اهل طرد

«مرگ‌نوشته‌ای برای لنگرود!»

0 158

ما در فرهنگ و جغرافیائی مطرود به جهان آمده‌ایم. جغرافیائی که فرهنگ طرد کردن و طرد شدن در رگ و پی آن تنیده است. از خانواده تا مدرسه، و پس از آن و‌ همیشه و در همه‌ی دوران؛ مگر به سبب نزدیکی به دایره‌ی قدرت و بهره‌وری از مواهب آن.

در این میان عوامل مختلف بر میزان این طردشدگی اثرگذارند. در جامعه‌ی توسعه نیافته‌ی ایران، از مهم‌ترین عوامل برای طرد شدن یا بهتر بگوییم حذف شدن، زیستن در شهرهایی است که از مرکز (به معنای اخص کلمه‌ی مدرنیته) دور افتاده‌اند. آدمی که از یک سو به مواد مخدر اعتیاد دارد، و از سوی دیگر، بنا به جبر و ناخواسته، در شهرستانی با قشر سنتی روستایی به دنیا آمده و زندگی می‌کند، چقدر شانس برای پذیرفته شدن دارد؟ یا بهتر بگوییم، اصلا چقدر باید منتظر بماند تا در این جامعه کوچک (مثلا) ۱۵۰ هزار نفری مانند لنگرود پذیرفته شود؟ دیده شود؟ به متن بیاید؟

پاسخ واضح است و روشن: «آن‌که مطرود شده به جهان مردگان تعلق دارد!»

اینها کنار گذاشته شده‌گان از متن بودند، نه حتی رانده شده به حاشیه. کنار گذاشته شده، حذف شده، طرد شده و آلوده انگاشته شده! ۳۵ تن که چه می‌ماندند و چه می‌رفتند محکوم بوده‌اند به ابجکشن! ابجکشن به معنای آلوده انگاری. و همگان می‌دانیم آن کس و آن چه که آلوده شود، دور انداخته خواهد شد.

اگر اعتیاد را به عنوان یک آسیب اجتماعی بپذیریم، در این فرهنگ دورافتاده از مدنیت، آن که به هر عنوان طرد شود، از حقوق و امتیازات انسانی محروم خواهد شد! این ۳۶ تن، به دور از جامعه (جامعه به معنای مدرن آن)، زیسته و حالا به کام مرگ رفته‌اند. حال باید به چه چیز پرداخت؟ به جزییات حادثه‌ای که قفل و زنجیر درها را مسبب می‌داند؟ به آن‌که در خانه‌اش خواب بوده و مسئولیت آن جهنم بر دوشش؟ یا به یک سازمان مریض قرون وسطایی که چرا نظارتی بر حال آن دوزخ نداشته است؟! یا بدتر به یکی از آن طرد شده­گان که از آن کمپ رها شده و برای آن چه بر سرش آورده­اند، نقشه ای کشیده و به قصد انتقام نه از آن ۳۵ تن (که دوستانش بوده­اند)، بلکه از بانیان آن دیستوپیا، به جهنم باز می­گردد.

طرح همه این پرسش ها و گشتن به دنبال پاسخی برایشان به شوخی می‌ماند!

بهتر است سوار ماشین‌های‌تان شوید و از میانه‌ی این شهر کوچک (لنگرود) گذر کنید. فاجعه آنجا رخ می­نماید و سیلی واقعی را به صورتتان می‌نوازد: بر تابلوی مغازه‌ ها، بر سر در خانه‌ها و بر آستانه­ی کوچه‌ها، پارچه و اسباب عزایی نمی‌بینید!! مگر نه این‌که ۳۵ تن، ۳۵ اسم و ۳۵ جان را به قتل رسانده ایم؟ نه اجازه بدهید واضح‌‌تر بگویم: زنده زنده سوزانده ایم!!!

۳۵ آدمی که حالا، ۱۷۵ عزادارِ نزدیک و دسته اول دارند. این رقم برابر است با یک‌دهم درصد از جمعیت شهر لنگرود! این درصد برابری می‌کند با مرگ ۱۴ هزار نفر در شهری مانند تهران!!! اما دریغ از شهری که مرگ را به خود دیده و سوگوارش‌ نباشد! و دریغ از شهری که شهادت ندهد، مقصر اعتیاد این جان‌ها، جامعه و ساختار آن و نظام حاکم بر آن است! و آن چه و آن که باید طرد شود سیاست حاکمی است که پیوند سیه‌روزانی را از جامعه قطع و آنها را در مواجهه با مخاطرات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی تنها قرار داده است.

سهم ما در این جنایت و تن‌سوزی و جان‌سوزی چیست؟ باید بدانیم آن چیز که می­تواند در این برهوت ما را نجات دهد، نگریستن در چهره «دیگری» است. اما افسوس که ما آن «دیگری» را از دست داده­ایم و چیزی برای آن که انسان بودن­مان را اجابت کند باقی نگذاشته­ایم! ما در مردمک چشم دیگری نظر نکرده­ایم تا خود را باز شناسیم!

آنچنان که ایتالو مانچینی می‌گوید: زیستن در این جهان و دوست داشتنش را نظریه‌های خشک به ما ارزانی نکرده‌اند، بلکه این همه از آنِ «دیگر بود» است. از آنِ چهره‌ها، چهره‌هایی که برای نگاه کردن‌اند، برای بزرگ داشتن‌اند و‌ برای عزیز داشتن!

و اما دریغ از ما…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.