سایه‌ی سنگین یک احساس

نگاهی کوتاه به کتاب «سرگذشت تنهایی»

2 167

سایه‌ی تنهایی سنگین است؛ سایه‌ای که شاید ندانیم چگونه از راه می‌رسد و رنج می‌سازد.

آدمی در گیرودار همه‌ی سرمشغولی‌ها، گسترش تکنولوژی و هیاهوی دنیای مجازی باز هم با تنهایی‌های خویش دست به گریبان است. شاید شما هم تاکنون بارها و بارها در دالان های تنهایی قدم زده‌اید و به این احساس اندیشیده‌اید. احساسی که یک‌وقت‌هایی عمق می‌یابد و مسیر آرامش و آگاهی را روشن می‌سازد و یک‌وقت‌هایی هم از گسست‌ها و فقدان‌ها نشان دارد. تنهایی‌احساسی‌ست که آثارش جاری‌ست و نمی‌شود بی‌اعتنا از کنار آن گذشت. «سرگذشت تنهایی/ تاریخچه یک احساس» یکی از آثاری‌ست که با ما از تنهایی سخن می‌گوید. این کتاب نوشته‌ی «فی باوند آلبرتی» از بنیان‌گذاران «بنیاد تاریخ احساسات» در دانشگاه کوئین مری است.  او به ما می‌گوید که بهتر است تنهایی را نه تنها یک احساس خاص، بلکه مجموعه‌‌ای بدانیم که طیفی از احساسات متفاوت و اغلب متناقض را در بر می‌گیرد.

 تاریک‌روشن تنهایی

  تنهایی گاه گودالی دهشتناک است که حجم انبوهی از رنج را بر گرده‌ی آدمی می‌نهد و گاهی نیز انزوایی خودخواسته است. همراه شدن با «سرگذشت تنهایی» یادمان می‌اندازد که نگاه انسان‌ها به مقوله‌ی تنهایی در گذشته به سبب تاثیر نظام معنوی و فلسفی  با  احساس انسان‌های امروز متفاوت است. بی‌تردید امروزه احساس تنهایی بحرانی فرهنگی در جهان معاصر بشمار می‌آید. احساسی که فراگیر شده و انسان‌های بسیاری با آن مواجه‌اند، و همه‌ی ما خوب می‌دانیم که این  احساس علاوه بر آثار ذهنی بر جسم نیز تاثیر می‌گذارد.

«هیچ کس جزیره نیست» عنوانی‌ تامل برانگیز است که آلبرتی برای پیشگفتار کتابش انتخاب کرده است. او در پیشگفتار تاکیده کرده که تنهایی، این بیماری مدرن اجتماعی، در هر رخنه‌ای ریشه دوانده و در ادامه با نگارش بخش اول کتابش به  موضوع استحاله «خلوت‌گزینی» و پیشینه‌ی احساس تنهایی می‌پردازد.

وی نوشته است: «تنهایی» هم در سطح واژه و هم، چه بسا بحث‌انگیزتر از آن، در سطح تجربه پدیده‌ای نسبتاً مدرن به حساب می‌آید.

 از متن کتاب: «مطالعه‌ای که سال ۲۰۱۵ به سفارش بیمه‌های درمانی انجام شد نشان می‌دهد که تنهایی بعد از شکست در روابط اجتماعی چهره به چهره‌ای که به نوعی وابسته به رسانه‌های اجتماعی بودند تشدید می‌شود.»

 او همچنین در این بخش به اهمیت انزوا  توجه نشان داده و در کنارش یادآور می‌شود که انزوای بیش از حد ممکن است سلامتی را به خطر بیاندازد. وی همچنین با نگاهی به گذشته  متذکر می‌شود که اگر انزوا از بیرون به فرد تحمیل می‌شد، بسیار آزاردهنده‌تر از این بود که فردی خودخواسته آن را انتخاب می‌کرد. ناگفته نماند که شکل‌گیری تنهایی مدرن و عوامل موثر در ایجادش از جمله موضوعات خواندنی در این بخش است که  توجه مخاطبان را به خود می‌خواند. نویسنده در این بخش به بیان اظهارات کارشناسان و پژوهشگران و همچنین ذکر مثال‌هایی ملموس می‌پردازد.

 سیلویا پلات در دالان تنهایی

 یک«بیماری خونی»؟ عنوان دومین بخش از سرگذشت تنهایی است که حول محور تنهایی مزمن سیلویا پلات به رشته‌ی تحریر درآمده است. این بخش به ویژه می‌تواند برای علاقمندان به آثار و زندگی پلات، شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی بسیار جذاب باشد چرا که آلبرتی در این بخش به کنکاش در جهان  تنهایی‌های این شاعر که از کودکی آغاز شد، پرداخته است. و البته آلبرتی در سومین بخشِ کتاب هم از ادبیات غافل نشده و عنوان «تنهایی و فقدان؛ عشق رمانتیک، از بلندی‌های بادگیر تا گرگ و میش» به وضوح حاکی از همین موضوع است. وی در این قسمت توجه مخاطبانش را به  بنیان فلسفی آنچه که در قرن بیست‌ویکم، عشق رمانتیک نامیده می‌شود و جست‌وجو برای کمال و وحدت جلب می‌کند.

تنهایی ناشی از فقدان

تنهایی آدم‌ها در فقدان همسر مقوله‌ای مهم در جهان تنهایی‌ست. «بیوگی و فقدان» چهارمین بخش از کتاب سرگذشت تنهایی‌ست که با ما از این نوع تنهایی سخن می‌گوید.  بی‌تردید  رنجی که پس از مرگ نزدیکان، انسان را به ویژه در سنین  سالمندی دربر می‌گیرد بسیار سنگین است و این سنگینی با حسرت گذشته را خوردن در هم می‌آمیزد. نویسنده‌ی «سرگذشت تنهایی» با بیان خاطرات مردی به نام «توماس ترنر» از طبقه‌ی متوسط جامعه و همچنین ارائه‌ی شرحی از بیوگی ملکه «ویکتوریا» برای همراهان کتابش شرح روشنی از موضوع بیوگی و فقدان را در برابرمان قرار داده است.

تنهایی در جهان لایک‌ها

 رسوخ رسانه‌های اجتماعی در زندگی آدم‌ها و اثراتش موضوعی انکارناپذیر است.  این روزها شاید دوستان ما  در فضای مجازی بیش از دوستان‌ دوروبرمان باشد. ولی ماهیت این دو نوع دوستی با هم متفاوت است و البته اثرات وقت‌گدرانی در جهان مجازی نیز خود موضوعی قابل تامل است.  «اینستاگلام؟» عنوان بخش پنجم «سرگذشت تنهایی» است. لازم به ذکر است که اینستاگلام ترکیب دو واژه‌ی «اینستا» و«glum » به معنای «دل‌مرده» است. آلبرتی در این بخش نوشته است: «مطالعه‌ای که سال ۲۰۱۵ به سفارش بیمه‌های درمانی انجام شد نشان می‌دهد که تنهایی بعد از شکست در روابط اجتماعی چهره به چهره‌ای که به نوعی وابسته به رسانه‌های اجتماعی بودند تشدید می‌شود.»

 و باز در جای دیگر یادآور شده، تنهایی در جوامعی که بالاترین آمار استفاده از رسانه‌های اجتماعی را دارند شایع‌تر است.

  لازم به ذکر است که این بخش از کتاب تلنگری برای آنهایی‌ست که اثرات ویرانگر غرق شدن در فضای مجازی را نادیده می‌انگارند. و اما «بمب ساعتی؟»؛ «بی‌بام و بی‌ریشه»؛ «رفع گرسنگی»؛ «ابرهای تنها و غارهای تنهایی» عنوان‌های فصول آخرِ این کتاب است. فصولی که نویسنده در آنها به اهمیت خانه، پناهندگان و تنهایی، ارتباط افسردگی با تنهایی، زبان بدن در سایه‌ی تنهایی، رابطه‌ی خلاقیت هنری با تنهایی، انزوای خودخواسته و  گوشه‌نشینی معنوی می‌پردازد.

در پایان باید گفت، «سرگذشت تنهایی/ تاریخچه یک احساس» نوشته‌ی«فی باوند آلبرتی» با ترجمه‌ی «اکرم رضایی بایندر» از سوی نشر بیدگل در ۳۵۱ صفحه و با بهای ۱۸۶ هزارتومان  منتشر و روانه‌ی بازار کتاب ایران شده است.

2 نظرات
  1. سروش ملت پرست می گوید

    با درود و وقت بخیر

    …از انزلی که دورم…
    دیباچه: باورمندی سرشار از طراوت و زیبایی و احساسی راستین، قوی و نوستالژیک-Nostalgia (دلتنگی برای میهن-به‌معنی حرمت‌گذاشتن به گذشته و روشن نگه‌داشتن چراغ خاطره و آن حالت روحی خاصی است که شخص آرزو می‌کند به شرایط گذشته‌اش بازگردد؛ زیرا گذشته نسبت به حال برای او جذبه بیشتری دارد.)
    و خدشه‌ناپذیر نسبت به بندرانزلی (به‌عنوان زادگاهم)، به‌منزله نوعی تعلق‌خاطر و احساس پیوستگی ازلی ـ ابدی است که انگار از بدو دمیدن روح و تکوین بُعد معنوی وجود، در جسم و جان ریشه یافته و در گذر سال‌ها هیچ جُور زمان و زخم‌زبان و گسستی، موجب فرسایش و کاهش این دلدادگی نسبت به بندرانزلی{که قطعاً زاییده انبوهی از خاطرات و یادها و یادگارها و تعاملات و اشک‌ها و لبخندها در جغرافیای دل‌انگیز و روح‌نواز انزلی ـ غازیان بوده است} نشده و نخواهد شد…
    البته واقع‌بینی و الفبای نگرش و رویکرد انتقادی(و نه تخریبی) حکم می‌کند این پیش‌فرض هم مدنظر باشد که نویسنده این یادداشت صرفاً متأثر از مختصات روحی ـ روانی خویش و احساسات درونی نبوده و به دور از هرگونه مطلق‌انگاری، به وقایع بیرونی و مسائل اجتماعی نگرشی فرآیندوار(بلندمدت) داشته است، احیاناً از چند ناهنجاری اجتماعی مختصر، به‌منزله آیینه تمام‌نمای وضعیت فرهنگی ـ اجتماعی انزلی تعبیر ننموده و به تحرکات و پدیده‌های اجتماعی به دیده انصاف توجه نموده باشد…
    قطعاً و بی‌اغراق، واژه مهرآفرین، الهام‌بخش و شورانگیز ((انزلی)){آکنده از جذبه و خواستن و مهر و لطافت} در طول این ۴۴ سال زندگی کم‌فراز! و پرنشیب! چه در ذهن و چه در زبان و …برایم بیش از هر واژه و مفهوم و نماد و …دیگری تکرار شده است… و در نزدیک به ۳ دهه دوری از انزلی، با ذره‌ذره وجود خویش دلتنگ انزلی بوده‌ام و آرزومند دل‌تپیدن و نفس‌کشیدن در هوای ناب و اکسیری انزلی…اما از سر علاقه و خالصانه می‌گویم که بی‌تردید جغرافیا و در مرتبه بعد تاریخ انزلی ـ غازیان، همپوشانی ندارد با مهر تأیید زدن بر جامعه انزلی (در سطح کلان و به دور از تفاسیر سفسطه‌آمیز؛ که مثلاً “جامعه انزلی” فوق‌العاده بود و از وقتی پای ترک‌ها و… به انزلی باز شد وضعیت شهر و رفتارهای مردم تغییر کرد!؟) و هرگز مترادف نیست با چنین ذهنیتی که جامعه انزلی فقط و فقط دچار هجمه و تبعیض شد و هیچگاه به ضربه‌زنی خویش نپرداخت، گل به دروازه خودی نزد و از درون تارومار نشد.
    باورمندی و تعلق‌خاطری مملو از زیبایی، راستی و درستی؛ بیش از هر چیز تحت‌تأثیر ومشمول مقطع تاریخی تیر ۱۳۷۳ ـ تیر ۱۳۵۸ که واقعیت امر هر چه از آن سال‌های یادشده فاصله گرفته و به زمان حال و شرایط کنونی می‌رسیم،{کیفیت روانی آدم‌ها و احساسات و روحیاتشان (با غوطه‌ورشدن در امواج نوعی شبه‌تجدد و شبه‌مدرنیسم بازی‌گون و خودفریبانه)، نزول فراوان می‌یابد} و قطعاً دیگر چنین “شلختگی اجتماعی” سرسام‌آوری هیچ‌وجه اشتراکی نخواهد داشت با آن حس و حال دیرین تماماً سنتی؛ که هر چه که بود در ابعاد حسی ـ روحی و روانی سالم‌تر بود و مزایای بی‌شمار داشت نسبت به این جامعه در حال “خودضربه‌زنی” و گریز و دچار انقیادهایی یکی از دیگری خوش‌رنگ‌ولعاب‌تر و البته سطحی‌تر و غیراخلاقی‌تر…
    آری؛ مغروانه‌تر از همیشه می‌گویم: انزلی و غازیانی که من در آن زاده شدم و موجودیت ـ اصالت و موجودیتم با آن عجین شده است هیچگاه فضا و بستری نبوده است برای آدمک‌های ابن‌الوقت، برای ریا و نامردمی، برای مرفهین بی‌دردی که همین بی‌دردی عین بلاست در زندگی‌شان، برای لمپن‌ها و برای شارلاتانیسم و هرگونه بی‌بندوباری اخلاقی و تملق و چاپلوسی و کرنش در قبال مزبله سیاست…نه، نه خلط بحث نشود، این دل‌نوشته هیچ همسویی با منابر وعظ و خطبه و… ندارد؛ مراد اینکه جامعه انزلی دهه‌ها قبل به آن بلوغ، شناخت و معرفت اجتماعی؛ به‌عنوان اساس و بن‌مایه پروسه توسعه فرهنگی(مقدم بر هر توسعه دیگر دست یافته بود)… و صدافسوس که طومار این رونق و پیشرفت درهم پیچیده شد و جالب و تکان‌دهنده اینکه برای خالی‌نبودن عریضه صرفاً یک “ملوان” ماند؛ آن هم با کلی التماس دعا و انتظار و امید که ملوان مظلوم و جان‌برکف بتواند یک‌تنه تمامی خلاءهای اجتماعی و…شهر را مرتفع نماید؛…که زهی خیال باطل…
    به‌هرروی، بارها و بارها با سیمرغ احساس و خیال به انزلی و غازیان سال‌های دور نونهالی ـ کودکی و نوجوانی بازگشته‌ام و در زیر باران طربناک و آکنده از صلح و صفا به آغوش کشیده‌ام خویشتن خویش را؛…یاد باد آن روزگاران یاد باد؛ آن زمانی که هنوز کوچه ماهور خاکی بود، آن زمانی که روبه‌روی درب ورودی شیلات انزلی ـ غازیان تابلوی کافه‌قنادی فرد با آن بستنی لیوانی‌های زعفرانی‌اش خودنمایی می‌کرد، زمانی که کاپیتان محمد قدیربحری را به‌عنوان کاپیتان ملوان و پرافتخارترین تیم فوتبال شهرستان‌ها در نهایت سادگی و اخلاص، نشسته در موتورسیکلت (گازی) خویش این‌سو و آن‌سوی شهر می‌دیدی، زمانی که همین اداره شیلات انزلی و خاصه سازمان تحقیقات شیلات استان گیلان (انزلی)، فضایی بود مالامال از تعاملات اجتماعی دیرپا و ماندگار و صدالبته رفت‌وآمدهای خانوادگی، زمانی که اکثریت‌قریب‌به‌اتفاق انزلیچی‌ها و غازیانی‌ها هیچ وصله و صبغه و دستاویز و طمع سیاسی نداشتند، زمانی که هیچ فاصله‌گذاری مضحک اجتماعی میان اقشار گوناگون اعم از: دبیر و ورزشکار و مهندس و صیاد و پاسبان و کارگر و بنا و…وجود نداشت و به‌عنوان‌مثال برای تماشای دیدارهای ملوان که راهی استادیوم تختی می‌شدی، تمامی این‌ها به دور از هرگونه کیش شخصیت و خودبزرگ‌بینی، در کنار هم جای می‌گرفتند و هیچ‌کس در این توهم نبود که “من” برترم و ” می جا ایه نیه” و “من شووندرم جایگاه”!… اما واقعیت چیز دیگری است و باید پذیرفت که این انزلی دیگر آن انزلی که اوصافش رفت نیست…
    آری، تناقضی است میان همه احساسات و ذهنیات دیرین نسبت به انزلی ـ غازیان که سال‌ها همدم و همدلم بوده و از این فاصله ۳۶۵ کیلومتری در خلوت خویش برایش و به یادش آه کشیده‌ام، مشتاق شده‌ام، مات و مبهوت مانده‌ام، متعجب شده‌ام، غبطه خورده‌ام و … با انزلی ـ غازیانی که در سال‌های اخیر به آن وارد می‌شوم. هرچند انزلی ـ غازیان دقیقاً در همان طول و عرض جغرافیایی قدیم است و همان اقلیم است و دارای همان آب‌وهوای زلال که به آن می‌نازم و می‌بالم، اما در واقع دیگر این جامعه و مردم (اکثریت)، آنی نیست که در آن جان گرفتی، زاده شدی، رشد کردی و عاشقت کرد…شاید پاسخ بسیار بدیهی این باشد که ” همه‌چیز دچار تغییر می‌شود و این تطورات! و دگردیسی‌ها عین طبیعت جامعه است و خودِ تو هم شاید ندانی و متوجه نباشی، اما در گذر زمان و همسو با تغییرات جامعه، دچار تغییرات بسیار شده‌ای”…اما در پاسخ باید گفت: تغییر از کجا به کجا؟ چه بوده‌ایم و چه شده‌ایم؟؟ در این زمینه بررسی نزول کمّی و کیفی کلیدواژه‌ها و مفاهیمی چون: “اعتماد اجتماعی” و “مردمداری” در جامعه انزلی کفایت می‌کند. …یا اینکه به فرض مثال: چگونه است که همه می‌توانند در عصر “انقلاب اطلاعات”، خبرنگار باشند و با یک گوشی صیاد لحظات ناب و اخبار داغ و راوی و منتشرکننده اتفاقات و جریانات مکتوم‌مانده و این‌گونه تیری باشند بر نهاد هرگونه سلطه خبری ـ رسانه‌ای، اما حتی یک‌دهم این همگان هم نمی‌توانند فرهنگسازی پیشه کرده و فرهنگ‌محور و اخلاق‌گرا بوده و پویش فرهنگی داشته باشند؟؟ زیرا به ما نگفته‌اند و به ما نیاموخته‌اند که فرهنگ و ظرفیت فرهنگی، مقدم است بر هرگونه توسعه‌ای و در شهرهایی چون انزلی با وسعت کم و تراکم جمعیتی بسیار، اوجب واجبات است که نادیده انگاشته شده است.
    از انزلی که دورم انگار خیلی واقع‌گرایانه به وحدت کلمه ـ همبستگی معنادار کلیه آحاد و اقشار انزلی توجه دارم و به پیوند ـ ارتباط درست میان مردم و داشته‌های طبیعی می‌اندیشم، اما به انزلی که می‌رسم خیلی زود درمی‌یابم همه این‌ ذهنیات انگار چون حبابی روی آب بوده است؛ آخر وقتی شهر ـ جامعه‌ای در آستانه تهی‌شدن از اصالت‌ها و مواریث فرهنگی ـ اجتماعی خویش است و دیگر خانواده‌های اصیل و قدیمی انزلیچی ـ غازیانی جایگاه و بروبیای سابق را ندارند، چگونه می‌توان انتظار داشت که افراد و خانواده‌های مهاجر که فقط برای رفاه مادی ولاغیر به انزلی آمده‌اند و طبعاً هیچ حس تعهد و دلسوزی نسبت به جامعه و طبیعت پیرامونش ندارند، (کمااینکه احتمال قریب‌به‌یقین در شهرهای خودشان نیز فاقد این معرفت بوده‌اند) دست یاری دراز کرده و با درک متقابل، شاهد همسویی این خرده‌فرهنگ‌ها و روحیات و افکار متنوع باشیم در مسیر مثلاً رونق و توسعه انزلی؟!
    از انزلی که دورم احساس می‌کنم جایم اینجا (پایتخت) نیست و خوشبختانه هیچ خط‌‌وربطی با تهران (که کعبه آمال بسیاری بوده و هست) ندارم و با احساسی سراسر یقین معترفم که جایم انزلی است.. و باید جمع کرد این بساط کاغذ و فایل و یادداشت و کتاب و دلتنگی و… رفت و رفت و رفت تا سرزمین مادری و خانه پدری…
    از انزلی که دورم شهر بی چراغ‌قرمزی را به یاد می‌آورم، آکنده از عبور دوچرخه‌ها و موتورسیکلت‌ها که در جای‌جای انزلی ـ غازیان از صبحدم نوای خوش “سلام ـ صبح خیرـ خُب ایسی؟ ـ شیمی حال چوطوره؟ ـ شیمی قوربان ـ تی کارا چاکونام! ـ کِیفین؟ یاخچی سَن؟ و… طیفی ازاین‌دست ادبیات سنتی اجتماع‌محور و مبتنی بر اخلاق جمعی جریان دارد و حس و حالی مثبت به اهالی می‌بخشد…اما امروزه واقعیت دیگری حاکم است و در فقدان آشنایی‌های دیرپا و پیوندهای اجتماعی مثبت ردپایی نیز از این‌ ادبیات باقی نمانده است و آپارتمان‌های یکی از دیگری بی‌روح‌تر قد برافراشته و با نقاب مدرنیسم (جعلی) همه عناصر مفید و زیبایی‌شناسانه حیات جمعی را مدفون ساخته و به بوته فراموشی می‌سپارند…البته به‌ پیوست اقتصاد فلج شهر که همه بروبیاها و مناسبات عمیق و درست و معنادار اجتماعی را در همین جامعه کوچک در خود فرو بلعیده و می‌بلعد…
    از انزلی و غازیان که دورم همه هستی و هویتم معطوف آن است و سراپا غرور و افتخار، معرف هویت و اصالت خویشم، اما به انزلی و غازیان که می‌رسم، در آن جامعه غالباً کارگری واقعیت جور دیگری است و بدجوری سنگینی می‌کند؛ خشم و عصبیت و اعصاب‌خُردی و… جاری است و و همه این‌ها هوش و حواس را متوجه عدم توسعه انزلی می‌کند و چرایی و چگونگی نوزایی انزلی…هر از چندی در تقابل با عمارات شیک و درعین‌حال کاملاً بی‌روح و سگ‌ها و سگ‌بازها و کوچه پس‌کوچه‌های تهی از شورو نشاط بچه‌ها و نبود بساط فوتبال خیابانی (گل‌کوچک)و… من هم کمی تا قسمتی عصبی می‌شوم و مدام به خود تلنگر می‌زنم که با هیچ رنگ و لعاب بازی‌فرم و شبه‌مدرن و شبه‌متجددانه‌ای نمی‌توان بحران دیرپای اجتماعی انزلی را مکتوم نگاه داشت…
    انزلی و غازیان را باید انزلیچی وغازیانی جان دوباره‌ای دهد، با دلسوزی، با همدلی و درک متقابل این نکته که توسعه انزلی با اراده نیک بومی‌ها رقم خواهد خورد و نه با هیچ بیانیه و شعار سیاسی…
    از انزلی و غازیان که دورم مدام دچار نوعی تراکم ذهنی از آدم‌های خوب و مردمدار و نجیب، خاطرات خوب، آموخته‌ها و تجارب خوب و…هستم و مشغول جابه‌جایی پازل‌های ذهنی تا بلکه به ترکیبی آرمانی و ایده‌آل میان جغرافیای باشکوه انزلی و آدم‌ها و اهالی انزلی دست‌یافت…
    از انزلی که دورم یقین دارم هیچ مرکز تجاری و هیچ هتل ومهمانپذیر لوکس و هیچ شبه‌دانشگاه بی‌محتوا وبی فایده اجتماعی و هیچ توریست و بومی لاکچری‌مآب و هیچ مهاجر منفعت‌طلب و…برانگیزاننده کمترین حس و باور مثبت؛ همانند فضاهای ساده و بی‌پیرایه انزلی در چند دهه پیش نیست و به انزلی که می‌رسم واقعیت همین است که شگفتا: کثرت تعجب‌برانگیز و تهوع‌آور سازه‌های زشت و نامنطبق با چشم‌اندازها و جغرافیای انزلی، دیگر هیچ مجالی و حوصله‌ای برای توجه و تأمل در چنین آسیب‌های اجتماعی باقی نمی‌گذارد…واقعیت رقم خورده است و متأسفانه شاهد شتاب‌گرفتن رفت‌وآمد مردم در معابر و بی‌اعتنایی به خیلی مسائل و مشکلات هستیم (نظیر همین رهاشدن فله‌ای سگ‌های بی‌صاحب در سطح شهر) که از فرط عدم پیگیری، بدل شده است به یکی از شناسه‌ها و اِلِمان‌های شهری…
    جان انزلی جان غازیان!
    بر مرثیه‌ام بنگر نقش رخ خود بینی
    این قصه غمگین را می‌خوانی و می‌خوانم (امیرفرخ تجلی)
    سروش ملت‌پرست ۹ آبان ۱۴۰۲ خورشیدی

  2. سروش ملت پرست می گوید

    …کار فرهنگی و مرام و منش فرهنگی ورای همه این توهمات است…بدرود…

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.