من، یک ماه و پنج روز از روزی که ۲۰ میلیون شهروند ایرانی نام سیدمحمد خاتمی را به صندوقهای هفتمین انتخابات ریاست جمهوری ریختند بزرگترم. همسن بودن با یک رویداد تاریخی مهم منجر به تجربههای جالبی میشود، همنام امید و همآواز با ناامیدی هم یکی از تجربههای ۲۳ ساله بودن است و تطبیق آن با ۲۳ سالگی یک تحول سیاسی، اجتماعی و فرهنگی من را در شکستهای بزرگ و پیروزیهای قلیل این تحول کوتاهمدت و شکننده شریک میکند.
دوم خرداد برای بیست سالههای آن زمان یک تجربه پرهزینه از بهترین سالهای عمرشان است و برای ۲۰ سالههای اکنون چیزی جز روایتی مختصر با قهرمانهایی کمجان و بیاثر نیست. اگرچه آجرهای اصلاحات از سالها قبلتر در عرصههای فرهنگی و اجتماعی روی هم چیده شده بود و بسیاری برای به ثمر نشستنش عمر طی کردند، اما در نهایت به کام سیاست رفت و نمود عینی اصلاحات جز از دروازه سیاست عبور نکرد.
من و تمام متولدان سال ۱۳۷۶ در سرنوشت ۲۳ ساله اصلاحات سهیمیم. این تحول ناگاه (که به چگونگی به وجود آمدنش کاری نداریم) دو دهه در راه سیاست قدم برداشته اما اشکهایی در فرهنگ و اجتماع هزینه این قدم برداشتن بودهاند. در تمام این ۲۳ سال، دوم خرداد و روزهای بعدش برایم شگفتانگیزتر از هر بزنگاه دیگری در تاریخ معاصر بوده است. بخشی از آن به دلیل بر خورد مداومم میان آدمهایی بوده که جوانه دیرپای اصلاحات را به چشم خود دیدند و بخشی از آن هم به خاطر این همسرنوشتی که همسال بودن با آن سببش شده است.
از نوجوانی که نخستین شنیدههایم از احوالات دانشگاه، مطبوعات، محیط زیست و فرهنگ در سال عجیب ۷۶ آغاز شد همیشه نسبت به این سال گلوی گرفتهای داشتم. انگار وقتی به پشت سر نگاه میکنم و راه طی شده را با آسیبها و هزینههای آن تطبیق میدهم، بخشی از خودم را بازنگری کردهام. همیشه به دوست، آشنا، همکار و همکلاسی که آن روزها را دیده بود گفتهام: «شما اصلاحات را دیدید، اما ما با آن زاده، بزرگ و در نهایت منفعل شدیم.»
من اولین رای خود را وقتی به صندوق انداختم که اصلاحات با هر ضرب و زوری که دست و پا کرده بود بخشی از ظرفیت منکوبشده اش را پس گرفت و با تکیه بر ظرفیت اجتماعی به سمت تصاحب کرسیهای مجلس دهم رفت. آن روز من نوزده ساله بودم و نوزده سالگی طعم هرچه که میداد، اما ذرهای امید هم در جوهر نوک انگشتان اشاره ما خودنمایی میکرد.
اولین بار هم که کادر باریک گوگل را از نام روزنامههای آن چند سال پر کردم، موقع دیدن تیترهای «جامعه» و «توس» و «سلام» و «عصر آزادگان» دل در دلم نماند. انگار همین امروز از دکهای در خیابانی که نمیدانم کجاست شماره یک «جامعه» را خریده بودم و از ایهام تیتر و نگاه آن دخترک لذت کرده بودم. انگار روزنامه به من سلام گفته بود و آن دخترک سفیری بود برای نوید آیندهای پر از مدنیت.
اولین بار هم که به عنوان دانشجو پا در دانشگاه گذاشتم را خوب به خاطر دارم. مدرک و پرونده به زیر بغل تمام حیاط دانشکده را به یک نظر گشتم تا اثری از جنبش و هیاهو و نقد پیدا کنم. صدایی در گوشم پیچیده بود و گمان میکردم در هر دانشگاهی که پا بگذارم همه آن صداها از خرداد ۷۶ تا آخرین حضور خاتمی در میان دانشجویان در گوشم خواهد پیچید. انگار که عطر کاغذ روزنامههای توقیفشده را ببویم و در مقابل خاتمی بایستم و متهمش کنم به پشت کردن به دانشگاه. اما نه در روز ورود و نه روز خروج از دانشگاه هرگز خبری از خاتمی نشد تا مقابلم بایستد و بگوید: «من میخواستم کاری کنم که شما بتوانید مقابل رییس جمهورتان بایستید و شجاعانه او را نقد کنید.» خاتمی خیلی عقبتر جا مانده بود و گردش تند زمان هر روز او را کمرنگتر میکرد.
تمام این اولینها تجربههای من و گمشدههای اصلاحات بودهاند. همه اینها را من در دورهای از زندگیم کشف کردهام و اصلاحات هر بار یکی از آنها را گم کرده است؛ اول مطبوعات را، بعد دانشگاه را و در آخر هم انتخابات را. اصلاحات ظرفیتی بود که قربانیان زیادی به بار آورد و در نهایت با انحراف از مسیرش به امروز رسید؛ نامی که خالی از هر ظرفیتی است و معناهای بنیادین آن چنان تغییر معنا دادهاند که فقط یک نام از آنها باقی مانده و بسیاری آه؛ نامهایی به وسعت آههایی که شنیده نشدند.
اصلاحات در گذشته جا ماند و مرور بهترین و بیمعناترین سالهای عمرش انگار مرور عمر من است، مرور عمر تمام متولدان سال عجیب ۱۳۷۶ خورشیدی و روزهای قبل و پس از «دوم خرداد» این روز. در تمام این چند سال سرنوشت اصلاحات و سرگذشت خودم در بازخوانی این واقعه من را به این شعر محمد مختاری رسانده است؛ «نوری معلق (بوده) است در اشارههای ظلمانی» انگار که تکهای نور بوده است اما من هرچه دست در تاریکی چرخاندهام پیدایش نکردهام، به سالهای جوانی عمر من قد نداده است.