روایتی از جهان یک بریرانی؛

خب بعدش

133

اولین بار، وقتی آقاجان مرد، کودکی من تمام شد. دومین بار وقتی عمو صادق رفت. خبر را پوپک رساند. با همان لحن آرام، متین و حتی طنزآمیز، وقتی من به هوش و سلامت بریرانی‌ها اشاره کردم. طنز تکه‌ای جدا نشدنی است که روی دی‌ان‌ای خانواده‌ی ما نشسته و نسل به نسل به ارث رسیده.

 

آقاجان فکش کج بود. وقتی می‌خندید کج‌تر هم می‌شد. به خاطر غده‌ای فکش را توی بادکوبه عمل کرده بود. غده را برداشته بودند اما فکش کج شده بود. تصویر آقاجان برای من پنج ساله، پرهیب مرد بلندبالایی بود که صبح‌ها با کت و شلوار از تلمبه آب می‌کشید تا آفتابه‌ی مسی را آن قدر سنگین کند که زور من  بهش نرسد. دستشویی ته حیاط بود و پر از مارمولک‌های زبل، لیسک‌های تنبل و یک سوراخ عمیق و تاریک میان کاسه‌ی توالت. و این همه، عمل روزمره‌ای مثل دستشویی رفتن را برای کودکی که نه ماه از سال را در آپارتمانی در تهران می‌گذراند، تبدیل به سفری پرمخاطره می‌کرد.

 

حیاط خانه‌ی آقاجان شاید وسیع  بود و میانش حوضی شاید بزرگ و خزه‌بسته و لب‌پر از آبی تاریک که در عمقش سایه‌های سرخ دم می‌جنباندند. آشپزخانه توی حیاط بود و مادرجان شاید همیشه چادری دور کمر تا شده‌اش گره زده بود و بالای سر والور، فسنجان سیاه را هم می‌زد. رزا خاخور شاید موهای حنایی داشت و همیشه یک جوری بالای پله‌ها می‌ایستاد که آفتاب بتابد توی چشم‌های زاغش و دایی‌جان شاید مثل کولی سفید بود و شاید هلوهای سر درخت را می‌شمرد تا بچه‌ها بهش ناخنک نزنند. دبه‌های ترشی شاید عظیم بود، آن قدری که توی هر کدامش بچه‎‌ای با قد و هیکل خودم جا می‌شد و من شاید خیلی نحیف و گم و نامرئی بودم میان دار و درخت و سنگ‌ و آفتاب و سایه‌های آن خانه.

 

حالا که حدود پنجاه سال از آن روزها می‌گذرد، همه چیز در هاله‌ای از ابهام و خیال فرو رفته. آقاجان که مرد یادم نیست چند ساله بودم. نمی‌خواهم از کسی هم بپرسم. قصه را به واقعیت ترجیح می‌دهم. آن خانه را فروختند یا نمی‌دانم چه کردند. هر چه بود، دیگر تابستانی نبود که ما هر سال سه ماه را در بندرانزلی بگذرانیم. آقا جان که مرد آن ستون‌های آبی چوبی، آن صندوقچه‌ی پر از نان لاکو و کلوچه و حلوای زرد، آن پشه‌بندهای شبانه‌ی میان ایوان، پرچیده شد. آقاجان که مرد آن تابستان‌های مرطوب سوزان هم تمام شد و تابستان دیگر محدود شد به اردوهای تابستانی مدرسه‌ی راهنمایی میثاق و هورهور کولر آپارتمان کوچه‌ی شانزدهم.

 

اما میان آن خیالات فقط یک چیز واقعی وجود داشت. خودنگاره‌ای از عموصادق.

عموصادق آن عمویی نبود که توی بچگی دیده باشمش. آن عمویی که برادرزاده‌ها روی زانویش بزرگ می‌شوند. عمو صادق برای من که متولد سال پنجاه ‌ویک بودم، بیش از این که دیده شود، یک نام بود. یک نام بزرگ و برجسته. یک نام با یک جفت چشم قهوه‌ای روشنِ همیشه بیدار که من را نگاه می‌کرد.

 

چشم‌ها در صورتی سه‌رخ مانده قرار داشتند، دارند هنوز. صورتی مزین به لبخندی که انگار به زور می‌خواهد کنترل شود تا به خنده‌ای بزرگ تبدیل نشود. مردی با موهای پرچین در پیراهنی سفید با شباهتی برادرانه به پدرم. پس‌زمینه‌ی تصویر، دیواری رنگ دیوارهای خانه‌ی آقاجان است. دیوارهای خنکِ مرطوب که در مرکز اخرایی و در حاشیه در تاریکی محیط به قهوه‌ای تیره نزدیک می‌شود.

 

سال پنجاه‌ و یک عموصادق دیگر نقاش شناخته شده‌ای بود که پرچمدار جریانی هنری بود. در تقویم کاری‌اش، در این سال در دوسالانه‌ی بین‌المللی پوستر ورشو شرکت کرده بود. و در سالی که من غرق در خیالات سبک، ناگهان سر بالا کردم و با آن خودنگاره که در اتاقی در انتهای خانه بود، چشم در چشم شدم، عمو صادق مدال نقره‌ی لایپزیک آلمان را برده بود و توی پاریس نمایشگاه انفرادی گذاشته بود…

 

البته این‌ها چیزی نبود که روی من پنج ساله تاثیری بگذارد. من فقط تحت تاثیر جادوی آن نگاه از عمق اتاق خانه‌ای در «ماکوندوی» خودم بودم تا آرزو کنم من هم نقاش شوم که نشدم البته.

بعد آن خانه گم شد، تابستان‌ها از حرارت افتادند، من بزرگ شدم، اما تصویر واضحِ آن نگاه همیشه با من بود. نگاهی که انگار می‌پرسید: «خب بعدش؟»

 

سال‌های اخیر زیاد پیش آمد که با عموصادق حرف بزنم. از ما دور بود و به ما نزدیک. هویت من بود، چرا که کسی نبود که از من نپرسد «با صادق بریرانی چه نسبتی داری؟»

 

من با نام خانوادگی‌ام معنا شدم و راستش بالیدم و یاد گرفتم و گاهی یاد دادم. انگار دوباره شهروندیِ «ماکوندو» را گرفته بودم. گم شده در تاریکی دار و درخت‌ها و خیره به آن نگاه که حالا تصویرش در قاب واتس‌اپ چشمانی روشن و برجسته بود که در خیسی مخصوص چشمان سالمندان تاب می‌خورد. اما از حاضرجوابی و طنز و سرکشی توام با تواضع هیچ کم نداشت.

 

دیروز پوپک تماس گرفت. وقتی نامش را روی صفحه‌ی واتس‌اپ دیدم فهمیدم چه شده. پوپک آرام گفت و من آرام شنیدم. و آرام آرام فکر کردم آن جادو، آن سرزمین، آن کودکی برای بار دوم تمام شد.

 

حالا نشسته‌ام این جا خیره به تصویر آن نگاه و از خودم می‌پرسم: «خب حالا بعدش؟» و فکر می‌کنم پاسخ صاحب آن نگاه این است که برگرد به سرزمین خودت. آن خانه که تابلوی خودنگاره‌ی نقاش به دیوارش تکیه داشت حالا همیشه در دهلیزهای جان خودت هست.

زمستان چهارصدوسه

نظرات بسته شده است.