بریده بود، موهایش را هم میبرد، به دور دسته و دهانه داس میپیچد و داس خونی پوشیده شده با موی دخترش را در هوا میگیرد و روی بلندی جلوی خانهشان فریاد میزند: آبرویم را خریدم!
این صحنهی یک فرزندکشی در حماسههای شاهنامه نبود، قصهای در کتابهای خیالپردازانه ملت هند نبود، این اتفاق رخ داده است، در گیلان، به تاریخ یکم خردادماه ۹۹. حالا به اجزای این واقعیت نگاه کنید؛ داس، قتل، خون، مو، و فریاد پیروزی! دقیقا شبیه یک افسانه است برای نشان دادن قدرت نفوذ یک سلطه در رگ و پی ما. سلطهی مردسالاری و پدرمآبی با این کار اجازه نمیدهد فراموش کنیم، او واقعیت را در کشکول افسانه میریزد تا بر ذهن شرقی ما بیشتر اثر بگذارد و صریحتر ما را بترساند. حالا از خودمان بپرسیم: ما را چه سود فخر به فلک برفروختن، که با «یاس»ها با «داس» سخن گفتهایم؟
سرافکنده بر فراز چاه نفت
عمران روشنی مقدم، کارگر میدان نفتی یادآوران به دلیل پرداخت نشدن حقوق و معوقاتش دست به خودکشی زد. خبر مرگ یک کارگر، مثل همیشه غمانگیز است. احتمالا باز هم باید ما را به یاد لوایح حمایت از کارگر بیندازد یا چیزی از ایمنی در حین کار را به ما یادآوری کند. شاید بسیاری از کسانی که اصل خبر را ندادند گمان کنند که او به دلیل مشکلات شخصیاش به طرزی معمول به زندگیاش پایان داده است.
به این قصه هم گوش کنید؛ کارگری جوان از عهده تامین مخارج خانوادهاش بر نمیآید. او روزی چندین ساعت در یکی از میدانهای نفتی جنوب کشور کار میکند. نامش عمران است و چند ماهی میشود که حقوق دریافت نکرده است. او ۲۲ خرداد ۹۹ به زندگی خود به طرزی نمادین پایان داد؛ عمران روشنیمقدم خودش را با طناب از یکی از تاسیسات آهنی این میدان نفتی حلقآوزیر کرد. او قبل از مرگ به شرکت پیمانکاری صاحب قراردادش زنگ زده و گفته بود: دیگر نمیتوانم برای خانوادهام چیزی بخرم.
چند ساعت است که درگیر آخرین تصویر او شدهام، به تلفن آخرش فکر میکنم و پیکر آویزانش که با طنابی میان زمین و آسمان رهاست، رهایم نمیکند. خبر خودکشی او هم نمیتواند صرفا یک «خبر» باشد. به اجزای این خبر نگاه کنید؛ یک میدان نفتی، کارگری در همین میدان، یک طناب، پیکری رها در هوا و تلفن آخری که همهی حقیقت را توی صورت ما میکوبد. عمران روشنیمقدم به افسانهای شکل ممکن از همه ما انتقام گرفت؛ او خودش را کنار چیزی به نام «نفت» ثبت کرد. حالا هر قصهای جنوب، از نفت، از کارگر که بنویسیم او جزیی از آن است. عمران قسمتی از ناخودآگاه جمعی ما شد و به همین خاطر مرگش، فقط یک «خبر» نیست، اجزا دارد، قصه دارد، تراژدی دارد و یک افسانهی تراژیک است.
چرا میگویم در برابر سلطه، افسانه بالیده است؟
اینها چند خبر از بی شمار خبرهای تلخ این این روزها بود. هر کدام از آنها خبر از بازتولید نوعی خاص از سلطه میدهند، سلطهی مردسالاری، سلطهی کار و کارفرما و بیکاری و بیشتر از همه سلطهی خشونت. اما حرف فوکو دیگر برای امروز ما کافی نیست. ما در برابر سلطهی خشونت مقاومت نمیکنیم بلکه دست به ساختن افسانهای میزنیم که تا ابد شتکهای خونش بر چهرهمان باقی بماند. وقتی که دیگر سرمایهای پشت سرمان نیست و سلطهی بیکاری از عرق، غرقمان میکند به مقاومت برای گرفتن حق کارمان روی نمیآوریم، بلکه افسانهی مرگمان را متولد میکنیم تا برای همیشه یک تصویر معلق از تاسیسات نفت، در دیوارها، خاطرهها و کتابها ثبت شود. این، تراژدیِ ذهنِ شرقیِ مشتاقِ ناکامی ماست، تصویری از همهی ما! در برابر سلطه، افسانه بالیده است.