از کلمه و رنگ

3 239

گیلان از شهریور ۱۳۲۰ (در کشاکش جنگ جهانسوز دوم) پیامد هجوم ناوگان دریایی ارتش سرخ به ساحل انزلی، بمباران این شهر بندری، رشت، لاهیجان و لنگرود توسط هواپیماهای جنگی روسی و شکستِ مقاومت کم رمقِ قوای نظامیِ پهلوی، تا حوالی ۵ سال (۱۳۲۵) در اشغال شوروی ها بود…

فریده‌ی لاشایی (سیمای یگانه‌‌ی و رنجدیده‌ی هنر و ادب معاصر ایران) در همین زمانه به دنیا آمد. به سال ۱۳۲۳ در رشتِ اشغالی.

پدرش (فتح‌الله)، از کارگزاران عالی‌رتبه‌ی دولت در پهلوی اول بود و هم فرماندار لنگرود. اما در زمانه‌ای که ایرانِ پسا رضاخان، تحت تسلط قدرت های شرق و غرب بود و شئونات کشور در ید قدرت های خارجی، برای تامین معاش عائله (همسر رسمی و چهار فرزندش؛ دو دختر و دو پسر) سرگردان این شهر و آن شهر شد. با واسطه‌ و سفارش رفقا، گاه به گاه مسئولیتی می‌گرفت و از این رو هفته‌ها و حتا ماه‌ها دور از خانواده بود. خصلتی هم داشت که علاوه بر اختلافات ریشه‌ای ایدئولوژیک و طبقاتی، اسباب شکافی عمیق بین او و همسرش پروین شد. گفته‌اند در هر شهری که مستقر می‌شد، اگر میسر بود، زنی را  ـ موقت ـ به همسری می‌گرفت تا در تنهایی نماند! آخرینش هم که در خانواده بحران ساخت، زنی بود روس‌نژاد و موبور و بیست سال جوان‌تر، که دخترش(فریده) از او و ایام کوتاهِ حضورش، بعدها، در یاداشت های روزگار کاردیدگی، پررنگ یاد کرد.

آن وقتها، خانه‌ی لاشایی‌ها، عمارتی بود دو طبقه، که زنِ روس‌نژاد (نامادری) و تنها دخترش در واحد فوقانی آن گذران می‌کردند و مادربزرگ و برادرها در طبقه‌ی پایین.

پروین (مادر فریده) سخت مصدقی بود و همین مزید بر علتِ نزاعی کهنه و خانگی که همیشه برپا بود. آنقدر که به دفعات اسباب جدایی‌های رسمی و غیررسمی شد و نبودن‌های طولانی…

با آن که فریده‌ی خردسال ـ به حکم منازعات و اختلافات ریشه‌دار خانوادگی ـ سایه‌ی مادر را آن چنان که باید بالای سر ندید، اما میل پروین‌خانم به مصدق‌السلطنه (که جدای از قرابت‌های سیاسی، زمینه‌ی خویشی و خانوادگی هم داشت) و هم گرایش برادر بزرگتر (کوروش؛ زاده‌ی ۱۳۱۵، لنگرود، بعدها از رهبران شاخه‌ی از احزاب چپ) به مصدق و راهش، سبب شد فریده هم از کودکی (۵-۶ سالگی) مصدقی باشد.

در همین احوالِ در تعلیق و اضطراب بود که، مهاجرت اتفاق افتاد. چگونه و به کجا؟

بیکاری و تنگی معاش از پسِ چندبار انتقالی پدر از یک استان به استان دیگر، سبب شد مادر از سر استیصال، به پشتوانه‌ی سوابق آشنایی عمویش با مصدق، طی نامه‌ای از او بخواهد که به کسی سفارشی بکند تا فتح الله خان بار دیگر مسئولیتی دولتی بگیرد و بتواند جایی مشغول به کار شود.

و چه خوب‌تر که تهران باشد تا مثل بسیاری از رشتی‌های آن زمان فرزندهاشان بتوانند در پایتخت بهتر درس بخوانند، پا بگیرند و برای خودشان کسی بشوند.

و نتیجه؟ در ناباوری، جوابِ نامه از سوی مصدق السلطنه آمد، با پیشنهاد کاری در استانداری پایتخت. پس مِلکِ مادریِ پروین‌خانم در گیلان را ـ که تمام دارایی‌اش بود ـ فروختند و به تهران رفتند، و تا خانه‌ی شخصی‌شان مهیا شود مدتی مهمان برادرِ کوچک‌تر پروین‌خانم شدند.

حالا دیگر کوروش بیشتر از قبل مصدقی بود. آن قدر که وقتی پنجم دبستان بود، کت و شلوارِ مدرسه به تن، به هواداری از او، بر علیه شاهِ جوان، خطر را به جان می‌خرید و اعلان سیاسی پخش می‌کرد. همین بی‌پروایی‌ها هم بود که شیفتگی و دلبستگی خواهر را به او بیشتر می‌کرد. حالا، کورش قهرمان رویایی فریده بود.

فریده جهان را وقتی دیگرگون دید که کوروش، از پس کنشهای سیاسی­ اش، از دبیرستان البرز اخراج شد. همان روز که سیمای قهرمانِ روزگار ترس و تنهاییش با چشمانی خیس، زیر ضربات کمربند چرمی پدر، در خاطرش حک شد و هرگز زدوده نشد.

با مستقر شدن در خانه‌ی تهران، نام فریده را در مدسه‌ای در همان حوالی نوشتند. او حالا در ۷-۶ سالگی دخترکی بود خجالتی، که از شهرستانی بودن و لهجه‌ای که به همراه داشت شرمش می شد. می‌ترسید که بچه‌ها او را روستایی خطاب کنند و این اتفاقی بود که رخ داد و بی همراهی پدر و دوری برادر از پی تحصیل در مدرسه‌ی شبانه‌روزی البرز بر ترس‌ها و تنش‌هایش افزود. نه ساله بود که برای آموختن پیانو به خانه‌ی مادام دینا پا گذاشت و موسیقی کمی از اضطراب هایش کاست و بیشتر از آن آمد و شد گاه به گاه برادر، که حالا دیگر از مصدق دور بود و نَخشبی (در جرگه‌ی خداپرستان سوسیالیست) و کم کم به توده نزدیکتر.

اما فریده جهان را وقتی دیگرگون دید که کوروش، از پس کنشهای سیاسی‌اش، از دبیرستان البرز اخراج شد. همان روز که سیمای قهرمانِ روزگار ترس و تنهاییش با چشمانی خیس، زیر ضربات کمربند چرمی پدر، در خاطرش حک شد و هرگز زدوده نشد.

تظاهرات کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در برلین

و بعد؟ برادر نماند و پس از گذران دوره‌ی دبیرستان در فیروز، و دوره‌ای کوتاه همکاری با مجلات و آشنایی با چهره‌های شاخص ادبیات روزگار، به اروپا رفت. به مونیخِ آلمان. کِی؟ ۱۳۳۴ (وقتی فریده ۱۱ ساله‌اش بود) رفت تا پزشکی بخواند اما روح نا آرامش بیشتر از تحصیل، مبارزه می‌خواست. پس با گرایش به چپ و میل به توده، به کنفدراسیون نوبنیاد دانشجویان پیوست و در مجلۀ پیوند قلم زد.

تا آن روزها (گاهِ نوجوانی) موسیقی، تنها هنر محبوب و آرامِ جانِ فریده بود اما وقتی گذرش به کارگاه/ آموزشگاه نقاشی جعفر پتگر (نگارگر فرش، نقاش و از شاگردان میرمُصور و پیروِ مکتب کمال‌الملک) افتاد، بوم و رنگ دیگر رهایش نکرد. نزد پتگر کپی‌سازی را فرا گرفت و کمی بعد چند ماهی را همراه وارطان شد که در خیابان منوچهریِ تهران دکان تابلوفروشی داشت.

به دبیرستان که رفت دیگر کتاب پناهگاهش شد. حالا ادبیات رهایی بخش بود و او درمان زخم-های زود رسش را در کلمات می جست. پس برای آن‌که کشف روزگار نوپایی‌اش را با دیگران  هم شریک شود، با دو تن از همکلاسی‌هایش کتابخانه‌ی دبیرستان را بنیان گذاشت.

برادردر نظرفریده قهرمان مجسم بود. در کنار او قدرت می­گرفت و فکر می‌کرد حالا با انتساب به او، دیگر سهمی در مبارزاتی رهایی بخش دارد، بی آن که خود زحمتی و رنجی کشیده باشد. و این بی عملی و دردنشناسی، در خلوت اسباب عذابش می­شد.

این گذشت تا سال آخر دبیرستان که برادر بازگشت. شهریور ۱۳۴۱، زلزله‌ی مهیب و مرگباری بویین زهرا را لرزاند. کورش که فارغ التحصیل شده بود فرصت را غنیمت دید و به همراه جمعی از پزشکان، از طرف کنفدراسیون به ایران آمد (هم برای کمک به آسیب دیدگان و بیشتر برای پی‌جویی اهداف سازمان دانشجویان در ایران) این زمانی بود که فریده به بوم و رنگ باز گشته بود.

برادر در نظر او قهرمان مجسم بود. در کنار او قدرت می‌گرفت و فکر می‌کرد حالا با انتساب به او، دیگر سهمی در مبارزاتی رهایی بخش دارد، بی آن که خود زحمتی و رنجی کشیده باشد. و این بی عملی و دردنشناسی، در خلوت اسباب عذابش می‌شد.

۱۹ ساله که شد، هجرت را چاره دید و قدم گذاشتن در راهی که برادر بر آن پا گذاشته بود. پس سال ۱۳۴۲ به قصد تحصیل عازم آلمان شد تا در کنار ژان کریستفِ خود، به رویاهایش جامه‌ی عمل بپوشاند. به فهم انسان.

فریده، از همان آغاز اقامت در سرزمین ژرمن‌ها، در کنار تحصیل در مدرسه‌ی مترجمی مونیخ، به صورت مرتب در جلسات کنفدراسیون حاضر می‌شد. کمی بعد اما حضورش گاه به گاه بود. او هیچ از دسته بندی‌های تشکیلاتی نمی‌دانست، از تفرق و تشتت جمعیت جنبشگران دانشجویی در اروپا هم. اما به بازی گرفته می‌شد چون خواهر کسی بود! برادرش مدتها بود همراه یارانی، در پی مخالفت با ایده‌های رهبران توده و انشعاب، سازمان انقلابی حزب را بنیاد نهاده بود. سازمانی متمایل به مائوئیسم و مدل‌های انقلابی کوبا، چین، و آلبانی، که حالا دیگر پایگاهی قوی در کنفدراسیون داشت. پس جاپای برادر، هم‌مسلکی همدل بود تا وقتی به قلم دو تن از رفقای چپی، مکتوبی خواند در انکار شاهنامه‌ی فردوسی. مقاله، شاعر بزرگ توس را جیره‌خوار شاهان و خودفروخته‌ی درباریان نامید و این سخت روحش را آزرد و چشمانش که باز شد دید آن‌جا هم حتا هرچه هست، در نهایت به قصد رسیدن به قدرت صورت گرفته است. با این حال او دیگر یک دانشجوی مبارزِ انقلابی بود که تحت تاثیر اندیشه‌های مائو، جهان را برای همه برابر و یکسان می‌خواست. فرهنگ در نظرش واسطی برای توزیع عدالت بود و همه‌ی ستمدیدگان جهان خویشاوندش. و البته زیستن در حاشیه، و درد کشیدن یک فضیلت! آنقدر که در پی حمله‌ی شوروی به چک اسلواکی و خودسوزی یان پالاخ (دانشجوی تاریخ و اقتصاد سیاسی دانشگاه کارلفِ چک)  شعری سرود و در آن شعر گفت که او برادرش بوده. برادری که هرگز ندیده است.

فریده لاشایی در سال ۱۹۶۹ با پروفسور کلاوس یوسف ریدل در اتریش

۲۱  ساله بود که از آلمان به کنگره‌ی کنفدراسیون در ایتالیا رفت. زیبا و بود و شاداب و ذاتاً جلوه‌گری را همچون هر دختر جوانی دوست می‌داشت. و این مصادف شد با زمانی که دموکرات بودن، شیک بودن و ابراز فردیت، نمادی از بورژوازی تلقی می شد؛ شناسه‌ی سوسول‌های کنفدراسیونی. پس خودش را فراموش کرد و در جمعیت حل شد. تا آن‌جا که همین رویکرد اسباب دوری از جمعی از بهترین دوستان هم‌دلش هم شد؛ مثل شوکت که بعدها در خیابان کشته شد. و این زخمی عمیق شد و بر روحش ماند…

کمی بعد اما با پایان کار در مدرسه‌ی مترجمی- باز هنر، ناجی بود. راهی وین شد و در دانشگاه هنرهای زیبا قصد تحصیل نقاشی کرد. با فراغت از تحصیل هم در اتریش ماند و مشغول به آموختن فنِ طراحی کریستال شد. دوره که به پایان رسید به مدت دو سال در کارخانه‌ی Riedel در استان تیرول، حرفه‌اش همین بود و برخی از طرح‌هایش در استودیو روزنتال بر روی گلدان‌های چینی پیاده شد.

این زمان در کوف اشتاینِ تیرول مقیم بود. و دوباره درد، خویشاوندش شد. دیوار اتاقش در خانه از آینه بود؛ پوشیده از عکس کودکان بیافرایی. تصاویر دلخراش پیرزنان ویتنامی که سرهنگان، لوله‌ی تفنگ را بر شقیقه‌شان نهاده جلوی دوربین ژست گرفته‌اند. و هم عکسهای زندانیان سیاسی ایران… و عکس پرویزِ نیکخواه (همراه و هم‌مسلک برادرش کورش که حالا -۱۳۴۵-در پی واقعه‌ی ترور شاه در کاخ مرمر در فروردین ۱۳۴۴- روزگار زندان را سپری می‌کرد و پهلوانِ شیک و خوبچهره‌ی دورانِ جوانان چپ بود) لاشاییِ جوان هر صبح که بر می‌خاست اول، به همه‌ی این تصاویر خُردکننده نظر می‌انداخت تا لحظه ای فراموشش نشود که دنیا کجاست! که جهان آنی نیست که در تیرولِ آرام و زیبا بر او می‌رود.

پرویز نیکخواه هم_بند کنفدراسیون دانشجویان در انگلستان

این اما در نظر همکاران اتریشی‌اش نشانه‌ی زنده بودن انسان نبود. کُنشی بود خودآزارانه که باید درمان می‌شد. و مگر دردِ انسان پایان دارد؟ فریده پیوسته احساس گناه  داشت که چرا وقتی این اندازه در جهان رنج هست و خویشاوندانش در صعوبتند، تن سالمی دارد؟ چرا گرسنگی نکشیده و چگونه در همسایگی نظامات ناروا، می‌تواند آزاد زندگی کند. و همه‌ی این‌ها اندوهگینش می‌کرد. در کشاکش این تلاطمات روحی بود که انتشار مصاحبه‌ی تلویزیونی پرویز (نیکخواه) و ابراز ندامتش از راهی که رفته، جهان را بر سرش آوار کرد. خود را تنهاتر دید. و عکس پهلوان خیالیِ چپ که زنده بود و از پسِ بازگشتِ از راهِ رفته حالا زندگی را می‌خواست، جایش را به شمایل آموزگار غرقه شده در ارس داد که رفقا، شهیدش می‌خواستند. صمد…

سال ۱۳۴۶ بود و ۲۲-۲۳ سالگی فریده. بوی انقلاب می‌آمد و این از شعر مبارزِ شاعران وطن پیدا بود. اما او (خلاف آن‌چه که باید و نشان می‌داد و به زبان می‌آورد‌!) می‌دید که مجذوب شعر مهربان و جنگ گریزِ سهراب است که بوی خاک و ریحان می‌داد. آخر چرا؟!

همین زمان، شورشی به رهبری شریف‌زاده، ملا آواره، و معینی در کرستان برپا شد و سازمان انقلابی، برادرش (کوروش) را به قصد همراهی، به منطقه اعزام کرد. شورش اما شکست خورد و رهبرِ جوان، جبراً به اروپا گریخت و تا اوایل پنجاه همان جا ماند. همان جا، اما نه نزدیک، که دور از خواهر.

آغاز دهه‌ی ۵۰ موعد بازگشت بود. فریده حالا کار ترجمه می‌کرد و بیشتر به طور جدی نقاشی. سال ۴۶ اولین نمایش انفرادی‌اش را در گالری دوموی میلان به سامان کرده بود. سال ۴۷ هم نمایشگاهی در استودیوی روزنتالِ سلبِ آلمان داشت. و در همین سال (۴۷) نخستین ترجمه-های رسمی او روی نوشته‌های «برشت» که آن وقت راهبر اندیشه‌اش بود (نمایشنامه‌ی زن نیک سچوان، و ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی) به طبع در آمده بود. جز این‌ها در سال ۱۳۵۰ در آرت‌فر نمایشگاه بین‌المللی تهران هم به‌عنوان هنرمندی در غرفه‌ی کشور اتریش حاضر شده بود و حالا با اندوخته‌هایی از هنر و ادبیات، با آرمان هایی بلند، پا به پای برادر، عزم وطن می‌کرد.

کوروش البته با نیت سازماندهی مقاومت، زودتر به ایران رفت (در همان سال ۵۰) امّا از سوی دستگاه اطلاعات و امنیت پهلوی شناسایی و دستگیر شد و پیامدش شاید تکان‌دهنده‌ترین فصل زندگی خواهر هنرمندش را رقم زد. در آذر ۱۳۵۱ به یکباره در حضور اصحاب قلم و رسانه، بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد (رویدادی که با حضور مقام امنیتی؛ ثابتی، دیگر رَویه می‌شد) و همچون رفیق و همرزمش پرویز، سازمان انقلابی و مشی مارکسیستی‌اش را نفی و محکوم کرد و مدعی شد که حالا باور دارد، هرگونه مقاومتی در برابر رژیم شاه بی‌فایده است. کمی بعد هم مورد عفو شاهانه قرار گرفت و آزاد شد و بعدتر ردای مدیریت نهادی فرهنگی‌ـ‌ اجتماعی به‌نام لژیون خدمتگزاران را بر تن کردد.

فریده اما هنوز ناباور بود به آن چه رفته، و نگران از آینده، که اراده کرد و به ایران آمد. تابستان ۱۳۵۲ پدر و مادر (پروین و فتح الله) در شمال پایتخت مقیم بودند. طبعش آن طبقه و جغرافیا را نمی‌خواست و از این رو بیشتر در خانه‌ی رفقا بود. خیلی زود هم اولین نمایشگاه انفرادیش در ایران را درگالری سیحون برپا کرد. بعد در مجله‌ی تماشا کاری گرفت. آنقدر در کار سیاست خام بود که هیچ حواسش نبود تماشا مجله‌ای دولتی است و قرار بوده و است هر چه که دولتی-ست و وابسته به نظام سلطه‌گرِ پهلوی نفی شود!

گرگین (مدیر وقت تماشا) با آن که از رویکرد و عقبه‌ی عقیدتی سیاسی لاشایی‌ها با خبر بود، بی هیچ تاملی قبولش کرده بود و با حقوق ۱۵۰۰ تومان در ماه، برای نوشتن از هرچه که می‌خواست آزادش گذاشته بود. آن‌جا، هم‌جوار منوچهر آتشی بود و با فیروزه میزانیِ شاعر که اتاق کارش چند  طبقه بالاتر بود معاشر شد.

همان روزها، مدتی هم، کار با انتشارات نوبنیادِ روزن را تجربه کرد که ابراهیم گلستان با همکاری محمود زند و یدالله رویایی موسسینش بودند. آن‌جا موظف بود به ثبت نشانی خریداران و تدارک لوازم ارسال پستی کتابها. ناشی بود و حواس پرت و در همان زمان کوتاه بارها سفارشات را به نشانی‌های خطا فرستاد و اگر نبود آشنایی و محبت مدیرانِ نشر حتماً عذرش خواسته می‌شد.

در همین حوالی هم با تقوایی و همسرش شهین همسفر شد. کیمیایی و گیتی و منفردزاده هم بودند و احمدرضا احمدی و سهراب (که شعرِ صلح‌جویش عذابش می‌داد)

در تهران که پا گرفت، یکباره در اندیشه افتاد که مجله را رها کند و برود جایی به کارگری، تا از شرم راحت زیستن خلاص شود! پی‌جوی خانه‌ای مستقل هم شد. زندگی در شمالِ شهر ضدآرمان بود و می‌خواست که با فرودستان همسفره باشد. در واقع از وقتی که بازگشت، به استقبال فقر رفت. رفت وگشت و خانه‌ی محقری در جنوب شهر (خیابان ژاله) یافت و اجاره کرد. اما هنوز در آن مستقر نشده، در خانه‌ی یکی از دوستانش دستگیر و به بازداشتگاه کمیته‌ی مشترک منتقل شد! اینجا ۲۹ ساله بود.

فریده لاشایی، برخلاف برادرش کوروش که از چهره‌های شاخص و بنیانگذاران سازمان انقلابی حزب توده ایران بود، هرگز به طور مستقیم درگیر سیاست نبود. البته که همان مسیر را رفت اما بیش از آن‌که راه را بشناسد، تحت تاثیر عواطف انسانی بود. از همین رو هم به دنبال کوروش، از الگوی شورویِ استالینیستی گریخت و به مرام چینی/ مائویستی پیوست و کتاب سرخ مائو تسه دونگ، مکتوبِ همیشه همراه و بالینی‌اش شد. با این عقبه‌ی ایدئولوژیک حیرت زده شد وقتی در بازداشتگاه کمیته فهمید، ساواک او را در جایگاه معاونت کنفدراسیون استنطاق می‌کند!

رفقا به او گفته بودند اگر داستان به بازداشت کشید، حین بازجویی تا می‌توانی هرز بنویس. زیاد هم بنویس. همین را هم کرد و اسباب دردسرش شد. کار تا جایی بالا گرفت که خوف بَرش داشت به اعدام محکومش کنند. که نکردند. هر چه بود، سخت گذشت و از کمیته به بند تازه تاسیس زنان زندان قصر برای گذران ایام حبس معرفی شد.

در زندان و از رفقای سیاسی که هفت هشت نفر بیشتر نبودند، بسیار آموخت و به ایشان بسیار آموزاند. نقاشی نوین  را همان‌جا بود که دوره کرد. ریاضیات و ادبیات خواند و شیوه‌ی جدیدی برای تدریس زبان فرانسه کشف کرد که مبتنی بر رقص و آواز بود. همان روزها هم دریافت که برای ماندن و جنگیدن باید تن و روان  سالم داشته باشد. اما کو عمل؟

سرجمع حدود دو سال را در زندان قصر گذراند و آزادی‌اش با نفوذی که خواهر بزرگتر در دربار داشت، کمی زودتر از موعد مقرر با پذیرش یک درجه عفو رخ داد؛ سال ۱۳۵۴.

وقتِ خلاصی از حبس آغاز فصل تازه‌ای از زیست اجتماعی فریده لاشایی بود. این‌که چرا و چطور یکی دو ماه بعد از آزادی (در امتداد نمایش آثارش همراه با سه بانوی دیگر نقاش در انجمن ایران-آمریکا) پا به محافل درویشی گذاشت چندان روشن نیست اما در حالی که هنوز پیامد حضور در یک جلسه‌ی احضار ارواح و مواجهه با رویدادی که خارج از حوزه‌ی ادراکاتش بود، متحیر بود، درگیر تصادفی مهیب شد. ماشینی از پشت به شدت به خودروی شخصی‌اش کوبید. پیاده که شد، ماشینی دیگر از راه رسید و او را به هوا پرتاب کرد و بعد پیکر خورد و شکسته‌اش روی دست راننده حواله‌ی بیمارستان شد.

از آن پس بود که ترس رهایش نکرد. همواره گمان می‌کرد کسانی تعقیبش می‌کنند و حالا تنهایی سخت‌ترین اتفاق ممکن بود. در فکر ازدواج بود اما کو کسی که آرام جانش باشد، عشق را بفهمد و رنج مردم را هم. بله! بعید بود اما پیدا شد. کارگری روشنفکر! با دستانی بزرگ، ریشی سیاه و چشمانی بس زیبا. درست همان که در خیال داشت.

فریده شادمان بود از یافتن کسی که در میان بورژواهای اطرافش بی همتا جلوه می‌کرد. پس او هم به همه‌ی سنت‌ها پشتِ پا زد، از تابلوهایش هرچه مانده بود فروخت تا قسط خانه‌ای را فراهم کند. شد و زندگیِ تازه سر گرفت.

شور بود و امید، که کارگر روشنفکر، شازده ای از آب در آمد که از سر هیجان و تفنن دست به کارِ صعب می‌زد! چاره چه بود؟ هیچ! بعدتر در سراشیبی کوه‌های اطراف تهران قطعه زمینی را خریدند، و خانه‌ای ساختند با خشت‌های کج! که چشم اندازش کوه بود. تا این‌که مرد، خسته از زیستن با زنی که رنج، شناسنامه‌اش بود عزم سفر به غرب کرد! و زندگی جور دیگر، در راهی دیگر آغاز شد.

ترجمه و نقاشی اما ادامه داشت. سال ۵۵ آثارش بر دیوارهای نگارخانه‌ی تهران به نمایش درآمده بود. و ۵۶ در تالار مرکز فرهنگی شرکت ملی نفت ایران در خوزستان.  از عهد زندان اما روی مصاحبه‌ای از آیسلر کار می‌کرد که به عنوان یک هنرمند نمونه بسیار دوستش می‌داشت.

و دیگر؟ در سه سال منتهی به حادثه‌ی بزرگ، به همانی مشغول شد که از کودکی علاقه داشت.  کاری که هرگز به خاطر احوالات روحی و خلقی جدی‌اش نگرفته بود. تا آن‌وقت کسی (حتا رفقا) نمی‌دانستند که او درکوف اشتاین نزد ریدل و مدتی هم از روزنتال در سِلب علاوه بر نقاشی، در تراش دادن کریستال تجربه اندوخته. و حالا که مطمئن بود دیگر با هیچ سازمان دولتی همکاری نخواهد داشت، گمانش بود که این تنها کار پاکیزه‌ایست که از او بر می‌آید. و البته ترجمه تمرین روزانه بود؛ مثل گلهای هیروشیما، نوشته‌ی «اوا هریس»، و روزهای کمون از «برشت» در ۱۳۵۷.

با وقوع انقلاب و سقوط پهلوی، آن‌ها که از مسیر بازگشته بودند، قربانی خشم توده می‌شدند. پرویز که از مدیران ارشد دستگاه بود، اعدام شد و کوروش زندگی مخفی پیشه کرد. قلباً می‌خواست خودش را به انقلابیون تسلیم کند تا حرفهایش را بزند و آن گونه که در شان یک انقلاب است محاکمه شود. می‌گفت اسناد هست که در ایام حبس و شکنجه هیچ کس را لو نداده و هیچ کس به خاطر اعترافات او پای دار نرفت. این‌ها را در مخفیگاه به فریده هم گفت. گفت که وجدانش راحت است. فریده اما سرنوشت پرویز را یاد آورد که به مهربانی انقلاب خوشبین بود. و از برادر خواست نماند و برود، که کارساز شد. کوروش هم شرح مبسوطی از دستگیری تا اعترافات و… برای سازمان نوشت و به خواهر داد و بعد از دوره‌ای زندگی مخفی از کشور گریخت و به امریکا رفت.

حالا فریده تنهاتر از همیشه بود؛ حتا وقتی دخترش (مانلی) آمد. هنر اما همراه بود. مثلاً سال ۶۲،  نمایشگاهی از آثارش در گالری کلارک در بیکرزفیلد کالیفرنیا به دیده‌ی اهل هنر آمد. و این گذشت تا اسفند ۶۳ . در اوج جنگ ویرانگر که به واسطه‌ی جنگنده‌های عراقی به پایتخت کشید، دخترک سه ساله را برداشت، پروین خانم را هم (گویی بی اذن همسر!) و از پس ۷ سال به زعم خودش زیستن در جهنم رابطه‌ای خام و بی بار، از تهران راهی استانبول شد تا خودش را همچون برادر به امریکا (خصم ابدی چپ ها!) برساند.

موانع بود و سختی‌هایی، اما  هرچه بود سال نویِ ۱۳۶۴ برای آن‌ها در فرزنوی کالیفرنیا تحویل شد. در غربت و سربارِ فامیل. کارِ هنری می‌کرد اما انتزاع در بازار طالبی نداشت و طبع امریکایی‌ها هم مانندکشیِ گُل و اسب و طوطی و ماهی می‌خواست. چهار ماه به تلخی گذشت و با سی دلار در جیب، سه چمدان به دست و یک کودک سه ساله، با اتوبوس راهی منزلِ برادرِ همسر سابقش در لس انجلس شد.

او از نو هجرت را پذیرفت بلکه کاری پیدا کند که مطابق ذوق وتخصصش باشد. نمی‌خواست طبق پیشنهادات دلسوزانه‌ی اطرافیان ظرفشوی مهمانخانه‌ها باشد یا لَله‌ی بچه‌ی مردم. البته که کار ننگش نبود و همین‌ها را در روزگار دانشجویی تجربه کرده بود منتها دیگر با حوصله و روحیه‌اش سازگار نبود.

پس ۱۹۸۵ پا بر شهر فرشتگان گذاشت و میهمان خانه‌ی عموی مانلی شد. چند وقتی گذشت و او می‌دانست که مهربانیِ بی دریغ هم باید رعایت شود. نقاشی مَمری برای معیشت بود و با همین دیدگاه تابلوها را نه در خانه‌هایی که در آن مهمان بود، که در خیابان می‌ساخت تا بوی تینر و رنگ، اسباب آزار میزبان نشود. کمی بعد اما یقین کرد که ینگه‌ی دنیا جای ماندن او نیست و باز عزم مهاجرت به آلمان کرد. او نمی‌خواست حتا برای خرید بلیت هواپیما مدیون کسی باشد.

پس تابلوهایش را گذاشت برای فروش. خریدار اصلی هم جز تعدادی از خویشان و رفقا، دلاله‌ای بود که از او می‌خواست تابلوهایش را با رنگِ سال بسازد! جوری که به طرح و رنگ موکت و کاغذ دیواری خانه‌ی مشتری‌ها بیاید! و چاره چه بود؟ به ناچار پذیرفت و خرج سفر که جور شد، بعد از دو ماه معطلی برای رسیدن ویزا، با فقط چندصد دلار در جیب، همراه مانلی و بی پروین‌خانم، با هواپیما از اقیانوش گذشت و به برلن رسید؛ بی هیچ استقبالی از هیچ خویش و رفیقی.

در برلین، مدتی در خانه‌ی گابریل (دوستی قدیمی از روزهای دانشجویی) سرکرد. در اتاقی سرد، بی مبل و فرش و حمام! و بدخلقی همسر یونانی گابریل سبب شد اقامتش به سه هفته نرسد.

نمی‌دانست زمانه عوض شده بود یا او؟ اما هرچه بود موعد یاس و خستگی نبود. راه صعب بود اما شوق تجربه‌های نو بیشتر.

راویِ رمان [شال بامو] خودش بود و قصه، آن­چه بر خانواده­ لاشایی در چهار نسل رفت. از زادگاهش رشت، تا هجرت و روزگارِ غربت و بازگشت. همراهِ توصیفی شخصی از آن چه در فضای فرهنگی و سیاسی گیلان و ایران معاصر گذشت.

از آن پس (از فریده لاشاییِ در غربت تا گاهِ بازگشت به موطن) بسیار اثر بر دیوار گالری‌های جهان رفت. مثلاً  گالری Demenga در بازل سوئیس، موزه‌ی ملی هنرهای زیبا در مالتا، گالری‌های کلاسیک و گلستان در تهران (۱۳۶۶)، گالری Libertas در دوسلدورل آلمان، گالری Demenga در بازل سوئیس، گالری هنر ماموت لیک امریکا (۱۳۶۷)، گالری لیبرتاس دوسلدورف (۱۳۶۸)، دانشگاه برکلی امریکا، گالری هیل لندن (۱۳۶۹)، گالری گلستان تهران (۱۳۷۱)، گالری Am Hufeisen در دوسلدورف آلمان (۱۳۷۲) گالری گلستان تهران، گالری Noutse Henric فرانسه (۱۳۷۴)، گالری  Chateau de Lascours فرانسه (۱۳۷۶)، گالری گلستان، تهران (۱۳۷۷)، گالری ماه تهران (۱۳۸۴) و…

در همین سالها (دهه‌ی ۶۰ و ۷۰) هم ترجمه‌هایش یک به یک بر پیشخوان کتاب فروشی‌های ایران جلوه‌گری می‌کرد. مثل «نجواهای شبانه» و «تمام دیروزها» از ناتالیا گینزبورگ، «لبخند فروخته شده» از جیمز کروتس، «زِد» از واسلی واسیلیکوس و…

نخستین رمانش را هم که سال ۷۰ نوشته بود حالا ویراسته بود اما جرات رونمایی نداشت.

رمان [شال بامو] به زعم لاشایی کلاژی بود شبیه به کارهای نقاشی­ اش. تکه تکه وبی‌ربط، مبهم وسخت، مانند لحظات بدون ربط زندگی درعین به هم پیوستگی­ شان. و آن قدر خواندنی شد که از آن پس نام او در جرگه ­ی شهره­ ترین نویسندگان زنِ فارسی زبان به شمار آمد.

اواخر ۷۰ او دیگر غربت نشین نبود. به ایران بازگشته بود، با امید. سال ۱۳۸۰ با گردآوردن نقاشان زنِ ایرانی از چند نسل، موسس گروه دنا شد. سال بعد هم (پیامد و متاثر از مرگ برادرش کوروش در غربت) دل به دریا زد و «شال بامو» را با همکاری نشر بازتاب نگار منتشر کرد و این‌گونه از سیمای نویسنده‌ای خوش ذوق، دغدغه‌مند و کاردیده پرده برداشت. راویِ رمان خودش بود و قصه، آن‌چه بر خانواده‌ی لاشایی در چهار نسل رفت. از زادگاهش رشت، تا هجرت و روزگارِ غربت و بازگشت. همراهِ توصیفی شخصی از آن چه در فضای فرهنگی و سیاسی گیلان و ایران معاصر گذشت.

رمان به زعم لاشایی کلاژی بود شبیه به کارهای نقاشی‌اش. تکه تکه و بی ربط، مبهم و سخت، مانند لحظات بدون ربط زندگی در عین به هم پیوستگی‌شان. و آن قدر خواندنی شد که از آن پس نام او در جرگه‌ی شهره‌ترین نویسندگان زنِ فارسی زبان به شمار آمد. همین انگیزه شد تا رمان دیگرش را هم برای نشر به سامان کند که از دو دهه پیش نوشتنش را آغاز کرده بود. منتها وسواس نگذاشت و بیشتر بیماری سختی که ناگاه به سراغش آمد. حالا درد بیشتر از همیشه بود و کم کم، به خلوت متمایل شد و در کارِ هنر، جبراً به حاشیه رفت (شاید سفرِ سال ۱۳۸۵ به ورشو، همراه گروه ۹ نفره دنا، که برخی از تابلوهای آبستره اش را در معرض تماشا گذاشت اخرین نمایش نقاشانه‌ش باشد) و از آن پس مبارزه برای زیستن شد کار تمام وقتش.

بارها پنجه در پنجه‌ی هیولای سرطان، نبرد مرگ و زندگی را پیروزمندانه سپری کرد تا عصر سردِ روز یکشنبه، ششم اسفند ۱۳۹۱ که تن نحیفش تاب نیاورد و از پس دوره‌ی طولانی از رنج مستمر، در بخش آی سی یوی  بیمارستان جم تهران (وقتی ۶۸ساله‌اش بود) خرفه تهی کرد و پیکرش در دربندسر تهران در خاک شد.

و یادگارش؟ نقش‌هایی از خیال و انتزاع، متاثر از طبیعتی که روح ناآرام اما لطیف او را نمایندگی می‌کند و حالا  تکه‌ای از گنجینه‌ی گرانسنگ هنر معاصر ایران است. هم «شال بامو» که آبروی قلمِ زن شرقیِ معاصر شد. و دیگر؟ آوای خوش «فهمیه‌ی اکبر» که اگر نبود تعلق همواره‌ی بانوی کلمه و رنگ، به گیلانِ جان، هرگز این طور بلند و رسا و دلشگا، شنیده نمی‌شد…

انزلی/ ششم اسفند ۱۴۰۲

3 نظرات
  1. حسین آلادینی می گوید

    بیانی ارزشمند از زندگی فرد و خانواده‌ای
    خود این مقاله ، یک تعریف تاریخی از دوره‌هایی بود .
    بدون پرش ، تمام مقاله خوب و فوق العاده را خواندم و سود بردم

  2. آرتا می گوید

    دست مریزاد و درود به شما امین حق ره گرامی! همواره از آنچه با دقت و عشق جسته و فراهم کرده اید، آموخته و کیف برده ام. تندرست باشید!

  3. صفائی می گوید

    با سلام ؛ عالی بود ؛ عشق به زادبوم و تلاش در شناساندن چهره های کمتر شناحته شده آن ؛آنهم با قلمی روان و شیرین ؛ ویژگی نوشته های شما آقای حق ره گرامی است. موفق باشید.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.