سرگذشت عفت؛ یادهایی که هنوز با من است

چه جورها کشیدند بلبلان از دی/ به بوی آنکه دگر نوبهار باز آید

0 205

سال ۶۶  که دانشجوی ترم اول عکاسی در تهران  بودم، هم اتاقی داشتم به نام عفت که مشهدی بود‌. عفت درسش را به خاطر پسری که دوستش داشت بیشتر طول داده بود تا بیشتر تهران بماند شهری پر از عشق‌های دانشجویی و بماند که تهران با همه ی جاذبه هایش، خود عروس هزار داماد است.

ولی کم کم باید می‌رفت. عفت دختری  کم حرف و چادری بود. چهره ی او آدم را نمی گرفت فقط وقتی سر فرصت با او هم صحبت می‌شدی تُن  صدا و لهجه اش جوری بود که به دل می‌نشست مثل برکه‌ای آرام و عمیق که انعکاس چیزی نبود جز داشته‌های اعماق خودش که به سختی دیده می‌شدند مگر به همنشینی. باید در عمق برکه فرو می‌رفتی و سنگ‌ها و خزه‌هایش را لمس می‌کردی، باید از آب گوارایش  با صبر جرعه جرعه می‌نوشیدی اینجوری می‌شد عفت را فهمید (می‌دانم که هرچه توصیف کنم باز هم در ذهن شما عفتی که من می شناختم  نمی‌شود اما مختارید در تخیل تان عفتی برای خویش آن چنان که دوست دارید بسازید فقط خواهش می‌کنم آرام و محجوب باشد و محترمش بدارید.)

یک روز غروب عفت از جایی برگشت .پَکَر بود گفت:(رفته بودم پیش مادام فالگیر فالم را گرفت. خوب نبود.) فهمیدم دلش می خواهد حرف بزند. اتاق خلوت بود .شروع کرد  از عشقش گفت اینکه چقدر دوستش داشت عکسی را نشانم داد پسری بود خوش قیافه با موهای مجعد تیره و سبیلی پرپشت که به موتوری تکیه داده بود .به او گفتم بار بعد که خواستی بروی پیش مادام مرا با خودت ببر ( مادام خانمی ارمنی بود که فال قهوه می گرفت).

راستش من معمولا با مسائل ماورایی دل صافی نداشته ام صرفاً برایم هیجان انگیز و سرگرم کننده بوده اند مثل فیلم ترسناک اما باورشان داستان دیگری است. به طور کلی تکلیفم با علوم طبیعی مثل زیست شناسی راحت‌تر است تا متافیزیک و مشتقات آن. ولی فال برای من یک جور سرگرمی و کنجکاوی و قضاوت با خود دارد. می‌خواستم فالگیر را قضاوت کنم. عفت دوست نداشت مرا پیش مادام ببرد می گفت: معتاد می‌شوی مثل من که معتاد شدم. می‌گفت الان هر اتفاقی برایم بیفتد یا هر کاری بخواهم بکنم باید سری به مادام بزنم ببینم چه می‌گوید). گفتم مرا ببر قول می‌دهم معتاد نشوم.خلاصه راضی شد بار بعد با او رفتم.

دو سه  روز بعد غروب سراغ مادام رفتیم. هنوز نرسیده به آنجا هوا تاریک شد. در همین حال باد و خاک به هوا برخاست و برق رفت. ماندیم در خیابان تاریک. عفت ولی انگیزه ی قوی‌تری داشت. به راه ادامه داد. رسیدیم. زنگ کار نمی‌کرد در زدیم مادام در را باز کرد در نور ضعیف خیره شدم تا مادام را ببینم. زنی میانسال با صورتی پهن که پیراهن روشن بلندی به تن داشت. مادام  با لحنی کمی تند به عفت گفت : (توی این تاریکی چطوری فال بگیرم برو یه روز دیگه بیا). همان شد!  انگار آسمان و زمین دست به دست هم داده بودند که عفت را بیش از این دلگیر کنند.نمی دانم در آخرین فال، مادام به عفت چه گفته بود که فردا چمدانش را بست و به مشهد برگشت. من هم نه مادام را دیدم نه هم معتاد شدم.

اکنون ۳۶ سال از آن روزها گذشته و من در سالن انتظار ایستگاه راه آهن تهران نشسته ام. قرار است به نیشابور بروم؛ سفری به شرق ایران، جایی که خورشید پیش از اینکه به ما برسد روی زمین آن غلتیده و نورش را به خاک خراسان آمیخته است.

در خیال خود غرق شده ام که دختری حدود ۱۲ ساله با چشمان گیرا کنارم می‌ایستد وقتی نگاهش می کنم می‌پرسد خاله فال نمی‌خوای؟ می گویم  آره یکی بده. چنده؟ می گوید ۱۰ هزار تومان. پاکتی کوچک به من می دهد. فال حافظ است روی کاغذ کاهی و طرحی مینیاتوری ضعیف و قرمز رنگ. می پرسم  نامت چیست ؟ می‌گوید: (مُرسل). احتمالاً افغان است می‌گوید: (برایت بخوانم ؟) می‌گویم خودم می‌خوانم.کاش گذاشته بودم فال را مرسل خوانده بود کاش تن صدایش را بیشتر شنیده بودم و می‌دیدم حافظ از زبان دختر بچه ی افغانی چگونه شنیده می‌شود و چه حسی دارد.

زهی خجسته زمانی که یار باز آید            به کام غم زدگان غمگسار باز آید

چه جورها کشیدند بلبلان از دی               به  بوی آنکه دگر نوبهار  باز آید

زیر شعر حافظ تفسیر فال را نوشته:

در زندگی رنج زیادی کشیده‌ای و به هرچه آرزو کردی به مقصود نمی‌رسیدی تحمل داشته باش مسلماً دنبال هر خزان بهاری دل انگیز است و از این دلداری ها….

مرسل هنوز پیش من ایستاده می‌پرسد: ( خاله فالش خوب بود ؟) می خواهد از رضایت من خاطر جمع شود .می‌گویم خوب خوب مثل خودت. می‌رود سراغ مسافران دیگر تا فال بفروشد.

فال‌های خیابانی همیشه خوبند امید بخش، سرشار از پول، دیدار یار، بازگشت عزیز سفر رفته، شفای بیمار، پایان دلتنگی فقط با ۱۰ هزار تومان مگر چه عیبی دارد به کجای کائنات بر می‌خورد که عابر یا مسافری که گاه مضطرب و مستاصل  است با خبری خوش گوشه ی دلش برای لحظاتی شاد شود یا  شاید فال را مسخره کند و بخندد؟۱۰ هزار تومان در ازای لحظه‌ای خوش آن هم در زمانه ی آمیخته به غم ودرد، هیچ نیست.

آنقدر مرسل را با چشم دنبال می‌کنم تا کم کم از منظر دیدگان من ناپدید می‌شود. برای او عادی است برای من نه. همه این‌ها شگفت انگیز است.  سفر، فال، اصلا  خود زندگی که هر ثانیه‌اش با قبلی فرق می‌کند و هیچ کدام را نمی‌توانی دوباره ببینی. مگر در خیال مگر با عکس اما عکس اشاره به از دست دادن است وقتی به عکسی اشاره می کنیم و  می‌گوییم اینجا دوستم بود، این آبشار بود، اینجا رفته بودم شیراز، فعل گذشته برای داشته‌هایمان به کار می‌بریم.

اما من برای بهار فعل آینده به کار می‌برم بهار بی نیاز به فال خواهد آمد …

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.