درد مصور

گزارش «اعتماد» از طلبه‌هايي كه اجساد «بم» را به خاك سپردند

0 360

بنفشه سام‌گیس/روزنامه اعتماد

پنجم دی ماه ۱۳۸۲، سه مسافر، از تهران به بم رفتند. این گزارش، روایت این سفر است. روایت سفر این سه نفر….

دردی به نام «بم»

۱۷ سال گذشته، ۲۷ سال هم بگذرد، خاطره آن دو روز، مثل یک لایه ضخیم چسب، پشت پلک‌های محمد صالحی خشکیده. دو روز بود فقط. دو روز و سه شب. کمتر از ۷۲ ساعت. ولی تصاویر آن دو روز، آن کمتر از ۷۲ ساعت، آنقدر پر جان است که محمد صالحی، هرکار کند، آن تصاویر، با همه وزن سنگین‌شان، مثل آویزی ابدی، دوخته شده پشت پلک‌هایش، انگار با نخی از جنس فولاد که نه می‌پوسد و نه زنگ می‌زند و نه هیچ. … بی‌فایده است. دست خودش هم نیست. هر کار کند، مثل پروژکتوری که رو به بقایای دیواری فروریخته، زوم شده و بی‌وقفه، تصاویری از آدم‌های مرده پخش می‌کند و هیچ‌کسی هم نیست دوربین را خاموش کند چون، همه، مرده‌اند. ……

دی‌ماه ۱۳۸۲، محمد صالحی، یک جوان ۲۱ ساله بود که در مدرسه «معصومیه» درس طلبگی می‌خواند. حجره طلبه‌ها، تلویزیون نداشت و محمد صالحی و دوستانش، ظهر جمعه ۵ دی ماه، خبر زلزله را از رادیو شنیده بودند. خبرهای بی‌تصویر از ابعاد تخریب و حجم آوار، کفایت می‌کرد که طلبه‌ها، تصمیم بگیرند برای امدادرسانی به مردم مصیبت‌زده. اعلام شده بود که فرودگاه بم، به دلیل حجم بالای خرابی‌ها، غیر قابل استفاده است. اعلام شد که اولویت اعزام، با افراد آشنا به طبابت و اصول کمک‌های اولیه است. محمد صالحی، پیش از ورود به حوزه، درس پزشکی می‌خواند و اصول کمک‌های اولیه بلد بود. غروب جمعه، ۴۶ طلبه جوان، ۲۰ ساله و ۲۱ ساله، سوار اتوبوس‌های به مقصد بم شدند و سفری ۲۷ساعته آغاز شد.

«۲۰ ساعت طول کشید تا به بم رسیدیم، ۷ ساعت هم توی ترافیک جاده پشت شهر معطل بودیم چون مردمی از شهرای اطراف، اومده بودن برای کمک و نجات اقوامشون ولی پلیس اجازه نمی‌داد هر ماشینی وارد شهر بشه.»

طلبه‌ها، ۲۷ ساعت فرصت داشتند اصول کمک‌های اولیه را مرور کنند. کف اتوبوس‌ها، فضای مناسبی بود برای تمرین امداد پزشکی؛ اگر مجروحی را از زیر آوار در می‌آورند، چطور مراقب باشند که قطع نخاع نشود و اگر دچار تنگی نفس و خفگی خفیف بود، چطور تنفس مصنوعی بدهند که ذرات خاک و غبار از ریه مجروح تخلیه شود، اگر دست و پایی شکسته بود، چطور آتل ببندند و… .

۲۷ ساعت بعد، وقتی اولین روز بعد از زلزله به آخر رسید، نزدیک نیمه‌شب شنبه، اتوبوس‌ها به محل اسکان نیروهای مردمی رسیدند؛ محوطه خالی پادگانی متعلق به سپاه که تا دو روز پیش‌ترش، تا قبل از ساعت ۵ و ۲۶ دقیقه بامداد ۵ دی، شکل و هیبت دیگری داشت؛ شکلی معمول، یک ساختمان آجری محصور بین دیوارها.

«دیوارای دور پادگان ریخته بود و فقط در، سرپا بود. همه هم از همون در وارد می‌شدن!»

طلبه‌ها هنوز آموزه‌های امداد و نجات و کمک‌های اولیه را بازخوانی می‌کردند؛ کدام خانه، کدام آوار، کدام محل. تصور نجات یک انسان و نگاه‌های رهیده از مرگ و نفس‌های قوت‌گرفته از بازگشت حیات، لبخند به لب‌شان می‌آورد.

«اومدن به استقبالمون. هر کدوم که از اتوبوس پیاده می‌شدیم، یه نفر کنار پله اتوبوس ایستاده بود و بیل یا کلنگ به دستمون می‌داد. گفتیم ما اومدیم برای امداد و نجات. گفت، اینجا زنده وجود نداره، اینجا فقط باید قبر بکنین.»

مسوولیت راهبری نیروهای مردمی را به محمد حسین فلاح‌زاده سپرده‌اند؛ چهره آشنای حوزه که مردم هم او را با نقل احکام شرعی در تلویزیون می‌شناسند. حاج آقای روحانی، همان شب، طلبه‌های جوان بیل و کلنگ به دست و مبهوت را در حیاط تاریک پادگان جمع می‌کند و می‌گوید که شبکه آب و برق و گاز شهری، تا کیلومترها دورتر قطع شده و غسل اموات، غیرممکن است و احکام تیمم و نماز میت را برای‌شان توضیح می‌دهد.

«دو تا چادر به ما دادن، گفتن این چادرا، محل اسکان شماست. انقدر جا کم بود که چند نفر از طلبه‌ها، مجبور شدن تا صبح، بیرون از چادر بمونن.»

صبح یکشنبه، دو روز بعد از زلزله، ۲۰ طلبه راهی «بروات» شدند. بروات، روستایی در ۵ کیلومتری شهر بم که به قنات‌های چند شاخه و باغستان‌های معطر و نخل‌های چندصد ساله‌اش می‌نازید و حالا، انگار زمین را با هرچه زیر و رو داشت، درهم، شخم زده بودند.

«با بیل و کلنگ رفتیم قبرستون بروات. گفتن قبر بکنین. شروع کردیم به کندن قبر. زمین قبرستون، انگار از سنگ بود. کلنگ که می‌زدی، کلنگ برمی‌گشت بس که زمین سفت و سخت بود. نیم ساعت به نیم ساعت، بیل و کلنگ رو دست به دست می‌کردیم چون دستامون تاول می‌زد. یه تراکتور با بیل مکانیکی اونجا بود. راننده‌اش، اومد برای کمک به ما. زمین انقدر سفت بود که بیل مکانیکی، بعد از کندن دو سه تا قبر، از کار افتاد. ما دوباره مشغول شدیم به قبر کندن. پشت سرمون رو نگاه کردیم، دیدیم مردم محلی اومدن و جنازه‌های پتوپیچ آوردن و گذاشتن رو زمین قبرستون و منتظرن ما قبر بکنیم و جنازه‌ها رو دفن کنیم.»

طلبه‌ها، محصل علوم دینی بودند. فلسفه مرگ را می‌دانستند. تأسی داشتند به فرموده پروردگار و باور داشتند به اینکه مرگ، از رگ گردن هم به انسان نزدیک‌تر است و از نفس‌های ممد حیات هم پذیرفته‌تر. اما ایمان به واژه‌ها، کمال شهود نیست. جنازه‌هایی که به قبرستان بروات می‌رسید، بدیهی‌ترین تفسیر از مرگ بود. پیکرهای متلاشی از هجوم آوار، منتزع از تار و پود حیات یک شهر که با مردمانش، هویت یافته بود، منفرد از تباری که هویت یک شهر را تعریف می‌کرد، تمام شده، به آخر رسیده، بدون نفس، بدون نگاه، توده‌ای گوشت و استخوان سرد درهم لهیده که طلبه‌های جوان را از بودن در جایی که بودند، منزجر می‌کرد.

«جنازه‌ها، از سنگینی آوار، متلاشی شده بود، خونین بود، بعد از دو روز، باد کرده بود، بو گرفته بود، دورشون پر از مگس بود،یه جنازه، دست و صورتش سالم بود،یه جنازه، صورتش ترکیده بود، طبق فتوای آقا، خون نباید از جنازه بیرون بزنه، جنازه‌ای می‌آوردن که از سرش خون بیرون می‌زد، روی سرش پتو می‌پیچیدیم، پتو، خونی می‌شد، دوباره روی سرش پتو می‌پیچیدیم. … این جنازه‌ها رو باید تیمم می‌دادیم. اونجا، پارچه‌ای برای کفن نبود. جنازه‌ها باید با همون پتوها دفن می‌شدن…..»

۲۰ طلبه، از طلوع تا بعد از ظهر یکشنبه، در قبرستان بروات، قبر کندند و جنازه پتوپیچ دفن کردند. بعد از ظهر، به پادگان سپاه برگشتند برای تخلیه بار کامیون‌هایی که کمک‌های مردم را از گوشه و کنار کشور آورده بودند، کامیون‌هایی لبریز از کنسرو، بطری‌های آب معدنی، پتو، لباس و لوازم گرم‌کننده. پتوها، رفت برای کفن‌پیچی جنازه‌ها، بطری‌های آب معدنی، رفت برای شست‌وشوی ۲۰ سرویس بهداشتی پادگان. محمد صالحی و یکی دیگر از طلبه‌ها، سرویس‌های بهداشتی پادگان را شستند که برای انبوه جمعیتی که برای دریافت کمک به سمت پادگان می‌آمد، قابل استفاده باشد و با جمع دوستانش، از همان کنسروهای اهدایی ماسیده، به قدر قوتی برای ایستادن، خوردند و دوباره، بیل و کلنگ به دست، به قبرستان بروات برگشتند برای دفن جنازه.

«مردم جنازه می‌آوردن، ما قبر می‌کندیم، جنازه رو تیمم می‌کردیم، دفن می‌کردیم. …. سه تا پسر اومدن؛ ۱۵ ساله، ۱۳ ساله، ۹ ساله. جنازه مادرشون رو لای پتو پیچیده بودن و بایه وانت آورده بودن برای دفن……یه زن، جنازه یه نوزاد رو آورده بود، اومد و جنازه رو داد بغل من؛ آوار روی سر بچه ریخته بود و تا بچه رو از زیر آوار بیرون بیارن، نصف مغزش بیرون ریخته بود و کپک زده بود و بوی خیلی بدی گرفته بود. …. یه مردی اومد و گفت خوابگاه دانشجویی خراب شده و ۳۰ تا دانشجو کشته شدن. گفت مردم محلی، جنازه‌ها رو از خرابه‌های خوابگاه بیرون آوردن ولی بلد نبودن نماز بخونن و تیمم بدن و همینطوری، دفنشون کردن که بو نگیرن. با اون مرد رفتیم سمت گور جمعی که برای این دانشجوها کنده بودن؛ یک فضای خیلی کوچیک و کم‌عمق که جنازه‌ها رو فقط روی هم ریخته بودن و اون گودال رو با خاک پوشونده بودن. ایستادیم و براشون نماز میت خوندیم……یه خانواده‌ای اومدن که مادر، نوزادی به بغل داشت و همراه شوهرش، جنازه یه شیخ رو آورده بودن برای دفن. شوهر می‌گفت دم اذان صبح، رفته بودن مسجد برای نماز که زلزله میاد و همه فرار می‌کنن. این شیخ که امام جماعت مسجد بوده، موقع فرار، این نوزاد رو کنار دیوار مسجد می‌بینه و زانو می‌زنه و بچه رو توی شکم خودش پنهان می‌کنه. ساختمون خراب میشه و آوار روی سر شیخ می‌ریزه و کشته میشه ولی بچه زنده می‌مونه. … یک سرباز، اومده بود جنازه رفیق سربازشو دفن کنه. می‌گفت طبقه بالای تخت خوابیده بوده ولی ساعت ۴ صبح بیدار میشه و حسی بهش می‌گه که باید بره زیر تخت بخوابه. ساعت ۵ صبح که زلزله میشه، آوار می‌ریزه روی طبقه بالای تخت و رفیق سربازش، زیر آوار، پرس میشه و این، زنده می‌مونه. ….. دختری اومده بود که جنازه مادرش رو آورده بودن. کنار قبرستون ایستاده بود و قفل کرده بود. دهنش باز مونده بود، نه گریه می‌کرد، نه حرف می‌زد، حتی پلکاش تکون نمی‌خورد. یه پیرمردی گفت باید اینو بزنیدش. گفت این دچار شوک شده، دو سه تا بزنین زیر گوشش که از این شوک در بیاد و کاری کنین که گریه کنه. کسی جرات این کار رو نداشت. کسی جلو نرفت. ما تا شب جنازه دفن کردیم و اون دختر، همون‌طور کنار قبرستون ایستاده بود و نه گریه می‌کرد و نه حرف می‌زد.»

صبح دوشنبه، ۲۰ طلبه راهی بم می‌شوند به جای دوستانی که حالا به سمت بروات رفته‌اند. می‌روند در آوار شهر بگردند دنبال نقطه‌های کور زیر توده غیر قابل تفکیک آجر و خاک. محمد صالحی تا آن موقع، بم را ندیده بود. پادگان محل اقامت‌شان، دورتر از بخش مسکونی شهر بود. حالا چشم‌هایش، چشم‌های جوان و بی‌تجربه‌اش، هجای مصور «مصیبت» را می‌فهمید وقتی تا دوردست‌ها که نگاه می‌کرد، حریم شهر بود اما شهری وجود نداشت و هر چه بود، آوار بود که مرز جغرافیایی شهری که دیگر نبود را تعیین می‌کرد.

«شب اول، برق شهر قطع بود و توی نور چراغای اتوبوس، چشممون، چیزی ندید جز تپه‌هایی از خاک. فکر می‌کردیم همه خرابی، همینه. توی روشنی روز می‌دیدی که شهر، با خاک یکی شده. کل شهر، فقط سقفای چسبیده به زمین. انگار فیلمی از اهواز دهه ۶۰ می‌دیدم؛ اون وقتی که جنگ بود و شهر، چیزی نبود جز یه خرابه بزرگ.»

آنچه از بم، یاد محمد صالحی مانده، مثل نگاتیوهای یک دوربین آنالوگ؛ برش‌هایی قاب شده که گاهی از سکوت ترسناک محله‌ای رنگ می‌گرفت که همه ساکنانش مرده بودند و گاهی از زاری بازماندگانی که هنوز به مهربانی آن آوار بی‌روزنه، امیدی مخدوش داشتند.

«چیزی جز جنازه از زیر آوار بیرون نمی‌اومد. بم، جنازه بود و خرابه‌های خالی از آدم زنده. دیدن شهری که به زمین چسبیده بود، دیدن اون همه جنازه، حس عجیبی بود غیر قابل وصف. ناراحت بودم؟ غمگین بودم؟ رعب بود؟ نمی‌فهمیدم اصلا.»

قبرستان بم، حدیث متفاوتی از بروات نداشت جز آنکه صف جنازه‌های پتوپیچ، طولانی‌تر بود و انتهای این صف، ناپیداتر. محمد صالحی و باقی طلبه‌های حاضر، شاهد بودند که چطور زمین قبرستان بم؛ آن لایه ضخیم و در هم فشرده خاک، ظرف چند ساعت، از جنازه و گورهای جمعی اشباع شد.

«لودر، کانال می‌کند. صد تا، دویست تا جنازه پتوپیچ رو، رو به قبله می‌چیدیم کنار هم توی کانال، بولدوزر خاک می‌ریخت روی جنازه‌ها. فرصتی برای شناسایی جنازه‌ها نبود بس که تعداد جنازه زیاد بود و بس که باد کرده بودن و بس که بو گرفته بودن. دو روز اول بعد از زلزله، فقط جنازه دفن می‌کردیم. کی اونجا بود که بشمره؟ کی بود که سرشماری کنه؟ توی قبرستون بم که لودر، برای گورهای جمعی کانال می‌کند و بولدوزر، روی گورهای جمعی خاک می‌ریخت، کی می‌شمرد چند تا جنازه اینجا دفن کردیم؟»

یکشنبه شب، محمد صالحی و دوستانش به محل اسکان برگشتند؛ به همان چادرهای برزنت سرد و کوچک که از سوز کویر و سایه شهر فروریخته می‌لرزید. کمی دورتر از چادرهای طلبه‌ها، نیروهای امداد خارجی مستقر شده بودند؛ در چادرهایی به درازای ۷۰ متر، مجهز به بخاری و دوش صحرایی و روشن با لامپ‌های SMD. طلبه‌ها، دنبال جرعه‌ای آب آشامیدنی سالم بودند و با کنسروهای یخ‌زده، سیر می‌شدند و در فاصله نیمه شب تا اذان صبح، نوبتی، در سرمای محوطه پادگان، بیدارباش بودند تا همگی، یکی دیرتر و یکی زودتر ولی به عدالت، سهمی از خواب شبانه برده باشند در چادرهای لختی که جای کافی برای استراحت همزمان ۴۶ نفر آدم بالغ نداشت. …..

«توی حوزه یاد می‌گیری که کفن جنازه باید چطور باشه و چطور غسل بدی و چطور دفن کنی. حالا مواجه میشی با ۴۰ تا جنازه خونین بی‌کفن پتوپیچ بادکرده بوگرفته که وقتی پتو رو از روی صورتش کنار می‌زنی، حالت تهوع می‌گیری. من با این جنازه‌ها باید چه کار می‌کردم؟ غلو کردم اگه بگم ما داشتیم کار می‌کردیم. ما فقط بیل و کلنگ می‌زدیم که اون فشار روانی عاطفی رو تخلیه کنیم. وقتی اون سه تا پسر نوجوون، جنازه مادرشون رو آوردن، من، کنارشون ایستادم به گریه کردن. کم آورده بودم. نمی‌تونستم چنین صحنه‌ای رو درک کنم. وقتی رفتیم بالا سر قبر اون ۳۰ تا دانشجو، یکی دیگه از طلبه‌ها به گریه افتاد. خیلی فشار سنگینی بود. رنج و محنتی که اونجا دیدیم، نگاه اون مردم که دنیا براشون تموم شده بود، خیلی سنگین بود. کشش روحی این حجم مصیبت رو نداشتیم. من اونجا صحنه‌هایی دیدم و شکست‌هایی خوردم که خیلی برام سنگین بود. ما همون روز اول، همون ساعتای اول، کم آورده بودیم. ما رفتیم برای کمک به زنده‌ها. اونجا همه مرده بودن. ما از نظر عاطفی، واقعا بریدیم، داغون شدیم، فرو ریختیم.»

طلبه‌ها تا دوشنبه شب در بم ماندند. تا غروب روزی که به حرمت سفر رهبری به بم ویران شده، شهر، از هیاهوی نمایش انجام وظیفه و تمرین تکالیف، شلوغ شد و آب و برق و گاز و تلفن شهر وصل شد و قبرستان بروات، محصور و مسدود شد و دفن همه جنازه‌ها، به قبرستان بم محدود شد و گورها، انفرادی شد و از هر جنازه، پیش از دفن، عکسی ثبت شد و پلاکی شماره خورده روی مزارش نشست و طلبه‌ها، در سکوت، به این تلنباری خوش‌خدمتی دولتی‌های سراسیمه نگاه می‌کردند و با فریادی فروخورده، می‌پرسیدند: «نمی‌شد این کارا رو دو روز قبل برای این بندگان مصیبت‌دیده انجام بدین؟»

کمی قبل از نیمه شب دوشنبه، سه‌شب بعد از زلزله، یک هواپیمای ارتشی که کمک‌های مردمی به بم رسانده بود، با چراغ‌های خاموش، روی باند بازسازی شده فرودگاه بم، آماده پرواز بود. برج مراقبت، دستور اکید داشت که جز ترابری کالا، هر آمد و رفت با این هواپیمای بی‌صندلی، ممنوع است. خلبان هواپیما، در حالی که برای دریافت آخرین دستورات، به سمت برج مراقبت می‌رفت، حواسش به ۴۶ طلبه عباپوش بود که از کنار ساختمان ترک خورده برج مراقبت و در محوطه تاریک پرواز، «پامرغی» و در سکوت مطلق، خود را به پله‌های هواپیما رساندند و از پله‌ها، بالا رفتند و، در تاریکی کابین، ناپدید شدند. بعد از سه روز، این اولین لبخندی بود که به لب خلبان نشست.

غمی که رقیق نمی‌شود

رنج، بیماری نیست که یک قوطی قرص و کپسول یا یک شیشه شربت، مسکن و درمانش باشد. رنج، وقتی تبدیل به یکی از لایه‌های وجود تو می‌شود، حتی اگر بارها و بارها پوست نو بیندازی هم، باز به آن لایه دست نایافتنی نمی‌رسی. رنج، در عمیق‌ترین نقطه بدنت، یک جایی برای زندگی ابدی پیدا می‌کند و آنقدر نامیراست و از جنس ملموس نیست که به برزخ هم که برسی و ذرات وجودت از هم بپاشد، رنج، جایش خوش است و امن است و حریمش، دست ناخوردنی. رنج از دست دادن، رنج از دست دادن یک عزیز، رنج از دست دادن یک عزیز در حادثه غیر قابل حدسی مثل زلزله، تا ابد، تا آخرین دمی که فرو می‌بری و آخرین بازدمی که پس می‌دهی، دردی مزمن می‌شود که هرچه دور خودت بچرخی که انگار بخواهی بختک شومی را از تنت بکنی و دور بیندازی، بی‌فایده است و زور بی‌حاصل خرج کرده‌ای.

۱۲ جنازه، ۱۲ خاطره

۵ دی ۱۳۸۲، کمی از اذان صبح گذشته بود که تلفن خانه‌ای در شرق تهران به صدا درآمد. محمد علی دبستانی که گوشی تلفن را برداشته بود، از دل آن همه فریاد و زاری پشت خط، فقط یک جمله شنید: «بیایین که بیچاره شدیم.»

تا ظهر خیلی باقی بود که محمدعلی دبستانی، به سمت بم راه افتاد.

«توی مسیر که می‌رفتم، از داروخانه نازی‌آباد، وسایل کمک‌های اولیه خریدم. از اردکان، مقداری نون و کنسرو و چند تا پتو خریدم. از پمپ‌بنزین جاده‌ای، چند گالن بنزین خریدم. غروب، رسیدم به کرمان. گفتن جاده به سمت بم، مسدود شده و تردد باید با مجوز استانداری باشه. از استانداری مجوز گرفتم و نیمه‌شب بود که رسیدم بم. از اول شهر، صحرای محشر رو به چشم دیدم. برق شهر، قطع شده بود. تاریکی مطلق و مفرط، مردم، جنازه‌ها رو آورده بودن سر کوچه‌ها و کنارشون آتیش روشن کرده بودن و همون جا نشسته بودن. کوچه‌های ۱۰ متری و ۱۲ متری دیگه وجود نداشت. اولین خونه‌هایی که می‌شناختم، خونه عمو و عمه بود، نزدیک ورودی شهر؛ کوچه تربیت‌بدنی؛ پشت استادیوم. رفتم سمت خونه اونا، کوچه تربیت‌بدنی، دیگه وجود نداشت. همون جا، کنار همون آوار، ماشین رو خاموش کردم. هنوز نمی‌دونستم کی زنده است و کی زنده نیست. تا صبح توی ماشین بودم تا هوا روشن شد. صبح، دیدم بم، تموم شده. دیدم که دیگه، خاطره‌ای وجود نداره. خاطره اون مدرسه، اون کوچه‌هایی که توش بزرگ شده بودیم، فوتبال بازی کرده بودیم، همه‌اش زیر آوار دفن شده بود……. توی خیابون اصلی شهر گشتم که بفهمم کدوم قوم و خویشم زنده است. همون موقع بود که پسرعموم رو دیدم، پسر عمه‌ام رو دیدم، پسر خاله‌ام رو دیدم. اونا فقط فریاد می‌زدن، بیا، بیا کمک من، من دست تنهام، بیا کمک من. اون لحظه، نمی‌دونستم اولویت، نجات کی باید باشه؛ عمه، عمو، خاله؟. …… با بیل و کلنگ رفتم سمت آوار خونه عمو؛ اولین خونه توی کوچه تربیت‌بدنی. کسی نمی‌تونست زیر این آوار زنده باشه؛ آوار سقف آجری که از ارتفاع سه متری، روی سر اهالی خونه کوبیده بود. حتی نمی‌دونستم توی ۵۰۰ متر مساحت، کجا دنبال کدومشون بگردم. اولین چیزایی که زیر پام می‌اومد، وسایل خونه بود؛ وسایل حجیم و سنگین؛ کمد، یخچال، تلویزیون. بعد رسیدم به جسدها، جسد زن عمو، جسد مادرش. از زیر اون آوار سنگین، بیرون آوردن اجساد خیلی سخت بود. اینا از خفگی مرده بودن؛ از حجم خاکی که ریه‌شون رو پر کرده بود. جسد عمو رو، دو روز بعد بیرون آوردیم؛ آخرین جسدی بود که پیدا شد؛ موقع زلزله، مشغول نماز بوده، در حال سجده. در، افتاده بود روی بدنش و آوار ریخته بود روی در. جسدش رو که بیرون آوردن، مهر به پیشونیش چسبیده بود….. وقتی مشغول کنار زدن آوار بودم، برگشتم و به شهر نگاه کردم، تلی از آوار بود و آدما؛ آدمایی که نگاه می‌کردن و آدمایی که روی آوار، زار می‌زدن. کسی به فکر دیگری نبود. هر کسی می‌خواست از این صحرای محشر، بستگان خودش را نجات بده، کسی توانی نداشت که به دیگری فکر کنه. از دست دادن اون همه آدم، از دست دادن یه شهر با همه متعلقاتش، ترسناک بود. از این شهر از دست رفته، فقط صدای زاری می‌اومد.. …. من، ۱۲ تا جسد از زیر آوار بیرون آوردم؛ عمو، زن‌عمو، مادرش، عمه، شوهرعمه، پسرعمه، خاله، شوهرخاله، ۲ تا پسرخاله، ۲ تا نوه‌خاله. …. درهای شکسته اتاق‌ها رو می‌کندم، جسدها رو روی درها می‌گذاشتم و توی حیاط خونه‌ها، کنار هم جمع می‌کردم تا برسونم به بهشت زهرای بم. …. توی بهشت زهرا، جنازه‌ها، ۲۰ تا و ۳۰ تا، همه، اعضای یه فامیل، کنار هم. لودر، گودال می‌کند و همه رو، اعضای یه فامیل رو، گروهی دفن می‌کردن. منم مثل بقیه، در حدی که بلد بودم، صورت اجساد اقوامم رو تیمم دادم و با همون لباسی که تنشون بود، توی یه قبر گروهی، دفنشون کردم. یه برگ درخت خرما و یه تکه چوب هم به عنوان علامت گذاشتم که معلوم باشه این قبر، صاحب مشخص داره. روزهای بعد هم، هرچی جسد اقوام از زیر آوار در اومد، بردیم کنار همون گور فامیلی دفن کردیم. سال‌ها بعد فهمیدم ۱۰۰ نفر از بستگانم، در زلزله بم کشته شدن؛ عمه مادرم با ۸ تا بچه‌اش، دختردایی پدرم با ۱۴ تا بچه و نوه‌هاش، پسرعموی مادرم و خانواده‌اش. آدمایی که خاطره‌های زندگی من بودن. …. یکشنبه شب، دیگه جسدی زیر آوار نبود. اون شب، تصویر شهر، فقط چادرهایی بود که با روشنایی والورها گرم می‌شد. دیگه صدای گریه شنیده نمی‌شد و سکوت محض بود. …. روز دوشنبه، رفتم سمت پرورشگاه بم. ۵۰ بچه توی اون پرورشگاه زندگی می‌کردن ولی حالا فقط دو تا دیوار پرورشگاه سالم بود و روی همون دو تا دیوار هم، رد خون بود. بعدها شنیدم که نصف اون بچه‌ها، کشته شدن. رفتم سمت قلعه. ورودی قلعه یک شیب داشت. روی اون شیب، رو به ویرانه‌های قلعه، یه ژاپنی نشسته بود، ساز می‌زد و هق هق گریه می‌کرد. من با گریه‌های او، گریه کردم….»

مرگ‌های قاب شده

عکس‌های روزهای بعد از زلزله، عکس‌هایی از آوار و از بازماندگان و از قربانیان تقریبا شبیه هم است. اسکلت از هم پاشیده ساختمان‌ها، کم و زیاد، ریخته روی زمین مثل ماکت‌های اسباب بازی که در سال‌های بچگی درست می‌کردیم و وقتی حوصله‌مان از سر هم کردن آن همه تکه‌های برش خورده کاغذ و مقوا سر می‌رفت، با مشت روی سازه پوک و پوچ می‌کوبیدیم و همه آن زحمت، آنی از زمان، از جنس فرش و زمین می‌شد. حوصله سر رفتن‌های پروردگار هم برای خودش عالمی دارد. مشت می‌کوبد و هر آنچه از خاک برآمده، دوباره از جنس خاک می‌شود. می‌ماند هزار حکایت مکتوم که زیر آوار دفن شده و بازماندگان، هرچه هم زاری کنند، باز، اصل حکایات، اصلی که از زبان صاحبانش می‌ارزید، دیگر قابل شنیدن نیست چون آنها، ثانیه‌هاست که مرده‌اند.

خاطراتی که به خاک پیوست

سیدحمید رفیعی، مثل محمد صالحی، مسافر همان کاروان اتوبوس‌هایی بود که کمی پیش از نیمه شب شنبه ۶ دی ماه ۱۳۸۲، ۴۶ طلبه را به بم رساند. سیدحمید، محصل سال دوم طلبگی و ساکن در حجره‌های حوزه بود وقتی بم لرزید، او و دوستانش، تا صبح یکشنبه هیچ تصویری از مصیبت بم ندیدند. عمق فاجعه، فقط از دل جملات گوینده خبر رادیو درازا می‌گرفت: «بیش از ۳۰ هزار کشته، بیش از ۵۰ هزار مصدوم، آواری به وسعت یک شهر، قطع برق در شهر سرمازده، تعداد زیاد زیر آوار مانده‌ها…»

تمام ساعات بعد از ظهر جمعه ۵ دی ماه، جوان‌های ویرانی ندیده، در حیاط مدرسه می‌رفتند و می‌آمدند و پیک غم بودند و چنان، شور کمک به مردم مصیبت زده، در حیاط مدرسه منتشر شد که بعد از اذان مغرب، صف پشت پله‌های اتوبوس‌ها، مسوولان اعزام را ناچار به قرعه‌کشی کرد از بین صدها طلبه جوان که با التماس، می‌خواستند بروند و به مردم آواره و داغدیده، کمک برسانند. پیش از نیمه شب، آنهایی که اصول کمک‌های اولیه و امداد و نجات نمی‌دانستند، از صف بیرون ایستادند و صندلی‌ها و کف اتوبوس‌ها، پر شد از طلبه‌هایی که نیت «نجات»، تا خود بم؛ تا ۲۷ ساعت بعد، خواب از چشم‌شان گرفت.

«ما، اولین گروه امداد مردمی‌ای بودیم که به بم رسیدیم. قبل از ما، فقط نیروهای هلال احمر وارد شهر شده بودن و آدمایی که بستگانی توی شهر داشتن.»

حتی وقتی چادرهای برزنت ارتشی وسط حیاط تاریک پادگان مخروبه سپاه را به طلبه‌ها نشان دادند و گفتند «این، محل اسکان شماست» و همان موقع هم، چادرهای یک لایه، از سرمای خشک و تیز کویر می‌لرزید، حتی وقتی به هر دو نفر، یک پتو دادند، جوان‌های ۲۰ ساله و ۲۱ ساله که به همدیگر یادآوری می‌کردند که همین لحظه، مردمی در چند قدمی آنها، پتو و سرپناه هم ندارند و زیر آوار، به امید روزنه‌ای برای چند نفس بیشتر، هنوز زنده هستند، به حرمت جان‌هایی که فردا از زیر آوار نجات خواهند داد، به اینکه قرار است تا صبح، در این چادرهای خیلی خیلی کوچک که جای ۲۰ نفر را هم به زور داشت و در این ظلماتی که سفیدی چشم‌ها را هم به محاق برده بود، گذشت زمان را سپری کنند، اعتراضی نداشتند و فقط به فکر «فردا» بودند؛ «فردایی» که برش‌های کوتاه از آوار و ویرانی‌ها که در فاصله درگاه تا خروجی شهر، مثل فیلمی روی دور تند، فرّار و نیم خورده، در بضاعت محدود نور چراغ اتوبوس‌ها، گم و پیدا می‌شد، مبهم‌تر، غم دارترش کرده بود.

«شب که رسیدیم، متوجه حجم آوار نشده بودیم، توی تاریکی شب، خیلی معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. صبح فردا دیدیم چه به سر شهر اومده. تقریبا، خونه‌ای دیده نمی‌شد. مردم، آواره بودن و همه توی خرابه‌ها، دنبال حداقل امکانات می‌گشتن، دنبال آب و پتو و غذا و سرپناه. آب شرب وجود نداشت. سرویس بهداشتی وجود نداشت… هنوز، بعد از ۱۷ سال، تصویر اون مردم و اون شهر رو توی ذهنم می‌بینم…»

سیدحمید رفیعی، همراه چند طلبه، صبح یکشنبه؛ ۴۸ ساعت بعد از زلزله، راهی بم شده بود که ببینند از کدام آوار برای امداد پزشکی شروع کنند. دو ساعت در دل شهری که دیگر نبود، چرخیدند و برگشتند به بروات. از مردم آواره شنیده بودند که کانون زلزله، «بروات» بوده. بازماندگان به طلبه‌ها گفته بودند همه آنچه در بم می‌بینند، نیمی از همه آنی است که به سر بروات آمده.

«ما خودمون رو آماده کرده بودیم برای آوار‌برداری و کمک به مردم عادی. دوستانمون هم آشنا به پرستاری و پزشکی و کمک‌های اولیه بودن. ما رفتیم برای امداد پزشکی. نیت‌مون همین بود.»

خواسته یا ناخواسته، به جبر یا به قدر، پای ماشینی که طلبه‌ها را در منطقه می‌گرداند، می‌رسد به «قبرستان نو». طلبه‌ها، از شیشه‌های ماشین، مردمی را می‌بینند که جنازه‌های پتوپیچ به کول، از خیابان بین دو قبرستان کهنه و نو رد می‌شوند و می‌روند مرده‌هایشان را در زمین خالی قبرستان نو دفن کنند، مثل همان جنازه‌هایی که روی زمین قبرستان مانده منتظر گوری که حفر شود. اینجا، ایستگاه آخر بود برای ۲۰ طلبه جوان که با نیت «نجات» آمده بودند.

«باید حرمت جنازه‌ها حفظ می‌شد. باید به این خانواده‌های داغدار، کمک می‌کردیم و بهشون تسلی می‌دادیم. اون مردم، بهت‌زده بودن، هم به خاطر آواری که زندگی و عزیزانشون رو از بین برده بود، هم حالا نمی‌دونستن چطور جنازه‌هاشون رو دفن کنن.»

یک سمت قبرستان، یک ناشناس، چند بیل و کلنگ گذاشته بود. یک سمت قبرستان، یک ناشناس، چند طاقه پارچه ضخیم گذاشته بود. طلبه‌ها، مشغول به کندن قبر شدند؛ تعدادی‌شان با بیل و کلنگ، تعدادی‌شان با دست خالی. خاک متراکم و پوست ضخیم زمین، نه با کلنگ ترک می‌خورد و نه با سر انگشت‌ها، راهی به روزنه‌ای بود. طلبه‌ها، بر لایه درهم تنیده سنگ و خاک کلنگ می‌زدند و با دست و بیل، قلوه سنگ و گلوله خاک را کنار می‌ریختند.

«من اونجا، این بچه‌ها رو شناختم. عمق مهربونی‌شون رو دیدم وقتی شاهد بودم چطور اون زمین سخت سنگی رو با دست می‌کندن در حدی که تمام انگشتاشون زخم شده بود. بارها نگاهم افتاد به دوستانم که کنار جنازه‌ها، نشسته بودن و گریه می‌کردن. ما، همه محبت و عاطفه‌ای که داشتیم رو با خودمون آورده بودیم؛ خالص، حتی لباسمون رو موقع کندن قبر و دفن اموات عوض نکردیم. ما تا شب، قبر کندیم و جنازه دفن کردیم و یادمون نبود که از اذان صبح به بعد، حتی یه جرعه آب نخوردیم. اصلا یادمون نبود که تشنه یا گرسنه‌ایم.»

می‌گویند دیدن میت، حب دنیا را رقیق می‌کند. اینکه ببینی مجموع وسعت بودن یک انسان، درخوابی آسوده و ابدی، با پلک‌هایی فرو بسته و بدنی آرام و بی‌تنش، تمام می‌شود، دلبستگی‌هایت به خرده‌ریزهای فانی و میرای این ارض خاکی آب می‌رود و تمرین در این بی‌تعلقی، به آنجا می‌رساندت که منتهای آرزویت، پشت سر گذاشتن دورنمای خوشرنگ و خوش جمال تعلقات بی‌دوام، که پیوستن به ذات الهی باشد. طلبه‌ها، این درس را از بر بودند و در ذهن‌شان ممارست می‌کردند که هر چه بیشتر در خدمت خلق باشند و هر چه کمتر، وابسته ذرات بی‌ارزش وابستگی‌های این جهانی اما جوانی‌شان قد نمی‌داد که مرده دیده باشند، مرده تیمم داده باشند، مرده به خاک بسپارند آن هم به این نسق که هم گور بکنند، هم یک جنازه پرآشوب تیمم بدهند و هم بی‌کفن و پیچیده در طاقه‌های پارچه، به خاک بسپرند. همه اینها برای چشم و ذهن‌های جوان‌شان، خیلی زیاد بود، خیلی سنگین بود. سیدحمید، انگار چشم سوم همه جهان می‌دید که روی پیشانی‌اش نوشته‌اند ظرفیت ظرف تحملش، دو یا چند برابر بقیه آدم‌های این کره خاکی تعریف شده، یواش یواش، سُر خورد تا سر صف؛ آنجا که هم باید پتو از روی صورت‌ها و بدن‌ها کنار می‌زد و هم اگر جنازه‌ای، از تعریف علمی و پزشکی کالبد، خارج شده بود و فقط، قالبی از ریخت افتاده برای چند کیلو گوشت و استخوان بی‌روح بود، سیدحمید بود که باید تیمم می‌داد و کفن‌پیچ می‌کرد و به خاک می‌سپرد.

«نمی‌دونستیم برای جنازه‌ها چه کار کنیم؛ نمی‌تونستیم غسل‌شون بدیم چون آبی برای غسل دادن وجود نداشت. باید تیمم می‌دادیم ولی تیمم دادن این جنازه‌ها خیلی سخت بود. جنازه‌ها، دو روز مونده بود. تو همین مدت، بیشتر آسیب دیده بود. متلاشی شده بودن، باد کرده بودن، ترکیده بودن، بوی بدی گرفته بودن. آیا می‌شد بدون تیمم دفن‌شون کنیم؟ قرار شد جنازه‌هایی که صورت و دست و پاشون سالم بود رو تیمم بدیم. قرار شد جنازه خانم‌ها رو هم بدون تیمم دفن کنیم. جنازه پتو پیچ رو باز می‌کردیم، اگه مرد بود و دست و صورت و بدنش سالم بود، تیمم می‌دادیم. از طاقه‌های پارچه هم، کفن درست کردیم و جنازه‌ها رو لای پارچه‌ها می‌پیچیدیم. ولی دوستان، خیلی رغبت نداشتن پتو از روی صورت جنازه‌ها کنار بزنن. دلش رو نداشتن. یه توافق ناگفته شکل گرفت که وقتی جنازه میاد، من که به نظر اونا، انگار جرات بیشتری داشتم، پتوها رو باز کنم تا اگه ممکنه، تیمم بدم و توی پارچه، کفن‌پیچ کنم. وقتی همه قسمت‌های دلخراش، تموم می‌شد، دوستان می‌اومدن و جنازه رو می‌بردن برای دفن و توی قبر می‌گذاشتن و براش نماز میت می‌خوندن. یه جنازه‌ای آوردن، دوستان با نگاه‌شون این پیام رو به من می‌دادن که برو پارچه رو باز کن و کفن بپیچ و ما می‌بریم برای دفن… رفتم پتو رو کنار زدم و ناخودآگاه، یه قدم اومدم عقب؛ مرد میانسالی بود که شکمش کامل باز شده بود و دستش داخل شکمش مونده بود. جنازه، در حدی بو گرفته بود و دلخراش بود که صورتم رو برگردوندم تا نفسی بگیرم و کمی آرامش پیدا کنم. سخت‌ترین تصویری بود که می‌دیدم. همین لحظه، یکی از دوستان اومد برای کمک. گفت، تو همه جنازه‌ها رو جمع کردی، این یکی رو کم آوردی؟»

فقط سیدحمید نبود که خاطره آن یک روز، روی پرده ذهنش حک شد. امروز از همه آن ۴۶ نفر که سراغ بگیری، وقتی از بدترین خاطره جوانی‌شان بپرسی، چیزی تعریف نمی‌کنند جز از خاطره صبح تا غروب یکشنبه ۷ دی ماه ۱۳۸۲، از حضور در جوار بازماندگان ازدست‌رفتگان مهیب‌ترین زلزله‌ نیمه آخر قرن که یک ملت را عزادار کرد.

«وقتی از مینی‌بوس پیاده شدیم، هنوز پا به زمین قبرستون نذاشته بودیم، بچه‌ها همه، با نشاط بودن، همه، آماده کار بودن، همه، قبراق برای اینکه بریم و زودتر قبر بکنیم و با این مردم همدردی کنیم. هر کدوم، به محض اینکه دو قدم از مینی‌بوس دور می‌شدن، نزدیک جنازه‌ها که می‌رسیدن، صورت‌شون عوض می‌شد، اون سرزندگی و نشاط گم می‌شد، انگار تازه سختی کار رو می‌فهمیدن، یه قدم که به جنازه‌ها نزدیک می‌شدن، ناخودآگاه، روشون رو برمی‌گردوندن. چه کار کنیم با جنازه‌ای که اینطور متلاشی شده؟ شوکه شدنشون، مشهود بود. حالا باید خودمون به خودمون دلداری و انگیزه می‌دادیم که ما اومدیم به این مردم کمک کنیم و دفن جنازه هم یه جور کمک به این مردمه.»

سیدحمید، پتو از روی صورت جنازه پیر و کودک کنار زد و تیمم داد، پتو از روی جنازه بی‌دست و بی‌پا و شکم دریده کنار زد و تیمم داد. لا به لای همه اینها، دوستانش را می‌دید؛ دوستان جوانش را که کنار مردی، کنار زنی نشسته بودند و برای عزیز از دست رفته آن مرد یا آن زن؛ برای آن مرده خاموش، اشک می‌ریختند.

«چند تا ماشین می‌اومد، ۵ تا، ۱۰ تا جنازه می‌آوردن. می‌گفتیم این جنازه‌ها رو دفن کنیم و برگردیم. جنازه‌ها رو دفن می‌کردیم، دوباره چند تا ماشین می‌اومد، ۵ تا، ۱۰ تا جنازه می‌آوردن، می‌گفتیم این جنازه‌ها رو دفن کنیم و برگردیم. اون روز بیشتر از صد تا جنازه دفن کردیم. تا تاریکی هوا جنازه دفن کردیم. تا اون وقتی که مردم دیگه جنازه نیاوردن.»

امروز اگر گذر اهالی بم به «قبرستان نو» بروات بیفتد، در زمین وسیع آن می‌توانند به فراوانی، قبرهایی از رفتگان زلزله پیدا کنند که تک به تک دفن شده‌اند و نام و نشان دارند، و به فراوانی، گورهای جمعی پیدا کنند که آنها هم نام و نشان دارند. سیدحمید و دوستانش، حواس‌شان بود که به هر صاحب جنازه، بسپارند که مرده‌اش را کجا و در کدام تکه از زمین قبرستان، دفن می‌کنند. با همان اعتقادی که پا به زمین قبرستان گذاشته بودند، با اعتقاد به «حفظ حرمت جنازه‌های مردم» از حفر گورهای جمعی و دفن گروهی ابا داشتند و تلاش می‌کردند هر طور شده، آن خاک سخت زمخت را رام کنند و نفر به نفر اموات را در گورهای تکی به خاک بسپرند. سیدحمید می‌گوید مردم، همان مردمی که جنازه عزیزان‌شان را می‌آوردند، وقتی می‌دیدند این طلبه‌های جوان که ساکن بم هم نیستند و تعلقی در این ویرانه‌ها ندارند، این‌ طور برای دفن آبرومندانه مرده‌های این مردم، جان می‌کنند، وقتی می‌دیدند مرده‌های‌شان، تیمم شده‌اند و رو به قبله و کفن‌پیچ خوابیده‌اند و نمازی بالای سرشان خوانده شده، آرام می‌گرفتند و قامت‌شان، کمی راست‌تر از وقتی شانه زیر وزن عزیز بی‌جان‌شان داده بودند، از قبرستان بیرون می‌رفت.

«اون مردم، هنوز نفهمیده بودن چی شده؛ با بهت، جنازه می‌آوردن، حرفی نمی‌زدن، شکایتی نمی‌کردن، فقط با نگاه‌های بهت زده می‌گفتن ۵ تا جنازه توی محل ماست، چه کار کنیم حاج آقا؟ اونا رو هم بیاریم؟ از لحن حرف زدنشون معلوم بود واقعا هنوز نمی‌دونستن چی به سرشون اومده. ما توی چشم اون مردم می‌دیدیم که چقدر نیاز به همدلی داشتن، چقدر نیاز به تسلی داشتن، چقدر نیازمند این بودن که یکی بیاد بگه بعد از این چه کار کنن، چطور اون چه از دست دادن رو جبران کنن، از دست دادن‌هایی که مادی هم نبود، عواطفی بود که آسیب دیده بود. اونا حتی نمی‌تونستن گریه کنن. یکی باید می‌اومد و بهشون می‌گفت تو مصیبت دیدی، گریه کن. یکی باید می‌اومد و از همین جمله‌های ساده بهشون می‌گفت.»

زجر زلزله، غم حجم مرگ، بی‌تابی بی‌مادری و بی‌پدری و بی‌فرزندی، سرمای سیال در ویرانه‌ها، همه، در چشم‌های مردم نشسته بود و طلبه‌ها، آن جوان‌های ۲۰ ساله و ۲۱ ساله، همه اینها را در چشم‌های مردم، در آن صورت‌های یک لایه و در آن نگاه‌های بی‌عمق دیدند و وقتی به چادرهای سرد و تاریک‌شان برگشتند، هر کدام، در خلوت کوچک ذهنش، تلاش کرد معنایی معادل عدالت خداوندگار پیدا کند.

«آخرای شب که برگشتیم پادگان، انگار وقت پیدا شده بود همه اون چه از صبح دیده بودیم، جلوی چشم‌مون رژه بره. بعد از نماز، بچه‌ها، هر کدوم، رفتن یه گوشه کز کردن، بدون اینکه ذکر خاصی بگن، رفتن تو فکر، زل زدن به یه نقطه دور…»

سیدحمید رفیعی، دوشنبه شب؛ ۸ دی ماه ۱۳۸۲، با هواپیمای ارتشی که عازم تهران بود، همراه ۴۵ طلبه‌ای که در تاریکی و سکوت کابین هواپیما، تجربه‌ای به ارزش یک عمر را پشت پلک‌هایشان بازخوانی می‌کردند، بم را ترک کرد. می‌گوید که تا امروز، تلخ‌تر از آنچه در آن سه شب و دو روز شاهد بود، ندید. تصویری که در همه این سال‌ها رهایش نکرد، تصویر یک خاطره بود؛ خاطره فنای بی‌گناهی.

«یه ماشینی اومد، جسد یه پسر سه ساله رو آورده بودن. پسر کوچکی که چهره‌اش پر از معصومیت بود. رفتم، جسدش رو از خانواده‌اش گرفتم، بغلش کردم، تیممش کردم، پارچه‌ای دورش پیچیدم، براش قبری کندم، توی قبر گذاشتمش، براش نماز خوندم و روش خاک ریختم…»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.