دندان پوسیده شهر

0 268

ساناز اسدی- مجله حوالی/

بقیه را نمی‌دانم، اما برای ما دیدن اسکلت لخت و تکه پاره یک ساختمان قدیمی، هرجای هر شهری که باشد، فقط یک معنی دارد: «سرش دعواست.»

 چیزی جز دعوا نمی‌تواند یک خانه دوطبقه تراس‌دار دونبش را ویرانه کرده باشد. کارخانه‌ها، اداره‌ها، خانه‌های آجرنمای ته کوچه‌های بن‌بست و سینماها، همه شان از وقتی دو نفر زدند به تیپ و تاپ هم و دعواشان شد، افتاده‌اند روی دور ویرانی، برای ما هر ساختمان بی دروپیکری که روی دیوارش با دستخطی کج و معوج و با اسپری نوشته‌اند «خریدار ضایعات» و «تخریب بنا، یک روزه»، حتمأ گیری توی عرصه و اعیانش افتاده که هنوز پول نشده و توی جیب صاحب ملک‌ها نرفته. خرما شده روی نخیل و یک مشت آدم دست کوتاه، بی اینکه زورشان به چیزی برسد، سال به سال خراب‌تر شدنش را نگاه می‌کنند. روی بلندترین شاخه درخت ما، رؤیای بزرگ خانوادگی مان، «خونه مادرجون بیست» پنج سال است که پوسیده و دل کنده شدن از شاخه را هم ندارد. ما هم دستمان نمی‌رسد فقط خراب‌تر شدنش را نگاه می‌کنیم. خونه مادرجون عمارت دوطبقه‌ای بود وسط باغ با پله‌ها و کف و سقف چوبی که از این سر تا آن سر تراش، هرچقدر می‌دویدی، تمام نمی‌شد این‌ها را بقیه بچه‌ها می‌گفتند که قبل از «دعوای بزرگ»، شانس دویدن روی تراس خونه مادرجون را داشتند. «عمارت» را هم همیشه خود مادرجون می‌گفت. اوایل دهه بیست که پدر پدربزرگم خانه را ساخته بود، روستایی‌هایی که پیاده یا با اسب از پیچ جاده دوهزار پایین می‌آمدند و می‌رسیدند به شهسوار، اولین ساختمان بلندی که توی مسیرشان می‌دیدند، خونه مادر جون بود. اسمش را گذاشته بودند «عمارت» و از دیدنش کیف می‌کردند. «دعوای بزرگ» ده سال پای دخترها و نوه‌ها را از آن خانه قطع کرده بود و بعد از مردن پدرشان، قرار بود دوباره و به خاطر مردن مادرشان خانه را ببینند. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم چقدر شبیه سریال‌ها بودیم. اصلا انگار کلیشه‌ای را که از همان سالها باب شد بیندازند روی سریال‌هایی با موضوع ارث و میراث، از روی ما برداشته بودند؛ که قهرمان اصلی اش یک خانه قدیمی است. داستان ساده بود: پدر مرده بود، تک پسر خاندان سهم بیشتری می‌خواست، مادر مظلوم سکوت کرده بود. دخترها یک جبهه شده بودند و دعوا و قهر کش آمده بود تا مردن مادر، آن موقع هیچ کس فکرش را نمی‌کرد سریال دعوای بزرگ و عمارت، تا بیست و پنج سال بعدش هم کش بیاید: عمارت خالی بشود، خراب بشود و هشتاد سال بعد از ساخته شدنش، هر تهرانی‌ای که با ماشینش از پیچ جاده دوهزار می‌آید پایین و به خاطر ترافیک وسط شهر، از خیابان‌های تنگ و قدیمی میانبر می‌زند تا زودتر به ویلای لب آبش برسد، بدون اینکه لحظه‌ای بایستد، گازش را بگیرد و از کنار «خرابه» رد بشود.

 هر سال که خانه یک قدم برای خراب‌تر شدن جلو رفت، ما ده قدم از رسیدن به رؤیاهایمان دورتر شدیم. موج بازسازی و ویلاسازی و پاساژسازی به تمام آدم‌های شهرهای ساحلی که یک خانه و چند متر زمین داشتند، فرصت رویاپردازی می‌داد. داشتن یک خانه قدیمی توی شهری که تهرانی‌ها برای یک وجب زمینش سرودست می‌شکستند، بلیط برنده مسابقه بخت آزمایی «یک شبه پولدار شدن» بود. ما صاحب یکی از قدیمی‌ترین عمارت‌های شهر بودیم. هر سال که مذاکره‌های پشت درهای بسته به توافق نزدیک می‌شد، هربار که خاله‌ها از دادگاه برمی‌گشتند، هروقت که یک تکه ورق پاره بی‌مهروامضای ته صندوق‌های عموبزرگ‌ها تبدیل به سند منگوله‌دار می‌شد، ما یک آجر به ساختمان رؤیایی مان اضافه می‌کردیم. اوایل، همان بیست بیست و پنج سال پیش، خانه هنوز آنقدر رویا بود که خودش هم جدا از زمین‌های دوروبرش قیمت داشته باشد. حساب وکتاب می‌کردیم که سهم هر خواهر چقدر می‌شود. بعد سهم را بین بچه‌ها تقسیم می‌کردیم بعد با پولی که از «خونه مادرجون» به هرکداممان می‌رسید، نفری یک خانه نو می‌خریدیم. ماشین می‌خریدیم، بزرگ‌ترها زن می‌گرفتند، زرنگ‌ترها می‌رفتند خارج و تنبل‌ها هم تا آخر عمر پول را می‌خواباندند توی بانک و سودش را می‌خوردند.

خانه‌های قدیمی، ته تهش یکی دوسال خالی و متروکه می‌ماندند و بعد به یک سال نرسیده، سرجایشان آپارتمان چهار پنج طبقه می‌رفت بالا. خیلی‌ها اصلا به قدیمی شدن نرسیدند .

شهر افتاده بود روی دور تند مخروبه شدن. خانه‌های قدیمی، ته تهش یکی دو سال خالی و متروکه می‌ماندند و بعد به یک سال نرسیده، سر جایشان آپارتمان چهار پنج طبقه می‌رفت بالا. خیلی‌ها اصلا به قدیمی شدن نرسیدند. «کارخانه رویاسازی» داشت توی همه شهرهای ساحلی یک شعبه می‌زد. ریتم سریع خط تولیدش آن قدر وسوسه کننده بود که خیلی‌ها منتظر خرابه شدن خانه‌ها نمی‌ماندند. همین که خانه پنجاه شصت ساله نزدیک ساحل با دیوارهای همیشه رطوبت گرفته اش می‌شد ویلای لوکس با ساحل اختصاصی بس بود. حالا مال هر کسی که می‌خواست باشد. ده دست بچرخد، سال به سال گران بشود، صد جور مسافر یک شبه اجاره اش کنند، فرقی نمی‌کرد، مهم این بود که اهالی شهر تمام ویلاها و هایپرمارکت‌ها را هنوز با اسم صاحب قبلی اش می‌شناختند.

 هر خانه متروکه‌ای که از همان روز اول آدم هایش ولش می‌کردند تا یک دفعه یا سال به سال خراب شود، مقدمه چینی یک رؤیای خوش بروروی پیچیده لای کاغذ کادو بود. خانه‌های قدیمی شهر هزار متخصص تربیت کرده بودند که در یک «خشت خام» خانه متروکه، همان چیزی را می‌دیدند که بهترین بسازبفروش‌های غیربومی هم نمی‌توانستند توی «آینه» ببینند.

ما هرچقدر زور می‌زدیم و چشممان را تیز می‌کردیم، وسط دیوارهای نصفه ونیمه خراب‌شده عمارت چیزی نمی‌دیدیم. کارمان گره خورده بود وسط چند تا امضا و ادعای مالکیت مستأجرها و ادعای مالکیت عموزاده‌ها و ادعای مالکیت شهرداری. از هر گوشه یک مدعی و صاحب برای خانه پیدا شده بود، و انگارخانه، لباس تن آدم فلجی باشد که تازه شفا گرفته. هرکسی می‌خواست به زور یک تکه از لباس را بکند و با خودش ببرد. دست آخر هم آن قدر توی سرش زدند که دوباره فلج شد و افتاد یک گوشه. اول از همه معتادها راهشان به خانه باز شد، یکی دو سالی بود که کسی توی خانه زندگی نمی‌کرد. درودیوار درست و حسابی‌ای نداشت. هر چند ماه یک بار، یکی از فامیل‌ها زنگ می‌زد و خبر موبه موی روند تصاحب و تخریب خانه را پشت تلفن برای مادرم شرح می‌داد. گفته بود معتاده توی خانه می‌چرخند. یکی دو تا سگ هم ول کرده‌اند توی حیاط و کسی جرئت نمی‌کند دوروبرشان برود. شب‌ها آنجا می‌خوابیدند؛ توی حیاط، روی ایوان، توی اتاق مادربزرگم و وسط سالنی که مادرم و تمام خواهرهایش همان جا عروسی گرفته بودند. چند ماه بعد درهای چوبی را از چهارچوب در آورده بودند و برده بودند و چند وقتی پیدایشان نبود. بعد آمدند سروقت پنجره‌ها، انگار زورشان نرسیده بود. پنجره‌ها را یکی درمیان کشیده بودند بیرون و صورت چروک خورده عمارت مثل پیرمرد بی دندانی شده بود که هنوز سرپا ایستاده و با پررویی زل زده توی صورت تمام مدعی‌ها و منتظر است دم صدسالگی اش که شد، تازه دندان عقلش هم دربیاید .

 از هرگوشه یک مدعی و صاحب برای خانه پیداشده بود. و انگار خانه، لباس تن آدم فلجی باشدکه تازه شفاگرفته. هرکسی می‌خواست به زوریک تکه از لباس را بکند و با خودش ببرد .

اغراق نیست اگر بگویم هر شمالی‌ای یک بار توی زندگی‌اش وسوسه شده که دنبال گنج بگردد. همه توی فامیل و دوست و آشنا یک نفر را دارند که تنها دلیل پولدار شدنش، گنج پیدا کردن است. خاطره جمعی و خیالی نصف آدم‌های شهرهای ساحلی این است که وقتی اوایل شهریور، نیروهای شوروی پایشان به شمال ایران رسید، بعضی از مادربزرگ‌ها مشت مشت نقره و اشرفی و ظرف و طلا فرو کردند توی کوزه و کوزه را چال کردند توی حیاط یا فرو کردند توی دیوار و یک تیغه جلویش کشیدند. یک حساب سرانگشتی کافی بود تا مارهای همیشه سرگردان توی باغ را ربط بدهند به گنج، و گنج را ربط بدهند به حمله متفقین به ایران و متفقین را ربط بدهند به دیوارهای نم‌زده عمارت و بیل و کلنگ و گنج یاب و چند ماه بعد؟ باغ پر بشود از چاله‌های جابه جا کنده شده و دیوارهایی که یکی درمیان خراب شده‌اند. دست آخرهم انگار چند نفر از حرص پیدانکردن گنج رفته‌اند روی سقف و آن قدر به ایرانیت‌ها لگد زده‌اند تا ایرانیت‌ها را تکه و پاره ‌انداختند کف خانه. خانه تا وقتی هنوز سقف بالای سرش هست، از مخروبه بودن فرار می‌کند. آدم‌ها از دور نگاه می‌کنند و انگار دیدن سقف شرمنده شان می‌کند که «خرابه» را بچسبانند به خانه‌ای که تا چند سال پیش آن همه آدم و هیاهو تویش بود؛ اما اولین تکه‌های سقف که می‌افتد پایین، اولین باران که توی خانه راه می‌افتد، خانه دیگر خانه نیست، مخروبه شده .

اختیار خانه فقط روی کاغذ دست ما بود، آن هم نصفه نیمه و هشت هزارویک جور دعوا وادعا. اختیار اسکلت بی در و پنجره‌ای که از خانه مانده بود، از همان شبی که اولین غریبه‌ها از دیوارش بالا رفتند و تویش خوابیدند، از دست ما خارج شد مال ما نبود، همه آن بیرون صاحب اختیارش بودند. از آن‌هایی که چوب‌های کف اتاق‌هایش را از جا در آورده بودند، آن‌هایی که ارزشش را هر چند سال یک بار بالا و پایین می‌کردند، تا بنگاهی‌هایی که با متر می‌افتادند به جان زمین، حساب و کتاب می‌کردند توی سر بدون سقف خانه می‌زدند و آخرش هم با هزار منت قبول می‌کردند تا «ملک مشکل دار» را آب کنند. همه صاحب اختیار بودند جز ما که به‌اندازه سه نسل برای خانه رؤیا بافته بودیم و منتظر تقسیم شدنش بودیم. ما مشکل دار بودیم. بی‌مشکل‌ها سال‌ها قبل ویلا شده بودند. اگر روبه دریا بودند که روی هوا می‌رفتند. مشتری غیربومی داشتند، بی‌مشکل‌های وسط شهر، آن‌هایی که رو به آب نبودند، یکی درمیان پاساژ و بانک و مجتمع مسکونی شده بودند. ما ته صف مشکل دارها بودیم. نه نزدیک مرکز خرید بودیم، نه دریا. نه دوروبرمان ویلاسازی شده بود که صدقه سر آن‌ها ما را هم ببینند، و نه توی «شهرک تهرانی نشین» بودیم. ما یک جای معمولی شهر بودیم. یک خیابان معمولی نزدیک معمولی‌ترین میدان شهر. صاحب اول و آخرش خودمان بودیم، نه که ده دست بچرخد و بقیه هنوز یادشان مانده باشد که عمارت مال ما بود. نه. چسبیده بود به ما؛ با تیرهای بلند سقفش که از یک طرف کنده شده بودند و مثل سرسره آمده بودند وسط اتاق، با درخت‌های خشک شده توی باغش، بدترین سرنوشت محتمل برای یک خانه قدیمی و متروکه سرمان آمده بود: «صاحب اول و آخرش خودمان بودیم.»

 اوایل، خرابه عمارت هم دیدنی بود. پنجره‌های رو به خیابان هنوز شیشه داشت. در چوبی ورودی سر جایش بود و خیلی‌ها می‌دانستند اگر چند قدم عقب‌تر بروند، پلکان بغل ایوان و نرده‌های چوبی را هم می‌توانند ببینند. هر چقدرگذشت خرابه هم برای همه معمولی شد. دیدن نداشت. از آن‌جا خراب‌تر هم توی شهر بود. قدیمی‌تر، بی پنجره‌تر و ویرانه تر. شهرداری ده جور گرفت وگیر جدید برای خراب کردن خانه‌های قدیمی گذاشته بود. خیابان‌های باریک بیشتر از این تحمل پاساژ و آپارتمان‌های ده‌طبقه را نداشت. شهر مثل صورت پرچروک بزک کرده‌ای شده بود که توی دهان بی دندانش یکی در میان دندان طلا کاشته و دندان‌های پوسیده را هم کنار طلایی‌ها نگه داشته. ما توی موج «بوم‌گردی» هم سرمان بی کلاه ماند. یک دست رنگ آبی به نرده‌های چوبی خانه‌های مشکل دار زهواردررفته می‌خورد، شیشه‌ها تعویض می‌شد، دوتا آلاچیق توی حیاط به پا می‌شد و به یک ماه نرسیده، خانه متروکه تبدیل می‌شد به « اقامتگاه بوم گردی». خانه هشتادساله ما انگار با هر ایده درخشان و جوان و پرسروصدایی بد بود، این اداها به درد خرابه ما نمی‌خورد. روی صورتش نمی‌نشست. آن‌ها بیرون شهر بودند و ما وسط شلوغی شهر. تنها ویژگی‌ای که به نفعمان بود، داشت هر روز بهمان بیشتر ضرر می‌داد. اگر بیرون شهر بودیم، حداقل با یک بازسازی سرسری و دوتا حوض و چهارتا گمج که از سقف آویزان می‌کردیم، می‌شد یک سوم پولی را که تمام این سال‌ها خرج وکیل و زیرمیزی و شیرینی و بنگاهی شد، در بیاوریم. «خونه مادرجون» جوری وسط آپارتمان‌های نوساز گیر افتاده بود که از روی پشت بامش هم نمی‌شد یک کف دست درخت و جنگل و دریا دید.

 موج بعد از اقامتگاه بوم‌گردی هنوز به آنجا نرسیده. هنوز خانه‌های قدیمی و متروکه شهر تبدیل به کافه کتاب و گالری و هاستل و اسکیپ روم نشده‌اند. اگر برسد، اگر هنوز مشتری دست به جیب پیدا نشده باشد، اگر از این تکه دیوارها، پلکان بی‌نرده، سالن بدون سقف و کف هنوز چیزی مانده باشد، به درد کافه و گالری نمی‌خورد. عمارت با آن دیوارهای خزه بسته پر از یادگاری و تیرک‌های سقف فرود آمده اش فقط به درد اسکیپ روم می‌خورد. از همان خانه‌های دکور شده که مردم پول می‌دهند که مثلا یک ساعت خودشان را توی آن خانه گیر بیندازند و معماها را حل کنند و دست آخر راه فرار را پیدا کنند.

 باید عمارت را «خانه فرار» کنیم. داستانش هم ساده است: «سه نسل از این خانواده، بعد از مرگ مشکوک پدر خانواده (مرگ پدربزرگم مشکوک نبود؛ اما خوب این چیزها برای بازارگرمی خوب است)، در این خانه گیر افتاده‌اند. خانه مدام روی سرشان خراب و خراب‌تر می‌شود. حق ندارید خانه را خراب کنید. حق ندارید خانه را تعمیر کنید. شما گیر افتاده اید. راه فرار جایی توی همین خانه پنهان شده. معماها را حل کنید، راه فرار را پیدا کنید و برای همیشه از گرفتار بودن در عمارت خرابه خلاص شوید.»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.