شنبه، نوزدهم مهرماه ۱۴۰۴، همایشی با عنوان «میراث پنهان شهر» در رشت برگزار شد که خبرنگار مرور، محمد صالحزاده، گزارشهایی از آن با عناوین «اولین همایش ملی میراث پنهان شهر برگزار شد» و «شهرهای بیهویت، آینههای شکسته توسعه»، تهیه و منتشر کرده است.
در این همایش که چهرههای مشهوری چون محمود طالقانی و محمد بهشتی شیرازی نیز از سخنرانان آن بودند، بهزاد نیکفهم، معمار، به رشتی که اکبر رادی، یکی از شاخصترین و تأثیرگذارترین نمایشنامهنویسان ایران در آثار خود از آن یاد میکند، اشاره کرد و با بیان اینکه: «به نسبت سالهای قبل که در رشت زندگی میکردم، امروزه کیفیت زیست در این شهر به شدت پایین آمده است»، «وقتی نوشتههای آقای رادی درباره رشت را که برای دهههای ۳۰ و ۴۰ است، میخوانم، عمیقا فکر میکنم دارم یک رؤیا یا خواب میبینم. چه عواملی وجود دارند که ما از رشت رادی میخوانیم و لذت میبریم، اما الان اگر برای گردش به رشت برویم، لذت نمیبریم»؟
فرهنگ، هویت و زبان گیلانی در آثار نویسندگان بسیاری چون رادی به سبب زیستن در گیلان و فضای مهآلودش ولو برای مدت زمانی کوتاه، بهشدت به چشم میخورد. بهخصوص هنگامیکه نویسندگان غیرگیلانی وارد گیلان میشدند و یا نویسندگان گیلانی از سرزمین خود خارج میشدند و اینگونه شاخکهای نویسندگی و شاعرانگیشان با اقلیم و مردمان گیلان تحریک میشد.
اما رشتی که رادی، کودکی و نوجوانی خود را در سالهای ۱۳۱۸ تا ۱۳۲۹ در آن گذارند، در نگاه او چگونه بود؟ آیا رشت امروز نیز همان خصوصیتهای رشتنوشتههای رادی را داراست؟
رشتی که او آنروزها در آن زیسته بود نیز البته خیلی رشت آرام و بیبحرانی نبود؛ آن زمان در معرکه جنگ جهانی دوم او رشت را اینگونه تجربه کرده بود: با «جیرهبندی ارزاق، شناور شدن قیمتها، صفها و کوپنهای نان و نفت و کاغذ و رواج صفحات حلبی که شاگردان مدرسه، مشقهای خود را روی آنها مینوشتند و پاک میکردند و از نو… با وجود همچه خنسهایی و عدل آنزمان که بمبافکنهای اشتوکای آلمانی بر فراز شهرها یله میشدند و در مسافتی بسیار دور ساختمانهای عظیمالجثه در انفجاری از خاک و دود فرو مینشستند، زمانیکه تکههای اجساد زیر هرم خورشید و به سرعت تجزیه و طعمه لذیذ حشرات گرسنه میشدند، دورهای که زنان و کودکان برهنه در «راه آسمان» به حمام میرفتند، دوره خطابههای آتشین و کورهها و چه، درست آنزمان کودکی من در محله «پیرسرا»ی رشت در یک رفاه و امنیت نسبی گذشت و گرچه گناه این همزمانی ناخواسته گردن من نیست، اما عذابی داشت که ثقل آن را همیشه روی گرده خود احساس میکنم…».
چنانچه میبینیم در نگاه رادی نیز دو رشت موازی هم در جریان است، یک رشت آسیبدیده از ناملایمات سیاسی و یک رشت مرفه و امن که رادی را با «دیوارهای مهربان و مرموز پشت مسجد ملا علی محمد» از دنیای خطرناک بیرون محفوظ میداشت. با «اتاقهای متعدد با سقفهای چوبی آبیرنگ، طنبی شیشهبند طبقه دوم با فرشهای جفتی کاشان و پردههای گلبهی و…».
توصیف رادی در «رشت، خاک من، شهر آبی» که البته من آن را در شناختنامه وزین اکبر رادی که به کوشش فرامرز طالبی در نشر قطره منتشر شد دیدهام، چونان دیگر نقل قولهای او در این یادداشت، آنقدر زیبا و شیرین است که بارها توسط افراد مختلفی بازگویی شده است و اینجا متأسفانه قرار نیست آن را تکرار کنیم.
قرار است بفهمیم آیا اصولا رشت امروز با رشتی که رادی توصیف میکند تفاوتی دارد؟ و اگر دارد این تفاوتها چه هستند؟ مشکلات ناشی از جنگ و ناملایمات اجتماعی که گویا در هر دو زمان دیده میشوند؛ بهراستی تفاوت آن حالت غریبی که رادی از حراج پیراهنهای زنانه لهستانی در سبزهمیدان که صاحبانشان قربانیان آشویتس و تربلینکا و… بودند، با اوضاع فضاحتبار و بیتناسب دستفروشان همهچیزفروش پیادهرو به اصطلاح فرهنگی رشت که بهتر است بازار مکاره نام گیرد، چیست؟
همانگونه که «بوی رنگین پیاز و نعناع و سیرداغ روی کشک و رشتهخوشکارهای برشته آغشته به شیره معطر در شبهای رمضان و گردش زنان و کودکان در میان درختان بلند کاج و فانوسهای مهتابی و بستنی ثعلبی با شربتهای توت فرنگی» نیز هنوز در رشت احساس میشود. «ترنم شورانگیز آکاردئون» را هم احتمالا از دورهگردهای مهاجر و سیاهچهره دیدهایم. «شعلههای نقرهای ستارگان در مه نیلی شب» چطور؟ برایتان آشنا نیست؟ «دختران و پسران شیکپوش و آلامد که در پیادهرو خیابان با تأنی قدم میزدند» از باغ سبزهمیدان تا ساعت بلدیه خیابان شاه سابق را که دیگر دیدهاید؟
اما رشت چیزهایی هم داشت که الان ندارد و آنها شاید از بزرگترین فقدانها و بحرانهای رشت امروز باشند. البته رشت پیشرفتهایی هم داشته است و قصد این یادداشت ستودن گذشته نیست؛ زیرا امروزه این مقوله هم یکی از عوامپسندترین و گمراهکنندهترین مطالب است. این یادداشت صرفا همانگونه که محمد بهشتی شیرازی میگوید سعی دارد با رادی، تصویرگر دانای رشتی، اهلیت رشت را کوک کند.
نخست، شاید مهمترین چیزی که اکنون رشت و در نگاه کلیتر گیلان ندارد، طبیعت شگفتانگیزش باشد. ما دیگر در این شهر غرق در «اسانس شکوفه نارنج» نمیشویم؛ اسبها و پرندگان، دیگر برایمان آن همسایگان صمیمی نیستند؛ دیگر خبری نیست از «باغچههای پر گل و گیاه و درختان بادرنگ و شمشاد و آن خوشههای طلایی برنج، مه زلال سپیدهدم با بوی مرطوب یاس، سنگبستهای باران خوردهای که آنقدر نظیف بود که میتوانستی پابرهنه روی قلوههای آن راه بروی و خنکی و تمیزی سنگ را بر پوست پاهای پنج سالهات حس کنی…». دیگر همه چیز کثیف و بدبو است. شهر بوی همبرگر سوخته در روغن سوختهتر میدهد.
مورد دیگری که رشت را از راه خود دور کرده است، خود رادی در ۲۸ دی ۱۳۷۷ پیش از اجرای نمایشنامه «پلکان» در رشت بیان میکند: «پلها را میشود ساخت و باید ساخت. خیابان را میتوان تعریض کرد و باید کرد… اما در این میانه هنر، تئاتر، شعر شهر ما کجاست»؟
رادی در نطق بینظیری که میتوانید آن را در همان شناختنامه با عنوان «حکایت یک مظلوم، متن خطابه در یادواره اکبر رادی» بخوانید، چراغ فرهنگ رشت را نیمهجان میبیند. آری دیگر از سینماها و سالنهای نمایش زیبا و متعدد رشت خبری نیست؛ از فیلمهای روسی به زبان اصلی تا نمایشهای مولیر. اصولا دیگر چه کسی در رشت دایی نمایشی، حسن ناصر، گریگوریقیکیان و اصلا بگویید خود رادی را میشناسد؟ تئاتر بیپناه است؛ کتاب بیپناه است و… بدانید که بی آنها قطعا رشت هم بیپناه است.
البته مردمانی نیز هنوز در رشت در تلاشاند تا شهر را از بیپناهی برهانند. چند وقت پیش که به رشت آمده بودم، گروه نمایشی جوانی را در شهرداری دیدیم که با عروسکگردانی سعی در توجه مردم به نمایششان را داشتند. خواهرم زهرا که طبعا بهتر از من، رشت امروز را میشناسد با صدای غمباری گفت: «یه سری جوون هستند که هنوز دارن برای رشت ادامه میدن. دلم براشون میسوزه چون میخوان رشت هنوز…» و دیگر ادامه نداد.
لااقل در خاطر من این اتفاق اینگونه ضبط شده است. یک کتابفروشی نقلی نزدیک خانه ماست که آن را بسیار دوست میدارم؛ کتابفروشی «روزگار» که عمده توجهش نیز بر نوجوانان است و گویا همواره نشستهایی در موضوعات مختلف و با محوریت کتابهایی خاص برگزار میکند و پاتوق تعدادی نوجوان اهل کتاب شده است؛ و چقدر غصهام میگیرد که بگویم اما کتابفروش رشتی مهربان، آخرینبار که به آنجا رفتم، میگفت چراغ «روزگار» هم نیمهجان است.
آهای دولتمردان رشت، یادتان نرود با بوی غذا و شلوغی مصنوعی بازارهای مکاره دستفروشان، رشت به جایی نمیرسد که هر آنچه را دارد نیز از دست میدهد. رشت طبیعت میخواهد و فرهنگ و هردوی اینها در یک مسیر حرکت میکنند، مسیری که ما دقیقا خلافش را میرویم، حال آنکه اسلافمان بهخوبی میدانستند رشت چیست و رشتی کیست و چه میخواهد.