شعر تعریف مشخصی ندارد؛ همه مان سعی میکنیم در زندگی روزمره با بیان حالات متفاوت خود از طریق کارکردی مانند زبان که به آن جلوه و معنایی منفرد می دهد، به نوعی شعر بیافرینیم. صحنه ای تک افتاده از جهان بیرون که در قاب کلام جاودانه می شود. از این رو بیان اینکه شعر، تجربه ای فردی از خلال ماجراهای متوالی زندگی است، پُر بیراه نیست. حال چه عنصری این تجارب را شایسته ی جاودانه بودن می سازد؟ بی شک هر انسانی با «آن»های متفاوتی در زندگیاش روبه رو می شود که از نظر او زود به فراموشی سپرده می شوند و دیگر هیچگاه به خاطره چهره نمی گشایند. پس باید بودنِ عنصری دیگرگون، آن را برای ما جذابیت بخشد: غرابت. عنصر غریب در سازوکار شعر مانند فرم عمل میکند؛ به آن جهت می دهد، از روزمرگی محض جدایش می سازد و به طریقی نقشی متفاوت برایش قایل می شود. این نوع رویکرد شعر را سرشار از سویه های متباین می سازد. فرم شعر بدین گونه قوام می یابد. عنصر غریب (امر بعید) نخست بندهای گوناگون شعر را در هم می ریزد و در پایان آنها را در کلی پویا به یکدیگر پیوند می دهد و شاعر، (این راوی خستگی ناپذیر سرنوشت و ماجرا) تجارب زیسته و نازیسته ی خود را منتقل می کند و آن گاه وظیفه ی خوانندگان است که آن زندگی نابوده را دریابند. چونان که گویی زمان، (این خاطرهی ازلی) رشته های گسسته را با یکدیگر پیوند می دهد و بعد دیگر آن خلا، خود را مقابل دیدگان آشکار می سازد. با این مقدمه با هم نگاهی می کنیم به کتاب «دَمدَمای تو».
از این شاعر ما مجموعه های دیگری را طی سالهای متمادی خوانده ایم: «گاهی دوستت دارم گاهی نه»، «سدها خواب آب را عمیق میکنند»، «چون ساعت شنی از تو پرم از تو خالی» و «سقفها».
«دَم دَمای تو» کتابی است از یاور مهدی پور که به تازگی توسط انتشارات مروارید در کتابفروشیهای سراسر کشور توزیع شده است. این کتاب با مقدمهای از لادن نیکنام شروع می شود. این مجموعه ی ۱۰۵ صفحهای ۸۰ شعر کوتاه و بلند شاعر را به خود اختصاص داده و از این منظر توانسته با شناسایی ظرفیتهای به هنجار شعر امروز و گذشته، توجه ی خوانندگان را به خود جلب کند. شاعر در این مجموعه عشق را دستمایه ی مضمون سازی کرده. ولی آیا این تنها تمهید پیش برنده ی کتاب است؟ خیر. عشق، حضور و غیاب است؛ من و تویی که در کشاکش مداوم با همدیگرند و این ضدیت، تنها در تخیل شاعر، آنجا که تمایزات دیگر معنایی ندارند، با هم یکی می شوند. حضور پر رنگ این تمایزات در کتاب کاملا قابل مشاهده است: مرگ/ زندگی، تاریکی/ روشنایی، میرایی/ نامیرایی، بودن/نبودن، شکفتن/ نابودی. به همین دلیل شما ممکن است این شعر را مضمونی عاشقانه نپندارید: از تنهایی/ دست میکشم بر میز/ و روی صندلی مینشینم/ حالا منتظرم/ غبار برخاسته/ مرا/ به جا آورد. تنهایی، این عقوبت ازلی، انسان را مانند خاک به جا مانده بر روی میزی، سست میسازد. جدال مداوم میان اعتزال جستن و یار طلبیدن، درونمایه ی شماری از اشعار این مجموعه است. آنجا که یار را توان ایستایی نیست، راوی او را با چیز دیگری جایگزین میسازد. چیزی که یادآور اوست و در این نقطه فرم از دل ماجرا سر بر می آورد و ما را شگفت زده میکند. شاعر با قرار گرفتن در یک چارچوب زمانی و افزودن عنصر مبارزه علیه ماجرا به زمان، تعلیق را افزایش می دهد. همین تمهید شاعر را وامی دارد که بسیاری اوقات مانند روایت گری بی طرف عمل کند و از ما بخواهد که پرده پوشیهای خودسرانه اش را شفافیت بخشیم. چه چیزی یک ماجرا را پر کشش میکند؟ همان امر غریب.
جدا از استفاده ی گاه و بیگاه شاعر از این تکنیکی که منجر به تقسیم شعر به دو لایه ی زیرین و رویی می شود، تمهیدات دیگر هم قابل شناسایی هستند. بدین گونه که شاعر، آشنا به ظرفیتهای پنهان وسایل بیجان اطرافش، آنها را برای ایجاد تأثیری پایدار همگام با مضمون مورد نظرش بر تارک شعر می نشاند. دست دراز میکنم به سمت چراغ/ و جای خالی تو را/ با شب/ میپوشانم/ گاهی یک کلید/ برای دو تنهایی ست. این هدف واحد اشیای مورد استفاده در شعر ما را با انگیزه ی راوی برای بیان این تجربه آشنا می سازد: هر دو از فقدان رنج میبرند؛ نبود چیزی که دیگر از مفهوم حضور تهی شده. کلمه وقتی شاعرانه می شود که خود را از تمام تجلیات بارز بیرونی جدا سازد و تنها به وجود عینی وابسته شود. به بیانی دیگر، هرگاه مفاهیم عنان شعر را به دست بگیرند، شاعرانگی در معرض نابودی قرار میگیرد؛ این سعی شاعر برای خودبسندگی و بی نیازی به مفاهیم ذهنی در این شعر خود را نشان میدهد:
پاییز تویی/ که از صندلی بلند میشوی/ بارانیات را از رخت آویز/ برمیداری/ و در کوچه/ تن میکنی/ انگار چیزی از عریانی/ تو/ در بادهاست/که برگی نمی گذارد/ بماند/ بر درخت.
شاعر با ایجاد دو حس نامتناظر توانسته حسی واحد بیافریند و به نوعی از جز به کل رسیده تا این ناهمانندی بهتر خود را در میان سطور نشان دهد و این موضوع چونان که از نخستین بند برمی آید به درستی توانسته با پاییز (این برگریزان فصول) رخ بنماید. آنگاه که معشوق به جامه ی پاییز در می آید، چه انتظاری میتوان داشت جز یکی شدگی اجزای منفردی که به شکل درخت درآمده اند. راوی (این روایتگر جدا افتاده) معشوق را فقط در لباس پاییز باز می شناسد؛ لباسی که گویی تنها او را یکه تاز این فصل ساخته. اینجا هم با چیزهای آشنا رو به رو هستیم: پاییز، باد، صندلی، بارانی، رخت آویز، برگ، درخت. ترکیب این عناصر با یکدیگر به وجود آورنده ی تصویری چشم نوازند: پاییزی که تمام پوشش طبیعت را به هم ریخته و آن را در فاصله ای پیمودنی مقابل ما قرار داده: همه چیز تنها به یک درک بستگی دارد؛ ما همگی میراییم. این گزارهای ساده است و آگاهی داشتن به آن، در اختیار هر بشری. پس تنها فهم این گزاره نیست که ما را جذب شعر می کند، ما در جست و جوی چیزی دیگر هستیم؛ چیزی که امید را در ما زنده نگاه دارد، این که دریابیم آگاهی ما بعد از مرگ نابود نمیشود و روزی همین برگها دوباره با اشتیاق به مبدا خود بازمیگردند.
گاهی در این اشعار به مضمونی برمی خوریم که ما را یاد رمان کوتاه «درِ تنگ» آندره ژید می اندازد و فراخوانی همین داستان، ما را به داستان لیلی و مجنون رهنمون می سازد: آن که عشق ورزد، عفت پیشه کند، پنهان دارد و بمیرد، شهید مرده است. عشق در اشعار این کتاب گویی با تبعیت از این گفتار، موفق به پروراندن چند شعر خوب شده. شاعر که تمنیاتش جدا از آمال و آرزوهایی است که به قول اخوان به اسافل اعضای بدن مربوط می شوند، ما را با معشوقی متشکل از این دو دیدگاه روبه رو ساخته: معشوقی که یک سویش، خیال راوی را برای نبودن آزار می دهد، و از طرف دیگر گویی حظ شاعرانه از همین غیاب سرچشمه می گیرد. شاعر از تمام مظاهر طبیعت بهره می گیرد تا معشوق را از صحنه خارج کند. در همین لحظه است که درمی یابیم شاید شاعر، روایتگر روزهای از دست رفته است و ما اکنون، مانند او تنها گذشته را به نظاره نشسته ایم. گذشته ای که ما را مانند مورچگانی در تکاپو برای گذراندن زندگی نشان می دهد: می آییم/ میرویم/ پلی ست میانِ دو اندوه/ زندگی/ و ماه به تماشای مورچگانی نشسته است/ که/ دانه دانه/ در مه/ گم میشوند.
ماهی در دلم میگیرد/ ماهِ دیگری/ زیر پلک هایم تمام میشود/ تو رفتهای و من/ ابرِ آسمانی شده ام/ که مرگ تو/ از شب تراشیده بود.
هر کتابی سرچشمه های زیادی را درون خود دارد؛ بیشک، مرجعیت یک کتاب با درک همین موضوع شناخته میشود. برای شناختن سرچشمه های اولیه ی کتاب، می توان مفاهیم و فرم جریان یافته در آن را بررسی کرد و دریافت که یک شاعر و یا نویسنده، با چه پیشینه ای قادر به سرودن و یا نوشتن آثاری بوده است. آنگاه میتوانیم میزان صداقت یک هنرمند را بسنجیم.